بازیگری متد

لی استراسبرگ؛ اکتورز استودیو و متد بازیگری (قسمت اول)

هدایت بازی ال پاچینو در فیلم پدر خوانده ۲ به عهدی او بود و پاچینو نیز اسکار خود را که برای بازی در بوی خوش زن دریافت کرده بود را به لی استراسبرگ تقدیم کرد.

لی استراسبرگ که بود:

در سال ۱۹۵۱ هنگامی که لی استراسبرگ  مدیر هنری اکتورز استودیو شدروش بازیگری متد را در آمریکا تثبیت کرد.

لی استراسبرگ تحت تاثیر استانیسلاوسکی ” و واقع‌گرایی خیال‌پردازی اوژن واختانگوف و اکتورز استودیو را به کارخانهٔ بازیگرسازی عظیمی تبدیل کرد

که ثمرات و محصولات این کارخانه در نیمهٔ دوم سدهٔ بیستم تأثیرات زیادی داشتند.

آموزش‌های لی استراسبرگ، بر پایه تنش‌زدایی ذهنی و عضلانی است و این توانایی را به بازیگران نوظهور داده‌بود

تا با فارغ شدن از تنش‌های روزمرهٔ زندگی واقعی خودشان، پذیرای تنش‌های روانی و جسمی نقششان شوند.

از نامدارترین شاگردان لی استراسبرگ در بازیگری میتوان به :

داستین هافمن،مونتگومری کلیفت، جک نیکلسون، جیمز دین، مریلین مونرو، جین هاکمن، جولی هریس، پل نیومن، الن برستین، مارلون براندو، آل پاچینو، رابرت دنیرو و کارگردانالیا کازان اشاره کرد.

کمی درباره بازیگری متد:

معتقدین به شیوه بازیگری متد، مانند استاد مسلم و مدرس این نوع از بازیگری، آقای “لی استراسبرگ” معتقد هستند که:

“اگر می خواهید دیگران بگریند، نخست باید خود گریه کنید (ارسطو)”. از این جهت این افراد به “حافظه عاطفی” بازیگر به عنوان سر منشا موفقیت او در ایفای نقشی تاثیر گذار بیشتر اهمیت می دهند.

دراین شیوه از بازیگری، بازیگر در هنگام بازی در لحظات تراژیک و هستریک با رجوع به حافظه عطفی خودتلاش میکند تا خود در شرایطی مناسب با آن لحظه و موضوع آن لحظه قرار بدهد،و با یادآوری این لحظات بتواند تاثیر گذارترین بازی را نمایش دهد.

از این روست که چنین بازیگرانی در هنگام نقش آفرینی بازی نمی کنند، بلکه زندگی می کنند و تراژدی می آفرینند. نمونه موفقترین این بازیگران “آلپاچینو” است، که به خاطر بهترین بازی ها بارها نامزد اسکار شده و چندین بار نیز آن را برنده شده است.

اتود+بازیگری+متد

خاطره آل پاچینو و بازی مقابل لی استراسبرگ:

هیچ‌وقت روزی را که روبه‌روی استراسبرگ بازی کردم از یاد نمی‌برم. تمرین‌های هفتگی کلاس بود؛ درواقع کارگاه بازیگری و هنرجوها باید دو به دو روبه‌روی هم بداهه بازی می‌کردند.

یکی شروع می‌کرد و نفرِ روبه‌رویش باید ادامه می‌داد. ولی آن روز یکی از هنرجوها نیامده بود و کسی نبود که روبه‌روی من بازی کند. استراسبرگ هم که دید من تک‌وتنها ایستاده‌ام آمد و روبه‌رویم ایستاد. با دیدنِ استراسبرگ نه دست‌ و پایم لرزید و نه حرارتِ بدنم بالا رفت. زبانم قفل شد.

فکّم بسته شده بود و باز نمی‌شد. لال شده بودم. استراسبرگ هم که دید حرف نمی‌زنم خودش شروع کرد:به زمین و زمان بدوبیراه گفت و از زندگی بدش نالید؛ گفت :

از کارخانه اخراجش کرده‌اند و پولی برایش نمانده که خرجِ زن و بچه‌‌اش را بدهد و بعد کمی مکث کرد و ادامه داد کمی پول مانده که آن هم هرشب خرجِ زهرماری می‌شود. همه‌ی این‌ها را گفت و من همان‌جور لال مانده بودم.

یکفعه دیدم یقه‌ام را گرفت و گفت «لامصب! چیزی بگو! لالی؟ می‌فهمی؟» این حرکتش درست مثلِ یک شوک بود. انگار برق را وصل کرده بود بهم. زبانم باز شد و شروع کردم به حرف زدن. هفته‌ی قبلش در برادوی تئاتری دیده بودم و خیلی ازش خوشم آمده بودم.

درواقع از بازی بازیگر اصلی‌اش خوشم آمده بود که یک‌جورِ عجیب‌وغریبی حرف می‌زد. بُریده‌بُریده حرف می‌زد و بین حرف‌هایش کلّی فاصله می‌انداخت. فکر کردم با همین لحن حرف بزنم. گفتم «بی‌خیال رفیق.

با همین‌ها که مانده خوش باش. حالا کو تا فردا!» این را که گفتم استراسبرگ بازی‌اش را قطع کرد و زل زد به من. گفت «این چه طرزِ حرف زدن است پسر؟» فکر کردم باید روراست باشم.

گفتم از لحنِ آن بازیگر خوشم آمده و فکر کرده‌ام باید با این لحن حرف بزنم. سری تکان داد و گفت «وای؛ این‌جوری نه، اَل. تو که نباید مثلِ آن بابا بازی کنی؛

باید مثلِ خودت بازی کنی؛ مثلِ خودت حرف بزنی.» جلسه‌ی بعد بدونِ این‌که اسمی ازم ببرد برای هنرجوها توضیح داد که هیچ بازیگری نباید شبیه بازیگر دیگری حرف بزند، یا بازی کند.

گفت بازی هر بازیگری، نوع حرف زدنش، نوع راه رفتنش باید شبیه خودش باشد. نمی‌شود این چیزها را از کسی دیگر گرفت. گفت حتا اگر نوع حرف زدن کسی خوش‌تان می‌آید باید این نوع حرف زدن را دوباره بسازید.

در بازیگری با صدای خودتان. باید جوری حرف بزنید که وقتی کسی صدای‌تان را شنید بداند شمایید. استراسبرگ همه‌ی این چیزها را در کلاس‌هایش می‌گفت و ما هم یاد می‌گرفتیم که بازیگری چیز غیرِ جزئیات نیست.( بازیگری متد )

استراسبرگ هیچ‌وقت مُنکرِ تأثیر گرفتن نمی‌شد، ولی می‌گفت هر تأثیری باید درونی شود، باید شخصی شود و متعلّق به شما باشد. سال‌ها بعد [۱۹۹۲] که داشتم «بوی خوشِ زن» [ساخته‌ی مارتین برِست] را بازی می‌کردم یادِ درس‌های استراسبرگ افتادم.

خاطره‌ی آن جلسه را برای برِست تعریف کردم، ولی باورش نمی‌شد که این کار را کرده باشم. حق داشت، ولی هر بازیگری در اوّلین روزهای بازیگری‌اش ممکن است از این گاف‌ها داده باشد.

بعضی‌ ممکن است نخواهند درباره‌ی گاف‌ها چیزی بگویند، بعضی‌ هم ممکن است طفره بروند. در «بوی خوشِ زن» می‌خواستم حرکاتم را از روی مردِ نابینای موقّری که سال‌ها پیش دیده بودمش تنظیم کنم، ولی وقتی یاد حرف‌های استراسبرگ افتادم سعی کردم رفتارِ این نابینا را برای خودم درونی کنم. ساعت‌ها درباره‌ی رفتارهای مردِ نابینا فکر کردم.

این‌که چه‌جوری راه می‌رود. این‌که وقتی می‌نشیند دست‌هایش را کجا می‌گذارد. این‌که وقتی می‌خندد حواسش هست که دندان‌هایش دیده می‌شوند یا نه. این‌که نابینا بودن آزارش می‌دهد یا نه. اصلاً به‌واسطه‌ی نابینا بودن مشکلی در نوع رابطه‌اش با دیگران هست یا نه. دست‌آخر به این نتیجه رسیدم که رمز موفقیت اعتماد به نفس در عینِ نابینایی است.


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *