داستان کوتاه س | بخش مسابقه

داستان کوتاه س به نویسندگی حامد حباب

ماشین را جلوی در مدرسه اش پارک میکنم و منتظر میشوم تا مدرسه تعطیل شود. تا تعطیل شود به این فکر میکنم که موضوع را چطوری برایش توضیح دهم؟

ده دقیقه ای میگذرد تا سرایدار مدرسه در را باز میکند و بچه ها ابتدا تک و توک، و بعد دسته جمعی با هیاهو به بیرون از مدرسه میدوند .

بیرون که می آید با زدن چند بوق توجه ش را جلب میکنم. در ماشین را که باز میکند با تعجب میگوید:
” عه! تو اومدی ! “
کوله پشتی اش را میگیرم و می اندازمش روی صندلی پشتی. مینشیند تووی ماشین و کمربند را میبندد.

نوک بینی اش را با دو انگشتم فشار میدهم و میگویم : چیه؟ ناراحت شدی آقا غوله؟
آقا غوله را که میشنود با هر دو دستش بازو میگیرد و نعره میکشد .
-خب ناهار چی بخریم آقا غوله؟
“پیییییییتزا “


ناهار را میگیرم و به سمت ماشین میایم .
“چرا پس دوتا گرفتی؟ “
-نکنه بیشتر از یکی میخوای بخوری گامبالوچه؟
میخندد و میگوید : ” پس مامان چی؟ “
مکث میکنم و یک نفس عمیق میکشم : ممممم…. رفته خونه بابایی .

تا به خانه برسیم هیچ حرفی نمیزنیم. در خانه را که باز میکنم میدود و دست هایش را میشوید مینشیند
پشت میز ناهارخوری .

برایش توضیح میدهم که من و مادرت دعوایمان شده است. میگویم که قهر کرده و رفته خانه پدرش. میگویم که ممکن است دیگر من و مادرت همدیگر را نبینیم، اما تو هر وقت که دلت خواست میتوانی بروی و ببینیَش.

درتمام این مدت روی برش های پیتزایش سس و آویشن میریخت و هیچ عکس العملی نشان نمیداد .


داستان کوتاه س | بخش مسابقه جشنواره دیالوگ

عصر کلاس را کمی زودتر از همیشه تعطیل میکنم و میروم کتابخانه دانشگاه و مشغول مطالعه میشوم .

دو هفته پیش را بیاد میاورم، وقتی که در اتاقم داشتم مجموعه داستان کوتاه ” Too Much Happiness ” آلیس مونرو را میخواندم، در زد و با سینی چای وارد اتاق شد و پشت میز روبروی من نشست .

” مزاحمت که نشدم؟ “
همانطور که سرم گرم کتاب بودم گفتم : نه عزیزم! ابدا !
استکان چای مرا روی میزم گذاشت. دور انگشت اشاره اش چسب زخمی پیچیده شده بود. محو آن شده بودم.

چیزهایی گفت که اصلا نشنیدم . کتاب را بستم و دستش را گرفتم : دستت چی شده؟!
“چیزی نیست بابا! ظهر موقع درست کردن سالاد بریدمش.
نگاهش به تیتر کتاب افتاد و پرسید : ” به نظر تو خوشبختی زیادی یعنی چی؟ “
دستش را طوری که به زخمش فشار نیاید کمی محکم تر گرفتم و گفتم : ممممممممم… یعنی یه جاهایی
همین حوالی نگاه تو، با یه استکان چایی …
و یه قلپ چای نوشیدم .

خندید و گفت : “درسته که خدا بهت نه تیپ و قیافه داده، نه پول درست و حسابی، ولی عوضش یه زبون
چرب و نرم داده که تونستی باهاش منو گول بزنی.

و چشمکی از روی شیطنت زد و ادامه داد : ” اما به نظر من خوشبختی زیادی یعنی تو سواد نداشته باشی،
دانشجو نداشته باشی، مطالعه نکنی .. “.

از کتابخانه دانشگاه میایم بیرون. در آنسوی خیابان یک موتور رد میشود. تَرک راننده موتور یک دختر بچه و یک زن جوان نشسته اند. خوشبختی را روی آن موتور میبینم .


داستان کوتاه س | بخش مسابقه جشنواره دیالوگ

شب لباس هایم را تووی ماشین لباسشویی میاندازم و درجه اش را با خواندن نوشته های کنار دکمه ها تنظیم و روشنش میکنم.

شروع میکند به چرخیدن و لباس ها و کف ها میروند تووی هم. کف ها تووی جوراب ها، جوراب ها تووی پیراهن ها، پیراهن ها تووی شلوار.

آشپزخانه دور سرم میچرخد، دانشجوهایم میچرخند و میروند تووی
کتاب ” Too Much Happiness ” ، کسی از لابلای برگه های کتاب میگوید: “به نظر من خوشبختی زیادی یعنی تو سواد نداشته باشی، دانشجو نداشته باشی، مطالعه نکنی… . یک موتوری از تووی کتاب میاید بیرون و به من لبخند میزند.

پشت سرش دخترش برای من دست تکان میدهد. مادر دختر در گوشش چیزی میگوید و دختردستش را سریع پایین میاورد.

با خودم فکر میکنم موضوع را چطوری برای آقا غوله تعریف کنم. میگویم مادرت
قهر کرده و رفته خانه پدرش.

میگویم که ممکن است دیگر من و مادرت همدیگر را نبینیم، اما تو هر وقت که دلت خواست میتوانی بروی و ببینی اش.

در تمام این مدت روی برگه های کتاب ” Too Much Happiness “سس و آویشن میریخت و هیچ عکس العملی نشان نمیداد …

با صدای موزیک ماشین لباسشویی از خواب میپرم. حوصله ندارم لباس ها را بیرون بیاورم. لخ لخ کنان میروم تووی پذیرایی و روی کاناپه میخوابم .


 داستان کوتاه س

چند روزی میگذرد، تمام خانه رنگ و بوی او را میدهد. دیوارها، تابلوها و قاب عکس های روی دیوار، ساعت دیواری، پرده ها، تلویزیون، رسیور، دی وی دی پلیر، میز ناهار خوری، ظروف روی میز، کتابخانه ام و …همه و همه انگار تکه ای از اونا را بلعیده باشند و هی بخواهند آنرا تووی سر من بکوبند.

برای آنکه فکرم را مشغول کنم، میروم و دفتر نقاشی آقا غوله را ورق میزنم .

نقاشی اول یک منظره سرسبز است با کلی گل های رنگارنگ، و یک رودخانه آبی و ماهی های قرمز، ورق میزنم، یک کوهستان قهوه ای با قله های برفی و یک آبشار آبی. پایین کوهستان هم یک جنگل کاج سرسبزکشیده است.

ورق میزنم، یک آسمان آبی پر از بادبادک های رنگی، ورق میزنم، یک شیر نر زرد رنگ با یال های نارنجی در یک فضای سرسبز.

ورق میزنم، یک خانه قارچی با سقفی خال خالی و قرمز. ورق میزنم، یکی از شخصیت های زرد رنگ و یک چشم کارتون مینیون ها.

ورق میزنم، ورق میزنم، نقاشی های آخرش به طرز عجیبی با بی حوصلگی کشیده شده است و اغلب یا نیمه کاره رها شده اند و یا بدون رنگ آمیزی .

از اتاقش بیرون میاید و میگوید : ” خانوممون امروز “س” رو درس داد، باید با ۱۰ تا کلمه که با “س” شروع میشه جمله بسازیم.

بهم چندتا کلمه میگی؟ “
-آره عزیزم، بیا اینجا بشین ببینم چیکار کردی؟
نوشته است “سیب” و جمله ساخته است .

نوشته است “سَبَد” و جمله ساخته است .
نوشته است “سوزَن” و جمله ساخته است .

نوشته است “سابون” و جمله ساخته است .
-صابون که با “س” نیست پسرم !
تعجب میکند :
“نیست؟!!”

نه قربونت برم!
“پس با چیه؟ ! “!
-با یه “ص” دیگه عزیزم، حالا بعدا میخونید.

صابون و جمله روبرویش را پاک میکند .
“خب چی بنویسم؟ “
-سماور
مینویسد سَماور و جمله میسازد.

نگاهم میکند که یعنی کلمه بعدی را بگو .
-سرخ
مینویسد سُرخ و جمله میسازد .

-سرود
جمله میسازد .
-سگ” “گ” رو نخوندیم که هنوز !
-….. مممم…پس…سرد!
جمله میسازد .

-سرما
مکث میکند، میپرسم : چی شده آقا غوله؟
“بلد نیستم با سرما جمله بسازم.

-پس بذار یه رازی رو بهت بگم، منم وقتی هم سن و سال تو بودم و بلد نبودم با کلمه ای جمله بسازم،
مینوشتم: “من نمیتوانم با این کلمه جمله بسازم.

“میشه؟؟؟!!!”
-آره عزیز دلم چرا نشه؟ جمله ست دیگه !
مینویسد “مَن نِمی تَوانَم با سَرما جُمله بِسازم .

-چندتا شد پسرم؟
میشمارد: ” ٨ تا “
-پس دو تا دیگه مونده، بنویس سد.
جمله میسازد .

-ساز
“ساز یعنی چی؟ “
-به وسائلی که باهاش آهنگ میزنن میگن ساز .
مینویسد .

“بابا…؟؟ “
-جان بابا عزیز دلم؟
” میشه برای آخر هفته که تولدمه دوستامو دعوت کنیم؟
-شرایطو میبینی که عزیزم؟ خونه بهم ریخته س. دوستات کجا بیان بشینن؟
” کمک میکنم مرتبش کنیم. لطفاااااا

نه عزیزم، این هفته سرم شلوغه، ایشالا سال بعد.
با بغض میگوید : ” ولی اگه مامان بود…”
-ممممم… باشه حالا یکاریش میکنیم .

میپرد هوا : ” هووووووووورااا ” از گردنم آویزان میشود و بوسم میکند. بغلش میکنم و غلغلکش میدهم .


داستان کوتاه س | بخش مسابقه جشنواره دیالوگ

شب مادرم میاید. برایمان غذا درست کرده است .

آخه چرا زحمت کشیدی قربونت برم؟
” گفتم یکمی هم غذای خونگی بخورین، بده به فکر شما هستم؟ “

خب حداقل میگفتی میومدم دنبالت، اینارو توو دست همینجوری آوردی .

” بهت میگفتم معلوم نبود کی بیای! میشناسمت دیگه!”
به چروک هایی که اطراف چشم هایش افتاده دقت میکنم .

” دختره رو تو دیوونه کردی گذاشت رفت! اون بنده خدا که چیزی ازت نمیخواست، فقط میخواست بهش یکم توجه کنی! فردا میرم باهاش صحبت میکنم برش میگردونم.”

نه قربونت برم، نمیخوام خودتو کوچیک کنی!”
” پس خودت برو ! “

برم چی بگم؟ نه مامان جان! اون الان همینو میخواد. میخواد که من برم دنبالش منت کشی!
” خب بخواد! چیزی ازت کم میشه؟ ارزششو نداره؟ “
سکوت میکنم .

” جون به جونت کنن مثل بابات لجباز و یه دنده ای ! “
و شروع میکند به جمع و جور کردن خانه .

دلم برای مادرم میسوزد. تمام عمرش را صرف نگرانی و فداکاری برای دیگران بود. قبل ترها برای پدرم، و حالا …

سرظهری گفت میخواد براش تولد بگیرم، میخواد دوستاشو دعوت کنه، ولی دست تنها نمیتونم.

این هفته سرم شلوغه، پروژه مروژه های دانشجوها ریخته رو سرم، از اون طرفم باید یه مقاله بدم واسه نشریه دانشگاه …
نمیگذارد جمله ام را تمام کنم :
کی میخواد این کارای تو تموم شه خدا میدونه! باشه، اونم خودم راست و ریسش میکنم.

پیشونی مادرم را میبوسم : الهی قربون مامان مهربونم بشم که نمیذاره آب توو دلم تکون بخوره .
اگه یه ذره جای این زبونت عمل داشتی الان وضعیت این نبود بیچاره!


داستان کوتاه س | بخش مسابقه جشنواره دیالوگ

دو شب میگذرد، مادرم خانه را مرتب کرده است و من در اتاقم پروژه دانشجوهایم را بررسی میکنم. آقا غوله
در اتاق را میزند و داخل میاید .
بابا؟ دیکته شبم مونده! بهم میگی؟

میبینی که سرم شلوغه عزیزم، برو یه چیزی از خودت بنویس بیار نمره میدم !
ولی مامان همیشه میگفت این کار درست نیست!”

ممممم…خب راست میگه، برو الان میام بهت دیکته میگم عزیزم .
میرویم تووی پذیرایی و روی کاناپه مینشینم. او هم مینشیند کف اتاق .

کمرت درد میگیره اونجوری باباجون، پاشو بشین پشت میز .
نه اینجوری راحت ترم.

شروع میکنم به دیکته گفتن : ” سارا….سَبَد…دَر دَست…دارد. سارا…دَر سَبَد….سیب…دارَد .

نگاهش میکنم، دندانه های سین را با دستش میشمارد .
-سارا…سیب…دوست…دارَد. سیبِ سارا….سُرخ…اَست. سارا…با سوزَن…دامَن…مىدوزَد. نقطه سر خط، سام …”
یه لحظه، مدادم شکست .

میرود و مدادش را میتراشد .

خب با یه مداد دیگه بنویس. مگه مداد اضافه نداری؟
امروز دادمش به بغل دستیم یادش رفت پس بده!
برمیگردد و دوباره مینشیند کف اتاق .

– سام…با اَسب…آمَد. سام…داس…دَر دَست…دارَد. نقطه سر خط. سَرباز…یاس…در دَست…دارد. نقطه سر خط.

اُستاد…به ما…دَرسِ…اَدَب…داد. نقطه تموم شد.”
دفترش را میگیرم تا دیکته را تصحیح کنم.

“س” دوست یک دندانه کم دارد. نیم نمره غلط میگیرم و میگویم با
غلط ت جمله بساز .

روی دفترش خم میشود. سرش را بالا میاورد و مرا نگاه میکند .
” دلم برا مامان تنگ شده.

دل منَ …
مکث میکنم و ادامه جمله را نمیگویم .

فردا به مامانجون میگم ببردت پیش مامان.

جمله اش را مینویسد. میاید و خودش را میاندازد تووی بغل من. بغلش میکنم. میبوسمش و موهایش را نوازش میکنم.

سرش را میگذارد روی سینه ام و خوابش میبرد.

میبرمش تووی اتاقش و میگذارمش روی تختش.

برمیگردم به پذیرایی. دفترش باز است. جمله ای را که با غلطش نوشته نگاه میکنم : ” بابا مامان را دوست دارَد . “
” س” دوست یک دندانه زیادی دارد .

داستان کوتاه س راباهم خواندیم ، برای رای دادن ارائه نظرات خود و همچنین حمایت و نقد از این داستان کوتاه از طریق کامنت درهمین پست اقدام کنید

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

27 دیدگاه

Asma · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۲:۰۵ ق٫ظ

فوق‌العاده بود، موفق باشید❤

ساران · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۲:۴۶ ق٫ظ

موضوع کلیش رو دوست داشتم میشد باهاش همزاد پنداری کنی گاهی و خودت رو توی یکی از نقشا تصور کنی و بنظرم اخرش به صورت فجییییع خوب تموم شد
من دوست داشتم👌
خدا قوت

مریم · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۳:۴۱ ق٫ظ

خییییلی خوب بود داستان خیلی زیبا تموم شد مخصوصا حرف س تو کلمه ی دوست با یه دندونه ی اضافه بهترین پایان بود❤️

حمید · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۷:۳۳ ق٫ظ

داستان قشنگی بود، ایده ی ساده اما بیان جذاب و شیوایی داشت. منتظر سورپرایز متفاوتی توی داستان نبودم اما نوع پرداخت موضوع باعث شد تا آخرشو بخونم. جمله ها حوصله سربر نبودن، توصیفات اضافه نبودن، تصویرسازی به اندازه ی حجم داستان خوب بود، محوریت موضوع باارزش و خوب بود.
باریک الله حامد
از طرف یک ویرویری😌

فاطوش · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۱:۴۷ ب٫ظ

بسی زیبا بوووود💕

مهدیه · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۵:۱۴ ب٫ظ

چقدر کسل کننده بود😐

فرزاد · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۳:۳۰ ق٫ظ

ایده و روایت هر دو خیلی جذابن، و پایان درخشانه.

سارا · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۲:۱۳ ب٫ظ

تصویر پردازی بسیار قوی است. جملات روان و داستان خوش خوان است. توضیحات اضافی ندارد. پایان هم خیلی قشنگ بود. در کل موضوع را دوست داشتم

مبینا · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۳:۱۷ ب٫ظ

چقدر عاالی بود واقعا لذت بردم از خوندنش👌👏

مرجان · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۳:۲۰ ب٫ظ

خیلی عالی و دلنشین بود و پایان خیلی قشنگی داشت. 😌👌🏻

درخشان · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۳:۳۲ ب٫ظ

قلم زیبایی دارید، داستان خیلی قشنگی بود واقعا لذت بردم موفق باشید… 👏🏻👏🏻👌🏻👌🏻

Soheila · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۴:۲۶ ب٫ظ

یه داستان ساده اما با روایتی جذاب و عالی که باعث میشه داستان رو تا انتها بخونی ‌لذت ببری.
احسنت داری حامد جان

پریسا · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۵:۴۵ ب٫ظ

تصویر پردازی قشنگی داشت و پایان بندی قشنگ تر از اون، منم دوست داشتم و لذت برم با یه دندونه اضافه😉

مهسا · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۶:۲۰ ب٫ظ

مهم‌ترین چیزی که توی زندگی امروزه‌ی همه‌ی ما پیش اومده، همین موضوع ساده ولی مهمه. خیلی با این داستان ارتباط برقرار کردم و سادگی و روونی متن خیلی به دلم نشست.

سارا · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۶:۵۳ ب٫ظ

داستان بسیار عالی، ساده و روان، و دوست داشتنی بود. همه چیز به‌جا و مناسب، و توصیفات به اندازه بود. جمله‌های کوتاه و ساده دقیقا با دید قهرمان کوچک داستان همخوانی داشت و پایان‌بندی مناسب نیز این سادگی کودکانه را تقویت می‌کرد. در کل خواندن این داستان واقعا لذت‌بخش بود. تبریک به نویسنده گرامی و با آرزوی موفقیت‌های روزافزون

Mozhgan · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۲:۳۲ ب٫ظ

My taste though 😊

نیلوفر آبی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۲:۰۸ ق٫ظ

قلم بسیار رسا و شیوایی دارید. بی صبرانه منتظر کارهای جدید شما هستم.

نیما · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۲:۳۳ ق٫ظ

بسیار عالییییییی. دوست عزیزی که گفتند کسل کننده است احتمالا یک خلاء عاطفی از دوران کودکی دارندو اصلا از شیرینی رابطه والدین و فرزند درکی ندارند

سعید لیل · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۷:۲۰ ق٫ظ

عالی بود ارتباط فضاها و جملات قصه. تصویر پردازی ها و حرکت ها حساب شده. از تنظیم المان های خواب هم خوشم اومد

مرسی مرسی 🙏🙏👏

آصفه حسن زاده · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۱:۰۲ ب٫ظ

سلام. داستانتون رو مطالعه کردم تا بتونم ازتون چیزی یاد بگیرم. ذهن مشوش یک مرد در یک بحران با وجود مشکلات کاری این فکر را در ذهن انسان تداعی میکند که واقعا شاید همسرت با تمام بی توجهی ها دلش پیش تو باشد. یا راهش را نمی داند و یا وقتش را ندارد.
ایده قابل تاملی بود

رفیق · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۰۷ ب٫ظ

چقدر زیبا و پر احساس. چه نکته زیبایی رو مد نظر داشتین

رهگذر · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۱۰ ب٫ظ

دلتنگی یه بچه برای دوری لز مادرش . نگرانی از جدایی بین خانواده در تک تک جملات قابل لمس بود . موفق باشین

مهرانه · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۱۱ ب٫ظ

بعد از خوندن داستان دوستم. این داستان کوتاه خیلی به دلم نشست. همچین صحنه هایی رو لمس کردم. واقعا انگار از دل خودم کسی حرف میزد.

مهدی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۵۹ ب٫ظ

از این قبیل داستان ها واقعا برای تلنگر اذهان ما بزرگترها نیاز. خیلی خوب بود

محمد · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۰۰ ب٫ظ

دوست عزیز واقعا عالی بود.

Farhad · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۰۱ ب٫ظ

چقدر زیبا و پر معنی. واقعا لذت بردم

پویان · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۳۴ ب٫ظ

صحنه ها زیبا و هوشمندانه توصیف شده بود. واقعا زیبا بود. به فکر فرو رفتم که من جای اون پدر بودم چه شرایطی داشتم؟

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *