داستان کوتاه انگشترس | بخش مسابقه

داستان کوتاه انگشترس به نویسندگی مهدی ملکی

شخصیت نمایش:

 انگشتر (رکاب طلا و سنگ یاقوت سرخ)

صحنه:خالی و بی آرایه

(نور موضعی آرام آرام بر روی بازیگر نقش انگشتر که زانو در بغل در مرکز صحنه نشسته است روشن می شود.)

انگشتر: انگشت یا بهتره بگم انگشت ها بهترین رفقای من هستن…یعنی بودن….!!! امامن هیچ موقع دوست خوبی براشون نبودم….سهم من از دوستی باهاشون دل گرم بود و سهم اونا مرگ….نحسی من گریبان اون بیچاره هارو می گرفت……کاش اون روزی که ضربه های چکش داشت به تنم نقش و نگار میداد یه ضربه هم به سرم می خورد تا هیچ وقت هیچ عاشقی منو برای معشوقش انتخاب نمی کرد…..

الانم اومد گوشه ی کشو کز کردم تا هیچ دستی بهم نرسه و دیگه هیچ انگشتی بدبخت نشه…..من یه انگشترم………………یه انگشتر طلا با یاقوت قرمز………….روی یاقوتم کلمه ((هوالعشق)) حک شده اما نمی دونم چرا به جای سرخی عشق ،قرمزی خون تو سرنوشتم نوشته شده؟…من خیلی بد قدمم…..از روزی که ساخته شدم یه روز خوش ندیدم.

امشب ساعت یازده ۹۹ سالم میشه اما از بخت بدم به جای اینکه تولدمو تو انگشت دست صاحبم جشن بگیرم افتادم ته کشوی اموال مسروقه تو یکی از اتاق های کلانتری ۱۱۹ مهر آباد…

داستان کوتاه انگشترس به نویسندگی مهدی ملکی

اصلا بذارید از اول داستان زندگیمو براتون تعریف کنم.راستش ۹۹سال پیش آمیز محمود زرگر که یه حجره بزرگ تو راسته زرگرای بازار تهرون داشت منو به سفارش کبلایی رستم یوزباشی برای پیشکشی به نامزدش سلطنت خانم ساخت.

شغل کبلایی رستم مثل پدر و پدر بزرگش تربیت و رام کردن یوزپلنگ برای شکار و خوش گذرونی شاه های قاجار بود…کبلایی یه سال تو دربار مظفرالدین شاه خدمت کرده بود و بعد از مرگش دو سال همبرای محمد علی شاه کار کرده بود تا اینکه  محمد علی شاه هم عزل شد و اونم طبق روال رفت تو دربار احمد شاه…..

سال های آخر حکومت احمد شاه بود که کبلایی تو سن چهل سالگی عاشق دختر آشپز کاخ یعنی سلطنت خانم شد و خیلی زود با یه مراسم ساده اما پر از صمیمیت رفتن سر خونه زندگیشون…..کبلایی جیره و مواجب سه ماهشو جمع کرده بود تا منو برای سلطنت خانم بخره…البته این چیزایی که گفتمو خودم ندیدم ولی بعد از ازدواجشون وقتی برای دخترشون شهناز تعریف می کردن شنیدم ……موقعی که کبلایی داشت منو از دست آمیز محمود میگرفت از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید.

اول منو خوب نگاه کرد و بعدش یه ماچ از سرم کرد. فردای اون روز شب یلدا بود.منو با یه کله قند و یه کم نقل و نبات و پارچه حریر گذاشتن تو طبق و با ساز و دهل بردن خونه بابای سلطنت خانم….کلی خوشحال بودم…فکر میکردم این همه ساز و آواز و شادی به خاطر منه.

داستان کوتاه انگشترس به نویسندگی مهدی ملکی

اما وقتی دیدم دارم میرم تو انگشتای یه زن فهمیدم صاحبم مهم ترین چیز دنیاست…کبلایی رو کرد به سلطنت خانم و گفت:این انگشتر نشون مهرته که به دلم افتاده،مراقبش باش چون بعد از دستای تو باید بره تو دستای دخترمون….همونجا بود که برای اولین بار لذت رفتن تو یه انگشت رو تجربه کردم….نمی دونم چجوری براتون توصیفش کنم….انگار با تمام وجود دورش حلقه زده بودم و ازش محافظت می کردم…..ولی همیشه پیش خودم میگم کاش میتونستم از همه ی وجود صاحب هام محافظت می کردم……افسوس….

هنوزم شیرینی لمس انگشتش زیر زبونمه …بگذریم….خلاصه بعد از عزل شدن و رفتن احمد شاه از  ایران و به حکومت رسیدن پهلوی کبلایی هم مثل خیلی از رجال قاجار از کار بی کار شد.از اونجا بود که گره افتاد به زندگیشون طوری که یه بار سلطنت خانم تا مرز فروختن من جلو رفت اما کبلایی نذاشت.

روزگار داشت اون روی سکه رو به سلطنت خانم نشون می داد…..گهی پشت به زین و گهی زین به پشت…..کی فکرشو می کرد سلطنت خانمی که تا چشم باز کرد لا لوی دربار و درباری جماعت جست میزده حالا باید تو یه بیغوله نون خشک سق بزنه و صورت خودش و خانوادشو با سیلی سرخ نگه داره!!!اونا به خاطر وضع بدشون به یکی از روستاهای اطراف تهران رفتن و رو یه زمین کوچیک شروع به کار کردن…..بعد از ظهر یکی از روزای نیمه زمستون بود.

کبلایی و شهناز هنوز از سر زمین  نیومده بودن.سلطنت زیر لبش آیت الکرسی می خوند و گوشه حیاط کنار تنور نون می پخت. خمیرایی که به هیکلم چسبیده بود داشت کلافم می کرد اما وقتی انگیزه سلطنت رو برای پختن نون برای شوهر و بچش  می دیدم همه  غم های دنیا یادم می رفت.

داستان کوتاه انگشترس به نویسندگی مهدی ملکی

فکر می کردم صاحبم شاد ترین آدم دنیاست و از این بابت خوشحال بود.مدام از خودم میپرسیدم مگه میشه یه آدم با کلی بدبختی سرشار از امید باشه؟سلطنت شاد ترین آدم غمگین دنیا بود،اینو وقتی فهمیدم که از فشار درد و رنج این چند سال سکته کرد و با هم افتادیم تو تنور…دور تا دورم پر از شعله های آتیش و زغال بود…توی اون گرما من چیزیم نشد اما سلطنت ذره ذره سو خت و خاکستر شد…غروب که کبلایی با شهناز از سر زمین برگشتن منو با جسم نیم سوخته سلطنت کشیدن بیرون…. .خونه  چشم و چراغشو از دست داد……بعد از چهلمش کبلایی منو داد به دخترش شهناز  و گفت: این یادگاره مادرته،مثل جونت مراقبش باش…

میخوام تو هم اینو بدی به دخترت….وقتی کبلایی داشت حرف می زد اشک های شهنازو حس می کردم که قطره قطره می افتن روم….وقتی شهناز منو کرد تو انگشتش دقیقا همون حس انگشت مادرش رو داشتم.

قیافش هم عین مادر خدابیامرزش بود،چشم و ابروی مشکی با موهای بلند بافته شده.سر یه سال نشده بود که کبلایی از غم مرگ سلطنت دق کرد و مرد…..ماشالاه خان عمو ناتنی شهناز هم اومد و مارو با خودش آورد تهران تو خونه خودش.

اون موقع شهناز فقط ۱۴ سالش بود. از روزی که پاش رسید تهران یه روز خوش ندید. همش هم تقصیر مرضیه خانم زن عموش بود. یه بند تو گوش ماشالاه خان می خوند که : مرد خوبیت نداره دختر جوون برداشتی آوردی تو خونه ای که چند تا پسر عذب زندگی میکنن…. . انقدر گفت گفت گفت تا یه روز ماشالاه خان شهناز رو برای پسر بزرگش عین الله که شیره ای بود و یه بار هم زن طلاق داده بود عقد کرد…..

یادمه شهناز فقط زیر چادر عقد گریه می کرد….حس می کردم پیش خودش میگه کاش منم با ننه و آقام مرده بودم.عین الله مرد زندگی نبود…نه کار می کرد و نه کمک….به تنها چیزی که فکر می کرد این بود که یه وقت خدایی نکرده آتیش منقلش خاموش بشه و بمونه تو خماری .

داستان کوتاه انگشترس به نویسندگی مهدی ملکی

کم کم شهناز بیچاره هم با شرایط کنار اومد آخه چاره ای نداشت…نه راه پس داشت نه راه پیش،پس مجبور شد بسوزه و بسازه. بعد از یک سال خدا بهشون یه پسر داد که اسمشو گذاشتن صادق .

با اومدن صادق حال و هوای شهناز یکم بهتر شد اما من نگران شدم آخه بعد از شهناز من باید می رفتم تو دستای دخترشون اما صادق پسر بود! ولی بعدا اتفاقاتی افتاد که که نگرانیم بر طرف شد.

وقتی صادق ۱۵ سالش شد عین الله مرد.صادق بر عکس باباش مرد زندگی بود. عاشق درس و بیزار از دود.روزا مدرسه می رفت و بعد از ظهر ها دور سبزه میدون کفش های خلق الله رو واکس می زد.

وقتی شهناز دید که پسرش عاشق درس خوندنه خودشم رفت تو یه کارگاه نساجی شروع کرد به کار کردن تا خرج تحصیل پسرشو بده….انقدر اونجا جون کنده بود که انگشتاش مثل یه مرد زمخت شده بود ولی با این حال من باز هم اون انگشتارو دوسشون داشتم.خستگی اون همه سال زجر و عذاب شهناز وقتی در رفت که صادق تو رشته پزشکی تو دانشگاه تهران قبول شد.

صادق همینجوری جلوی چشمای مادرش مراحل طرقی رو طی می کرد تا این که دکترای  تخصصی چشم رو گرفت. دو سال بعدشم یه مطب زد البته تنها نبود چون سال آخر دانشگاه با یکی از همکلاسی هاش به اسم مریم آشنا شد و بعد از یه مدت عقد کردن .

داستان کوتاه انگشترس به نویسندگی مهدی ملکی

تو مطب دو تایی با هم کار می کردن.مریم جای دختر نداشته شهناز رو گرفته بود. یه پارچه خانم بود.شب عروسیشون شهناز منو از دستش در آورد و کرد تو دست مریم. بهش گفت: این یادگاره مادرمه،قرار بود بدم به دخترم اما تو از دختر هم به من نزدیک تری.

بعد از چند سال زندگی با شهناز و اخت گرفتن باهاش حالا باید زندگی جدیدمو تو دستای صاحب جدیدم شروع می کردم.مریم دختر خوب و مهربونی بود. خیلی موقع ها وقتی یه مریضی میومد تو مطب و وضع خوبی نداشت ازش پول نمی گرفت.

انگشت هاش کوچیک و ظریف بود طوری که برای اینکه من از دستش نیافتم یکم چسب به پشت پاهام زده بود.دو سال بعد از عروسیشون انقلاب شد.سه سال بعدش شهناز به خاطر مشکل ریه فوت کرد. وقتی خبر فوت شهناز رو از زبون صادق شنیدم تمام تنم یخ کرد همه خاطراتمون از جلوی چشمم رد شد.

من روزای تلخ و شیرینی کنار شهناز بودم….دوست داشتم می تونستم که تو این سفر همراهش باشم اما حیف …. .یک سال بعد از مرگ شهناز جنگ شروع شد.توی همون سال هم ثمره زندگی صادق و مریم یعنی پریسا به دنیا اومد.تو ایام جنگ سر صادق و مریم حسابی شلوغ بود.

داستان کوتاه انگشترس

بیمارستان ها پر بود از مجروح های جنگی که ترکش ها چشمشون رو پر از خون کرده بود. خیلی دلم میخواست یه عمل جراحی رو از نزدیک ببینم اما مریم موقع عمل منو از دستش در میاورد. تنها چیزی که میشنیدم صدای ناله مردمی بود که بعد از عمل به هوش اومده بودن و از درد به خودشون میپیچیدن.جنگ طول کشید. خیلی طول کشید.

بعضی وقت ها مریم به شوخی به پریسا می گفت:تو همسن جنگی. سال ۶۶ یعنی وقتی که پریسا ۷ سالش شد مریم و صادق اونو گذاشتن پیش حاج قدرت پدر مریم و داوطلبانه رفتن جبهه جنوب تا خدمت کنن ،منم با خودشون بردن.

اونا تو یه بیمارستان صحرایی تو منطقه دارخویین نزدیک شادگان مشغول مداوای مجروحین شدن. من از صدای انفجار ها می ترسیدم اما مریم انگار نه انگار زیر بارون تیر و ترکش بود،بدون ترس کارشو می کرد.

با عشق….عشق به وطن……توی انگشتاش،توی چشماش می شد هوالعشق رو دید.یه روز لعنتی یه خمپاره اومد سمت بیمارستان و یه راست خورد کنار مریم و صادق که خسته از کار داشتن یه لقمه غذا می خوردن.

تو یه لحظه دنیا برام تیره و تار شد. انگار آب داغ روم میریختن.وقتی گرد و خاک نشست دیدم خون مریم بوده که روی تنم ریخته.دنیا رو سرم خراب شد. نحسی من گریبان مریم رو هم گرفت.

کاش منم باهاش شهید شده بودم. چرا من نتونستم ازش محافظت کنم؟!؟چند روز بعد منو با یکم خرت و پرت به همراه پیکر مریم و صادق فرستادن تهران. مسئول بنیاد شهید منو تحویل حاج قدرت داد.

حاج قدرت هم وقتی پریسا ۲۰ سالش شد منو داد به اون و گفت: این یادگاره مادرته،الانم برای توئه.اما…اما پریسا برعکس سلطنت و شهناز و مریم هیچ وقت منو تو دستش ننداخت.

انگار من براش نشون یه خاطره تلخ بودم. انگار فهمیده بود من نحسم و اگه منو تو انگشتش بکنه مرگ و بدبختی میاد سراغش.پریسا بعد از شهادت پدر و مادرش حسابی افسرده شد و وقتی پدر بزرگ و مادر بزرگ هم مردن از همیشه تنها تر شد. حالا اون مونده بود و یه انگشتر و خاطرات خانوادش.

تنهایی تو خونه مادریش توی منیریه زندگی می کرد و از حقوق کمی که از  بنیاد شهید می گرفت زندگی می کرد. با اینکه کلی خواستگار داشت هیچ وقت ازدواج نکرد.تو این چند سال هیچ وقت سراغ من نیومد اما چند روز پیش اومد سراغم…..وقتی از جعبه اومدم بیرون چشمم داشت کور می شد چون خیلی وقت بود که در جعبه باز نشده بود و بیرون رو ندیده بودم….کاش سراغم نمیومد…بلاخره نحسی من گریبان اونم گرفت…..

داشت منو می برد تو یه طلا فروشی سمت کریمخان تا بفروشتم اما تو راه دو نفر موتور سوار جلوشو گرفتن و موبایل و کیفش رو بردن.

منم توی کیف بودم.پریسا افتاد دنبالشون اما هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که یه ماشین زد بهش و جا در جا تموم کرد. با پریسا خاطره ای نداشتم اما حس می کردم باید دوستش داشته باشم چون اونم صاحبم بود.دو روز بعد که دزد هارو گرفتن منم آوردن اینجا.

تو این کشو . تو این کلانتری…..دیگه نمیخوام دست هیچ آدمی بهم برسه….چون من نحسم….همه اون اتفاقا تقصیر من بود….جنگ،تصادف،تنور،دزدی،مشکل ریه….همه اینا تقصیر من بود……..سلطنت رو من کشتم،شهناز رو من کشتم،مریم رو من کشتم،پریسا رو هم من کشتم….من باید نابود بشم…همش تقصیر منه……من …..کاش یه انگشتر نبودم….کاش.

(نور می رود.)

پایان

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

6 دیدگاه

علیرضا قربان‌زاده · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۷ ق٫ظ

عالی بود، لذت بردم. 😍❤

شکیبا شکری · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۵۹ ق٫ظ

این نمایشنامه واقعا عاللیه
فرازو نشیب احساسی رو میشه کاملا درش حس کرد
با اینکه کاملا تخیلی و از قول یک شیء بی جان هستش اما آدم رو کاملا درگیر فضا میکنه
👏👏👏👏

فهیمه · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۲:۳۵ ب٫ظ

زاویه دید نویسنده رو به شدت دوست داشتم ، نوع نگاه به شدت باعث میشه که آدم درگیر داستان بشه و همزاد پنداری عمیق کنه ، تبریک بابت قلم زیبای نویسنده

مارال · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۲:۴۲ ب٫ظ

خیلییی لذت بردم. تمام جزئیات به بهترین شکل ممکن بهشون پرداخته شده و خواننده رو شدیدا ترغیب به خوندن می‌کنه. اینکه بتونی مخاطب رو پای کار نگه داری، اصلا کار ساده ای نیست، که نویسنده به خوبی از عهده این کار دراومده. شروع عالی و نقطه عطف عالی و پایانی عالی تر. بسیار خوشحالم که زمان برای خوندن این کار گذاشتم👍👍🤩🤩👏👏👏👏

امین جلیلوند · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۸:۵۹ ب٫ظ

بسیار زیبا ❤

آصفه حسن زاده · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۱:۵۳ ب٫ظ

سلام. جانبخشی به اشیا یکی از پرمخاطب ترین بخش تو داستان نویسی. تخیل و احساس. واقعا یک صحنه روی سن در تئاتر توی ذهنم بود. خیلی خوب بود

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *