داستان کوتاه مروارید | بخش مسابقه

داستان کوتاه مروارید به نویسندگی عادل دولتشاهی

در روزهای خیلی خیلی دور، روی یک تپه شنی، روبه‌روی خلیج فارس، مروارید با خاله‌اش زندگی  می‌کرد.خانه‌ی آنها کوچک بود ولی برای دو نفر کافی به نظر می‌رسید.

مروارید عاشق این بود که خاله جان ملحفه‌ی گلدار را خیس و جلوی در آویزان کند تا  با همراهی نسیم خلیج فارس،هوای خنکی وارد خانه شود.

پنجره‌ی خانه‌شان رو به غروب خورشید بود و مروارید هر روز آن را نقاشی می‌کرد. دوست داشت روزی در نقاشی‌اش قایقی را بکشد که پدرش در آن است و به سمت خانه می‌آید.

روزی خاله با تب و سرفه به خانه آمد. مروارید سوپی بارگذاشت و خاله را خواباند. خاله با مهربانی نگاهش کرد. و مروارید نگاه آشنایی را در دلش حس کرد. مثل نگاه مادر.

مروارید از پارسال که پدر به دریا رفت و برنگشت ، فقط با خاله زندگی می‌کرد. بی بی سکینه پیششان آمد. او در همسایگی آنها خانه داشت. با هر قدمی زیر لب آخ می‌گفت و با هزار دعا روی زمین نشست. گفت: ” اَی ننه! شنیدم مریضی اومده. دواش ماهیه.”

بعد هم مقداری برگ و شاخه و دانه به مروارید داد تا به گفته‌ی خودش برای خاله خانم جوشانده آماده کند.

داستان کوتاه مروارید

” ببینم! سواد داری؟!” مروارید فوری گفت: ” آره بی بی . کلاس چهارمم.” بی بی هم فوری تر جواب داد:” پس  این یه مشت برگ و سه تا عَناب رو بذار بجوشه. پاشم برم ببینم کسی ماهی داره . خدا مادرت بیامرزه. ” و دوباره با کلی آخ رفت.

مروارید غروب آن روز نقاشی نکشید. فقط به دریا نگاه کرد.یاد روزهایی که با پدر به دریا می رفت افتاد.

داستان کوتاه مروارید به نویسندگی عادل دولتشاهی

پدر به او یاد داد چطور تور را به داخل آب بیندازد. آخرین بار او با سه انگشت دست راستش که دو رفیق دیگر خود را نداشتند، توانسته بود بهتر از پدرش تور بیاندازد و ماهی بگیرد. ماهی‌گیران دیگر با خنده‌های بلند به پدر گفته بودند که دخترت از تو بهتر است.

مروارید به خاله نگاهی کرد. او نفس نفس می زد و سرفه می‌کرد. مروارید شب را نخوابید . تور پدر را برداشت و رفو کرد. سحر که شد یواشکی خود را به قایق رساند و به دریا رفت. به همان‌جایی رسید که پدر همیشه می‌رفت.

تور را پرت کرد. خوب نبود. دوباره پرت کرد. مجبور شد دوباره جمعش کند. به سه انگشتش گفت: ” اون‌دفعه شما خیلی بهم کمک کردین . بازم کمک می کنین؟” لبخندی زد. جواب سه انگشتش هر چه که بود باعث شد تور به زیبایی روی دریا بیافتد. مروارید با صبر و حوصله به طلوع خورشید نگاه کرد.

تور را جمع کرد اما خبری از ماهی نبود. قایق را به جاهای مختلف برد. اما هر جایی تور انداخت خبری نبود. به اطرافش نگاه کرد. فهمید که گم شده است. خیلی ترسید. به خورشید که وسط آسمان بود نگاهی کرد.

تصمیم گرفت به سمت غروب خورشید برود. از دور یک تپه ی شنی دید. مثل یک جزیره‌ی کوچک که از وسط دریا بیرون آمده بود. به سمت آن رفت و کمی پایش را روی شن‌های داغ گذاشت . ” کمکم می‌کنی؟” صدا را که شنید ترسید و به درون قایق رفت.

داستان کوتاه مروارید به نویسندگی عادل دولتشاهی

دقیق نگاه کرد. دختر زیبایی از پشت شن‌ها خود را نشان داد. ” لطفا کمک کن! یه نخ پلاستیکی دور پاهام پیچیده.” مروارید با ترس به سمت دختر رفت . دور پاهایش یک کیسه بزرگ پلاستیکی که معلوم بود آشغال است،پیچیده شده بود و نمی‌گذاشت راه برود. مروارید با تلاش زیاد توانست پلاستیک را از پای دختر جدا کند.

” آخیش ! راحت شدم. از شما سپاسگزارم مروارید عزیز!” مروارید خواست جواب بدهد که خشکش زد.” اسم منو از کجا می دونی؟!” دختر گفت: ” خودت بهم گفتی.”  مروارید با دهان باز نگاهش کرد.

” خب نگفتی. ولی دختر به این خوبی حتما اسمش مرواریده.” مروارید بلند شد که برود. یادش آمدکه نمی‌داند کجاست و که گم شده و راه را بلد نیست. از دختر پرسید:” می دونی بندر از کدوم طرفه؟” دختر گفت: ” اگه منظورت بندر خودتونه، آره. آخه اطراف خلیج فارس پر از بندره.

منم باهات میام.” مروارید با شک و تردید به همراه او سوار قایق شد. دختر راه را نشان داد و مروارید راه افتاد . دختر دوست داشت روی قایق بایستد و باد دریا را لمس کند. ناگهان به مروارید گفت که بایستد.

مروارید به خورشید نگاه کرد. خیلی نزدیک غروب بود. حتما خاله نگران شده است. با بی میلی به دختر گفت:” من دیرمه.” دختر خندید و به مروارید گفت تورش را داخل آب بیندازد. مروارید تور را انداخت و دختر در آب پرید. 

” آهای آهای !

آی ماهی‌ها!

بیایید اینجا،

به پیش ما.

شنا کنید،

به سمت ما.

خدای ما

که هست دانا،

داده به ما،

آب و غذا،

شویم زیبا،

مثل شما.

آی ماهی‌ها!

هستید شما،

داروی ما. “

دختر از دریا به داخل قایق پرید و با کمک مروارید تور پر از ماهی را داخل قایق کشیدند. مروارید که خیلی خسته شده بود از ته دل خندید . دختر هم با مروارید خندید و به آب پرید و قایق را به ساحل بندر هل داد.

همه کنار دریا منتظر بودند . صدای بی بی را شنید که داد زد مروارید آمد. مروارید به دختر گفت ” “رسیدیم . بیو بالا. ”  نوایی زیبا به گوششان رسید. دختر جستی زد و گفت :” این صدای زنگ پری‌هاست. باید برم خونه.

بازم میام. با هم دوستیم؟” مروارید گفت:” دوستیم.” دختر پرید و رفت و مروارید پاهای تبدیل شده به دم ماهی او را دید و خندید. به سمت ساحل دستی تکان داد.

خوشحال بود که آن‌قدر روزی گرفته تا خاله بتواند سر کارش نرود و استراحت کند تا خوب شود. فردای آن روز هنگام غروب، قایقی را نقاشی کرد که دو دوست روی آن ایستاده بودند.

عادل دولتشاهی

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

27 دیدگاه

امیر آقایی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۱۷ ق٫ظ

چه فضا سازی خوبی ! خسته نباشی عادل دولت شاهی عزیز

سارا کمال · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۰۹ ق٫ظ

با مرواید همراه شده بودم . پری تا زنگت به صدا نیومده بیو بالا به ماهم کمک کن 😇 ممنونم از نویسنده آقای عادل دولتشاهی برای قلم زیباشون🙏😊

احمدجو · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۲۶ ق٫ظ

آقای دولت شاهی عزیز لذت بردم از نوشته و خنکی غروب را با تکان خوردن پرده کاملآ حس کردم.
وبه زیبایی حس مروارید برای اینکه بتواند کمک کند به خاله اش با صید ماهی قابل لمس هست.
قلمتان برقرار

سعید عسکرزاده · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۱ ق٫ظ

عالی بود. غروب زیبای جنوب، ملحفه‌ی گلدار خیس دم در و حتی نسیم خنکش رو حس کردم. انگار همه‌ داستان رو از نزدیک داشتم میدیدم

سعید عسکرزاده · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۱ ق٫ظ

عالی بود. غروب زیبای جنوب، ملحفه‌ی گلدار خیس دم در و حتی نسیم خنکش رو حس کردم. انگار همه‌ داستان رو از نزدیک داشتم میدیدم

رويا · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۱:۵۷ ق٫ظ

داستان زیبا و لطیفى بود، تبریک به قلم زیبایتان جناب دولتشاهى عزیز، قلمتان ماندگار 🙏🏻🌺

محمد رضا خطیب · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۲:۰۷ ب٫ظ

بسیار عالی و دوست داشتنی. موفق باشی عادل عزیز

عاطفه · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۲:۵۲ ب٫ظ

داستان بسیار زیبایى بود

روزبه خادمی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱:۱۹ ب٫ظ

درود بر عادل عزیز . در هنر و قلم زیبای شما شکی نیست . نقاط قوت زیادی در داستان از نظر بنده کم سواد وجود داشت . ولی احساس میکنم نگارش متن از نظر ادبی و جمله بندی دارای لبه های تیزی است که با اندکی سوهانکاری صیقلی تر می شد و اجازه غرق شدن بیشتری را به من خواننده میداد. و از شکل خبری بودن روایت خارج می شد . درود و ارادت بیکران بنده تقدیم شما

زهره محمودی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۲:۰۰ ب٫ظ

مروارید منو برد با خودش به خلیج زیبای فارس
قلمتون سبز آقای دولتشاهی

زهره محمودی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۲:۰۰ ب٫ظ

مروارید منو برد با خودش به خلیج زیبای فارس
قلمتون سبز آقای دولتشاهی عزیز
با آرزوی موفقیت

سالار چلاجور · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۵:۳۱ ب٫ظ

بسیار زیبا و جذاب 👏👏👏

زهرا شریفی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۵:۴۸ ب٫ظ

بسیار عالی و همیشه موفق باشین…

محمد · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۷:۳۶ ب٫ظ

چه قلم خوبی
لذت بردم واقعا

محمد جلوه دار · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۷:۳۸ ب٫ظ

آهای ماهی ها هستید شما داروی ما 👌❤️👌

ماریا · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۷:۴۰ ب٫ظ

چقدر خووووووووووووووب بود
عالیییییییییییییییییییی

nazbanoo · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۷:۴۱ ب٫ظ

چه نگاه زیبایی 😍

طاها · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۱۳ ب٫ظ

عالیه

فاطمه نصرتی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۳۶ ب٫ظ

قلمتون عالیه
لذت بردم

محسن صادقی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۵۸ ب٫ظ

خیلی زیبا وروان مثل تمامی نوشته ها ونمایش نامه هایت عادل جان ، خیلی خوب مارا باقلم شیوایت به خلیج فارس پیوند زدی وروحمان راصیقل دادی ، بزودی زود قله های رفیع هنر را باهنرهای بیشمارت فتح خواهی کرد و ماهم مثل همیشه ازدوستی باتو حظ وبهره میبریم

لیلا · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۲۶ ب٫ظ

بسیار عالی موفق باشید

مریم مطلبی پور · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۲ ب٫ظ

بسیار عالی… فضای بسیار زیبا و لطیفی داشت … و در لایه های زیرین این داستان لطیف، نکته ای ظریف جالب توجه بود و اون تبدیل شدن نقاشی غروب و قایق و بازگشت پدر در ابتدای داستان به نقاشی غروب و دو دوست در قایق در انتهای داستان بود… این تغییر نشان از نوعی تکامل در روان مروارید داشت ؛ گذر از سطحی از آگاهی به سطحی والاتر، که در اون چشم به راه پدر بودن، نمادی از طلب حمایتگری یک سویه در رابطه ای بالا به پایین محسوب میشه و در طول داستان تکامل به سطحی از آگاهی اتفاق می‌افته که نشان از پذیرش مسوولیت و تعامل در قالب رابطه ای دو سویه و هم ارز داره.

آریانوش · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۱:۱۳ ب٫ظ

عرض تبریک و خسته نباشید خدمت شما 👌👌👌👌

آصفه حسن زاده · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۱:۲۵ ب٫ظ

وای یه داستان تخیلی. خیلی دوست داشتم. حتی اسم کاراکتر با موضوع همخونی داشت. ژانر تخیلی واقعا هیجان انگیز

ساقي · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۲:۱۴ ب٫ظ

چه قدر لطیف…شبیه یک رویا👌🏻😍

مارکوسیان · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۲۰ ب٫ظ

زیبا وروان و دلنشین👌👌👌👌👌

نگین راک · شهریور ۲۷, ۱۴۰۰ در ۹:۵۸ ب٫ظ

ممنونم جناب دولتشاهی توکل مسیر داستان راحت تونستم باهاشون همراه شم و حس کنم فضارو خیلی زیبا و راحت و دلنشین بود❤❤❤

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *