داستان کوتاه قاسمعلی پسری که مغز نداشت | بخش مسابقه

داستان کوتاه قاسمعلی پسری که مغز نداشت به نویسندگی سپهر بهنامی فر

با قاسمعلی از بچگی هم بازی بودم.

کل دهات مگه چقدر بود؟
این قاسم از بچگی ک لا یه جوری بود. به نظر میومد کلا از مغزش استفاده نمی کنه. البته خیلی وقتا این بی مغزیاشم جواب می داد، شایدم بیشتر از افراد معمولی می فهمید و ما رو گیر آورده بود! خلصه توی دهات،بهش می گفتن قاسم بی مغز.
قاسم بی مغز، پسر قربانعلی بود. سه تا هم خواهر داشت. قربانعلی همیشه اول قاسمو لعنت می کرد، بعد خودشو!می گفت: آخه من چه گناهی کردم که باید بعد از سه تا دختر، همچین کم عقلی خدا بهم داده.

آخرای دبیرستان بودیم که قاسمعلی یه روزی اومد و گفت که فردا می خواد دهاتو ول کنه و بره شهر. همه بهش میخدیدن و دسته جمعی می خوندن: قاسمعلی باز خل شده، قاسمعلی باز خل شده همه منتظر بودن ببینن چی میشه.

قاسمعلی اهل خالی بندی نبود. تا ظهر نشده کل دهات فهمیدن قاسمعلی
فردا میخواد بره شهر. بعد از مدرسه بود که دیدم قربانعلی دنبالش کرده و می خواد بزنتش. کلی فحش می داد که بهترینشون پدرسگ بود.

داستان کوتاه قاسمعلی پسری که مغز نداشت به نویسندگی سپهر بهنامی فر

پیرمرد دیگه مثل جوانیاش توان دنبال کردن قاسمعلی رو نداشت.

مش حسن، مغازه دار ده، دستشو گرفت و برد توی دکانش. پیرمرد داشت نفس نفس میزد. یکم گذشت و قاسمعلی دوباره پیداش شد

پیرمردای ده دورَش کرده بودن و نصیحت می کردن که توی شهر می خوای چیکار کنی آخه، تو الآن باید به پدرت برسی، دیگه پسر نداره، عصای دست نداره، باغ و زمینش چی میشه، خواهرات؟

قاسمعلی دید اوضاع خیلی خیطه، می خواست شر بخوابه، نگفت نمیره ولی خب زیادم سمج بازی درنیاورد. پیرمردا ولش کردن اما اونام می دونستن قضیه به همینجا ختم نمیشه.

همه چی آروم بود تا فردا صبحش که دیدم از قاسمعلی خبری نیست؛ نگو با یه ساک کوچک رفته سر جاده وایستاده که بره شهر. پول درست حسابیم که نداشت و خب باباشم که بهش پول نمی داد.

آقا رضا هم که هر هفته دوشنبه مردم رو می برد شهر، اصلا حسابش نکرده بود و قاسمعلی مجبور شده بود برگرده. خب طبیعتاا یه کتک حسابیم خورد از باباش.

سر ظهر دیدیم با دوچرخه پنچر شده سید ضیا داره از جاده پایین برمی گرده، کم عقل می خواسته تا شهر با دوچرخه بره. حالا خوب شانس اورده پنچر کرده و برگشته وگرنه معلوم نبود چه بلیی سرش میومد.
چند روز گذشت.
یه بعد از ظهری بود که دیدیم قاسمعلی داره با منوچهر پچ پچ میکنه، معلوم نبود چی میگن ولی بعد اا فهمیدیم داره آمار بابای منوچهر رو می گیره.

پرسیده بود که اون دفعه ای آمبولانس اومده بود دهات، باباشو کجا بردن؟
برای چی بردن؟ چشمتون روز بد نبینه، طرفای عصر دیدیم یه آمبولانس اومده دهات. نگو قاسمعلی زنگ زده گفته قفسه سینه و دست چپش درد می کنه و واسه همین ترسیده و به اورژانس زنگ زده.

داستان کوتاه قسمعلی

قاسم بی عقل با لباس مرتب، در حالی که داشت با تُف موهاشو صاف می کرد و یه ساک آماده دستش گرفته بود، منتظر آمبولانس وایستاده بود که بیاد بگه مریضم و حالم خوش نیست تا ببرنش شهر.

آقا به باباش که خبر دادن، داشت یه دعوایی میشدا ولی خب راه دیگه ای نمونده بود و مأمورای آمبولانس بایدقاسمعلی رو می بردن، اگه می موند و یه وقت چیزیش می شد، برای مأمورا داستان درست می کردن.

قاسمعلی قشنگ سوار شد و بالاخره بردنش شهر. همه دهنشون باز مونده بود که واقعاا قاسمعلی رفت شهر. اصلا باور کردنی نبود.

به باباش کارد میزدی صداش درنمیومد. کل دهات تو شوک بودن چند روز.
صبح سه شنبه، فرداش مثل همیشه آقا رضا با تاکسیش از شهر اومد. دیدیم قاسمعلی باهاشه. همه باز تعجب کردن که چی شده. آقا رضا می گفت قاسمعلی اومده توی ایستگاه تاکسی و گفته منم میام دهات.

چون از قضیه خبردار بوده، سوارش کرده و آوردتش.
قاسمعلی فقط یه جمله گفت: “بدرد نمی خورد”.
دیگه از اون روز به بعد همه قاسمعلی رو جور دیگه ای نگاه می کردن و بعضیا ازش حسابم میبردن. شاید شهر رفتنش اص لا بهونه بود! ما نفهمیدیم، شاید واقعاا مغز نداشت!

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

6 دیدگاه

Hoda · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۷:۲۱ ب٫ظ

قشنگ بود😊👌🏻

سید پیام حسینی · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۷:۴۱ ب٫ظ

👌

خانم ابر · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۹:۱۱ ب٫ظ

چه خوب بود 👏

محمد · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۱:۲۹ ب٫ظ

متن روان و داستان جذابی بود
لذت بردیم

Sepide · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۹:۲۷ ق٫ظ

عالی

آصفه حسن زاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۰:۲۷ ق٫ظ

😊 خیلی خوب بود.

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *