داستان کوتاه قهرمان | بخش مسابقه

داستان کوتاه قهرمان به نویسندگی احسان طیب

جای شگفتی نیست حتی اگر ساکن نقطه ای از شمال و جنگل های هیرکانی باشید و تابستان و فصل انجیرپزانتان را هیچ یخمکی جبران نکند.

در تلاطم هوای شرجی دلخوشی بیشتر هم نسلی های آن زمانمان به نوشابه تگری هایی بود که نقش دستمال قدرت را برایشان داشت، لحظه هایی که آنقدر بالا پایینش میکردند تا هرآنچه که در چنته را دارند را به رخ هم بکشند.

ما نوجوان بودیم و بعدظهرهای تابستان وقتی که از فوتبال برمی گشتیم پاتوق مان روبروی حمام محل، بر دکان ها بود..

یکی از همان بعدظهرها،مرتضی یه هفت هشت ده سالی بزرگترازما با همان پیرهن آستین کوتاه زرشکی اش که شهره محل بود پیدایش شد.

مرتضی قدم های بلند و شتابزده ای داشت و همیشه نرسیده باید می رفت. هیچ نکته فوتبالی نبود که از زیر دستش در برود تا حدی  که مثلن می دانست برای بازی امشب کاپلو قرار است کدام  کت اش را  بپوشد.

آن روز اما سراسیمه تر از همیشه بود، دلیل را که جویا شدیم جواب آنقدر غریب بود که حقیقتا از دادن ری اکشن عاجزماندیم.او نامه ای را که خودش و با دست خط خودش نوشته بود را درآورد و خواند:

داستان کوتاه قهرمان به نویسندگی احسان طیب

{سلام خدمت شما آقای رضای شاهرودی. من مرتضی هستم واین لحظه که این نامه را می نویسم تمام وجودم را دلهرهگرفته است.

من همه عکس های شما را بر دیوار اتاقم دارم،حتی با موهای بلند. سخنم را کوتاه میکنم، حضور شما وتیم ملی ایران در جام جهانی۹۸ فرانسه افتخاربزرگیست برای همه ما.رضا مالدینی برازنده توستوشما هم بزرگ مایی، اما توصیه ی برادرانه ای که برای شما دارم اینست که موهای خود را کوتاه کنید تا آبرو و شان این ملت فهیم، کشور عزیزمان ایران حفظ شود.

داستان کوتاه قهرمان

پیشاپیش کمال تشکر را از شما دارم، پیروز باشید، برادر کوچکتان مرتضا از طرفداران پرو پا قرص شما و فوتبال}

بعد از شنیدن نامه، ما بدون هیچ ساخت و پاختی از قبل به هم خیره شدیم و لام تا کام حرفی نزدیم. این سکوتمان از روی ملتفت نشدمان نبود، برعکس بخاطر این بود که یکی آمد و دست گذاشت روی تصورات ذهنی رویاگونه ماچند نفر.

خب طبیعتن تفاوت آشکاری مابین تیرک های آجری و چوبی زمین خاکی ما با دروازه هفت متری آزادی و زمین چمن های سرزمین فرانس وجود داشت .

داستان کوتاه قهرمان به نویسندگی احسان طیب

اینکه مرتضی بدون در نظر گرفتن این تناقضات کوچک و بزرگ و مهمتر اینکه دقیقا از همان نقطه جغرافیایی که ما هم جزئی از آن بودیم، آن نامه را نوشت باید ریشه یابی می شد.چگونه می شد کهاز فرسنگ ها فاصله، قهرمان داستانش را بیخ گوشش نشانده باشد،با او چای بخورد و درد دل هم بکند.

ما می ترسیدیم مثل بیشتر ده دوازده ساله های آن زمان که آرزوها و رویاهایشان را از ترس طرد شدن پیش دیگران بازگو نمی کردند.ولی همچنان نوشابه به دست بر دکانی نشسته بودیم و انگار که خیلی دیر شده باشد برگرفته از رفتار مرتضا، یکهو یکی یکی یخمان آب شد و در جایگاه متهمان کوچک،خجالت زده، دست به اعتراف زدیم.

مصطفی­ مون که داخل زمین و ساختمون، خوب، توپ و آجر را باهم جمع می کرد، می­گفت اگر بتونم یکم لبخند رو هم چاشنی کارم بکنم چند سال  دیگه این منم که حماسه می سازم.

منو عباس اما رویای همو می دانستیم ازهمان وقتی که از روبروی دیوارهای رنگ روغن خانه یمان که سایه­مان توش بود و حکم پرده سینما را داشت دوتایی جمشید آریا را بازی می کردیم، اینطور که یکی مان بازی می­کردو آن یکی هم آنونسش را می­رفت و تا وقتی که کسی سر نمی­رسید و به سخره مان نمی­گرفت، اجرا می­کردیم.

داستان کوتاه قهرمان به نویسندگی احسان طیب

تفکر قهرمان ­پنداری در ما کم­ کم داشت شکل آگاهانه خودش رو نشان می­داد.ما رویاهای متفاوتی داشتیم ولی فوتبال شاید عمومی ­ترین زمینه اشتراکی مان بود، مصطفی سنگربان تیم­مان که گه گاهی بنا هم بود، پهن بود هیکلش، و همیشه یک کلاه واکاشی زومایی هم سرش می­کرد.

یکی از تمرینات ما با مصطفی تمرین سردست بود به این شکل که براش به دو سمتش چیز میز پرت می کردیم،یکی دو متر راست یکی دو متر هم چپ، حالا هرچی که دستمون می رسید سنگ آجر توپ تخم مرغ.

با پنجه های دستش باید سردست می­گرفت. جوری شده بود که توی مسیرش اگه می­دید جایی بار هندونه یا چیزی توی این مایه ها دارند خالی می­کنند به نیت تمرین می­رفت برای کمک.

باور قلبی مصطفا این بود که فوت و فن عابدزاده همین سردست خودمونه. او که حق اش حداقل بالاتر از دوساعت دور هم بازی کردن­مان بود به تمام آگهی­های پذیرش تیم ها در روزنامه­ ها لبیک می­گفت اما همش تا آنجا برایش رقم می­خورد که میومد و می­گفت هی آقا! ای کاش یکجوری می­شد که چپ مان هم پر بود. مرتضی که دیگر مربی تیم شده بود هر وقت که در جریان داستان مصطفی قرار می گرفت،با ژست آدم­هایی که قصه هایدیگران را از برند، به فکر فرو می­رفت و حرفی نمی­زد.

داستان کوتاه قهرمان به نویسندگی احسان طیب

دکه ای محل هر روز یک نسخه از روز نامه های ورزشی را برای مرتضی کنار می­گذاشت، حداقل تا ظهرممکن نبود مرتضی را در کوچه وخیابان­ها ببینیم، باید ترتیب همه روزنامه ­ها را می داد. ذوق مرتضی به فوتبال ویکی شدنش با آن  تصور حضورش در فضای غیر ورزشی را برایمان ناممکن کرده بود.

کم کم مرتضی برای مردم رسانه ارتباطی صمیمی ­تری با فوتبال شده بود، می­گفت سر یک کلاسی به جای درس پس دادن برای معلم زبانش فوتبال گزارش کرد و نمره کامل گرفت.

مرتضی هیچ وقت هیچ شکایتی از هیچ ارگانی یا شخصی نداشت که چرا ابعاد فنی­اش دیده نمی­شود، اصلا ذهنش خطور نمی­کرد به این جور حرفا، عاشق بود، مثل همه ما،صد البته اگر دستگیری پیدا می­شد دستش را رد نمی­کرد،شاید اگر مرتضی در یک فضا و زمان بهتری ارایه می شد فردوسی پور رو هوا می­زد این دایره ­المعارف خدادادی را.

چندصد سال قبل، قبایلی از سرزمین هند به ایران مهاجرت کردند، همان کولی­هایی که در شمال ایران گودار نامیده شدند. تمام کودکان گودار تا چشم باز می­کنند، فرمول نواختن سازهای دوره­گردی به خونشان تزریق می شودعباس هم جنسش از همین بود،جوان لاغر اندام و سیه چرده­ای که موتور یاماهای صد آبی اش تمام رزق زندگی اش که یک آکاردئون بود را به دوش می­کشید.

من و عباس کم کم از دیوار و سایه مان فاصله گرفتیم و یکم قصه چاشنی نمایشمان کردیم و بعد از اینکه فوتبال رفقایمان تمام می­شد در زمین خاکی برایشان اجرا می کردیم،عباس که ساز رو می زد می­رقصیدیم و بازی می­کردیم،همراه با آنونس هایی که از زبانش گفته می­شد.

یکی از همان روزها در پایان اجرا چند نفر بی دلیل به قصد زدن جلو آمدند، نفهمیدیم چه شد، زیر مشت و لگد صدای عباس میمومد که می گفت ایسان؟(منظورش احسان بود)گفتم بله عباس؟،می گفت ایسان بشمار!!!”بشمار”از طرف عباس برای من مفهوم بود و من سه بار پشت هم گفتم:

«دیش دیش دیش» و عباس بر اساس تکرار اسلو موشن های فیلم هایی که دیده بودیم سه بار سیلی زد، شایدم یکی دوبارش را خورد، به هر حال تمام شد و بعد مرتضی مارا کنار کشید و خیلی محترمانه ازما خواست که دیگه اینجا اجرا نکنید.

تابستان پشت هم می ­آمد و می­رفت و ما تشنه ­تر از قبل چشم دوخته بودیم به قاب­های جادویی که دیگرمی طلبید قهرمان­هایش می­بایستی در فضای خالی کناری خود چند جوان تازه نفس را بطلبند، چگونه اش را خودمان نمی­دانستیم، فقط این را مطمئن بودیم اگر یکی­مان از این دیوار بالا برود برای باقی­مان طناب می اندازد.

سال ها بعد، وقتی که قدم در زیستگاه آرزوهای بزرگ گذاشتم و آکادمیک وار در دل آموزه های دراماتیک قرار گرفتم. یک روز که  منتظر تاکسی بودم یک هو یک چهره­ای که خیلی آشنا بود بهم لبخند زد،بیا سوار شو.ناگفته نماند چند لحظه قبلش یک کوچه پایینتر بگی نگی یک سلامی هم بهش داده بودم و رد شده بودم. 

دو زاریم افتاده بود که دارم سوار ماشین چه کسی می­شوم. خشکم زده بود من صندلی جلو بغل دستش نشستم، همان لحظه در آن واحد فلش بک زدم به لبخندی که مصطفی سعی می کرد به دستش بیاره، به مرتضی که از راه دور دم خور قهرمان­ های خودش بود،به صدای عباس که الان واقعاباید آنونس رو می­رفت. زینال بندری کنارم بود یا من کنارش بودم مهم نبود، مهم یک جفت دمپایی ابری بود که پایش بود.

آن لحظه تصوراتم بود که مدام داشت تغییر می­کرد و من خیلی دور و خیلی نزدیک را حس می­کردم.آنجا می­خواستم کلید پایان انتظاررفیق هایم،آن قهرمانان بزرگ بدون رسانه را بزنم، دقیقا همدر همان فرصت کوتاه پنج دقیقه ای روز جمعه  که با اواز میدان ولیعصر تا هفت تیر را طی کردیم،اما نشد.

به آن سادگی که در ذهنمان مرور می­کردیم نبود،حداقل از قهرمان­ هایی که لحظه لحظه زندگی­مان بودند ممکن نبود.صحبت از هضمی وسیع بود.موقعیتی را تصور کنید که بیست و سه سال قبل مرتضی به جای نوشتن آن نامه به رضاشاهرودی، اتفاقی هم نشین­اش می­شدو با همین حضور کنار قهرمان،نامه­ای هم نوشته نمی­شد.فضاسنگین تر از آن بود که حرفی از طرف من گفته شود حتی جایمان هم عوض شده بود و فقط او می پرسیدو من جواب می دادم.

لحظه پیاده شدن، طبق عادت گفتم ممنون همین بغل، دستمم رفت که از جیب کرایه را دربیاورد، نگاه راننده کردم،جمشید آریا بود، دستم ثابت ماند، تشکر کردم و با آرزوی موفیقتش برایم پیاده شدم.

رفقایم همچنان به روال سابق زندگی خود ادامه می­دهند مرتضی برای همکاران پشت میز نشینش فوتبال تفسیر می­کند و همراه با مصطفی تیم خودش را تشکیل داده.عباس که از یک جایی دیگر نبود، هیچ کس از او خبری ندارد، خدا میداند در کجای این مملکت یا کدام سر دنیا برای چه کسی آنونس می گوید و شایدم زندگی برایش…

گمان میکردم دست تقدیر را می­گیرم و می­آورم کناراین بچه ها بنشیند و هرطور که می­خواهند دیتا بدهند و خروجی بگیرند اما مساله جغرافیای زیستی ما در صورتی حایز اهمیت بود که اوضاع دنیا عادی می­بود،نه حالا که هیچ چیزی سرجای خودش نیست.

فکرش را هم نمی­کردیم که خانه هایمان و همان دیوارهای قاب جادویی یک کاری با آدم بکند که برای غریب ترین رفقایمان هم دلمان برود.ما دیگر در میدان صحنه ها کسی را  نمی بینیم که کف و سوت برایش بزنیم.

کسانی که در پس نگرانی از دست دادن هاحالا کمتر  مجال فکر کردن به شکوفا شدن را دارند، با حال نه چندان خوب لب مرز با خط زندگی پیش می روند، مرز جغرافیایی دیگربا برچسب آدم های هم شکل اعتبارش را از دست داده و چشم های چند میلیارد انسان به همان قاب های جادویی ست که آخر قهرمان نجات دهنده بشر چه کسی خواهد بود.

اوضاع که عوض شد،با عباسمی رویم در تک تک خانه های رفقایمان توی همه محله ها را میزنیم،همه آن ها که پشت یک سردر بزرگ بسته ایستاده بودند،همزمان که عباس آکاردئونش را می زند یکی یکی و کم کم همه باهم راه بیفتیم و  هر کدام از ما برویم دنبال خودمان بگردیم.نوشابه تگری هم برای تک تک مان چیده شده فقط اگر هنوز بتوانیم خوب لرزه بر اندامش بیندازیم.

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

43 دیدگاه

Saher · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۰:۳۷ ق٫ظ

👍قهرمان

elham · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۰:۴۱ ق٫ظ

بسیار قلم زیبایی دارید ، موفق باشید👌🌸🌿

Saher · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۰:۴۳ ق٫ظ

قهرمانان ملموسی که احسان طیب عزیز نوشته یادآور روزای خوشی بود که برند مینوی خرد شده در کاغذ قیفی شکل سوپر مارکت محلمون کلی کشته میداد .چه خوش بود آنروزها و الان قهرمانانی شدیم در کنج خانه های آپارتمانی .دستمریزاد به این قلم صادقانه ات .

Amir · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۰:۴۵ ق٫ظ

به شدت تصویر از یه ذهن خلاق میده👌 با آرزوی موفقیت

Ali · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۰:۵۱ ق٫ظ

عالی بود👏👏👏

آناهیتا · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۰:۵۴ ق٫ظ

بسیار عالی و قلم درخشان 💖

حسن معینی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۰۰ ق٫ظ

بنظر قصه با اینکه از موضوع ساده ای برخورداره ولی در عین سادگی از پرداخت مناسبی بهره میبره.من قصه رو حقیقتا دنبال کردم و از بازنمایی شاعرانه نوستالژی های کودکانه دهه شصت و پنجاه لذت بردم.امیدوارم بازم ازین نویسنده کارای جدیدتر و بهتری بخونم

Leila · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۰۳ ق٫ظ

قلم بسیار درست و قوی
با آرزوی بهترین ها👌🌹

یگانه · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۴۶ ق٫ظ

تصویرسازی بی نظیری داشت . داستان منو با خودش همراه کرد و لحظه ای از فضا خارج نشدم. خیلی لذت بردم. تبریک میگم به نویسنده و دیدگاه شاعرانشون که مارو بردن به نوستالژیهامون .

ساعد · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۵۱ ق٫ظ

بسیار عالی و جذاب👌

سید محسن · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۲:۵۷ ق٫ظ

یه زمانی رویای همه بچه ها دیدن اسطوره هاشون از نزدیک بود
نامه نوشتن برای اون ها
امضا گرفتن
و حتی جمع کردن کارت عکساشون
تصویرسازی و حسی که در متن با اون مواجهه شدم
خیال من پرواز داد به همون دوران و همون آدم ها
آدم هایی که منتظر قهرمان زندگیشونن
با یک شیشه نوشابه کوکا دم بغالی نشستن دارن با کلوچه میخورن و عشق میکنن
داستان پر حسی بود
پاینده باشید جناب طیب

محسن · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۳:۵۶ ق٫ظ

خیلی آرام و روان منو برد به همون سالها… عالی نوشت! لذت بردم. کوتاه ولی با فکر! تصویر سازی بسیار عالی! آرزوی موفقیت برای این نویسنده جوان!🤞🤞👍

مرجان · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۹:۰۹ ق٫ظ

داستان ساده ای بود. اما از اون ساده ها که شبیه زندگی خیلیامون هست و با تمام وجود لمسش کردیم . صمیمانه به نویسنده تبریک میگم برای قلم زیبا و روایت درست و داستان دلنشینی که خلق کردن

جواد · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۰:۲۲ ق٫ظ

عالی بود

مهدیه · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۱:۰۱ ق٫ظ

ما می ترسیدیم مثل بیشتر ده دوازده ساله های آن زمان که آرزوها و رویاهایشان را از ترس طرد شدن پیش دیگران بازگو نمی کردند.ولی همچنان نوشابه به دست بر دکانی نشسته بودیم و انگار که خیلی دیر شده باشد برگرفته از رفتار مرتضا، یکهو یکی یکی یخمان آب شد و در جایگاه متهمان کوچک،خجالت زده، دست به اعتراف زدیم….. عالی و پر از تصاویری که آدم رو با خودش می برد 🌺🌺💎💎

امیر لنگرودی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۱:۱۹ ق٫ظ

احسنت به این قلم خوش خوان ،زنده باد.

پویا · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۱ ق٫ظ

واقعا لذت بخش بود خوندنش

مينا · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۲:۵۱ ب٫ظ

جز بهترین داستان کوتاهی بود که تا بحال خوندم.واقعا فضاسازیش عالی بود .به امید معرفی داستان های بیشتر از این نویسنده

میلاد طیب · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۲:۵۱ ب٫ظ

اصولا این داستان چون جزئیات شخصیتهاش با جریانات سه دهه اخیر همراه بوده باعث یک حس واقعی از زمان کودکی تا الان توی ذهن تک تک مخاطباش ایجاد می کنه . و این باعث میشه که جذاب تر به نظر برسه. نویسنده میتونه بعدا شخصیتهای بیشتری رو توی همین ژانر اضافه کنه و بالطبع داستانهاش از این هم پر مخاطب تر بشه.

دهمل · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۰۹ ب٫ظ

عجب فضاسازی ماهرانه یی. دست مریزاد.

احسان · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۲:۲۵ ب٫ظ

روایتی جذاب و صمیمی👏✨👏

Fa_y_az · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۲:۳۲ ب٫ظ

تبریک به نویسنده چه داستان دلپذیری بود من رو برد توی اتمسفرش

شهروز · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۳:۱۱ ب٫ظ

بسیار زیبا و دلنشین و قابل ملموس 👌👌

نازیلا · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۳:۲۶ ب٫ظ

داستانی کاملا ملموس و آشنا از جبرجغرافیایی و آرزوها و استعدادهای بربادرفته.
از خوندنش لذت بردم.ممنون که ما رو برای لحظاتی کوتاه به گذشته های شیرین و تخیلی بردین.

وحید رحمانی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۳:۲۹ ب٫ظ

عالی بود. تصویری گویا و گیرا

شروین · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۴:۱۰ ب٫ظ

نوشته ای جذاب بود، امیدوارم در آینده بیشتر از نوشته های شما بخوانم.

Nazanin · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۴:۴۶ ب٫ظ

قلم زیبایی دارید ، موفق باشید

سید حسین بنی هاشمی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۵:۱۰ ب٫ظ

چه داستان عالییی بوود😍😍😍

بهنوش · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۵:۲۹ ب٫ظ

عالی بود👌👌 به امید موفقیت های بیشتر

پرستو آل رسول · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۶:۲۶ ب٫ظ

داستانی ساده و روان .پر از تصویر سازیهایی که پر از نوستالژی ست …….با آرزوی موفقیتهای بیشتر برای احسان طیب تویسنده داستان ……

سپهر · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۷:۰۲ ب٫ظ

👍👍

فاطمه · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۷:۴۵ ب٫ظ

بسیار عالی و دلنشین بود🍃🌸

Naere · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۷:۵۰ ب٫ظ

بسیار خلاقانه و زیبا احسنت🌹👏

علی جدیدی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۸:۱۶ ب٫ظ

بسیار عالی ، بدرخشی احسان جان

سعید راستی · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۱:۲۰ ق٫ظ

مثل همیشه خوش فکر، خوش قلم

امیر · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۱:۲۷ ق٫ظ

واقعاً زیبا بود احسان

سعید لیل · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۵:۱۳ ب٫ظ

مرسی
قهرمان خیلی بحث داره
موضوع خوبی بود قصه ت ❤👏🙏

ابوذر · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۸:۰۵ ب٫ظ

داستان دلپذیر و گیرا که تصویر ملموسی به آدم میده 👍

افشین عزیزی · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۸:۰۸ ب٫ظ

داستانی دلنشین و پرکشش با تصویرسازی بسیار خوب و پایان بندی قوی بود. به‌ویژه جملات پایانی متن… برویم دنبال خودمان بگردیم
..

ابوالفضل · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۸:۵۸ ب٫ظ

عالی. دمت گرم احسان

حسین توکلی · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۹:۵۳ ب٫ظ

جذاب و به شدت امیدوار کننده، نوشته هات کم کم داره به پختگی نزدیک میشه،احسنت

سینا علی آبادی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۸:۵۴ ق٫ظ

خیلی فضای دوست داشتنی رو به تصویر کشیدید
منتظر دیگر داستان‌های شما هستم

آصفه حسن زاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۰:۴۳ ق٫ظ

واقعا قشنگ بود. من معتقدم ما انسان ها از اون لحظه ای بزرگ میشیم که آرزوهای بچگیمون رو گم میکنیم

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *