داستان کوتاه قفس خاطره | بخش مسابقه

داستان کوتاه قفس خاطره به نویسندگی حسام مقتدایی

سلام. بشینید. طبق این لیستی که جلوی منه همتون ترم آخرید. خوبه. این تنها درس عملی شما تواین ۴ ساله.

تو مقطع کارشناسی این رشته، به جای تحویل پروژه، باید این درس رو بگذرونید.
جلسه اول رو صرفا میذارم واسه معرفی خودم و درسی که قراره با هم داشته باشیم. شرایط ارزیابی پایانی رو خدمتتون عرض میکنم و تمام. میتونید برید.

بحث امروز رو با یه مقدمه شروع میکنم. چیزهایی مثل ترسو بودن، نداشتن آزادی، سرکوب مستمر، فشار و درس دین و زندگی از جمله مواردیه که باعث میشه یه نفر بخواد این رشته رو بخونه و توش موفق بشه.

همونطور که خودتون میدونین، این رشته، نوپاست و فقط یک سال از عمرش
میگذره.

نمیدونم دربارهش چی بهتون گفتن، درواقع اصلا مهم نیست برام. این درس رو فقط با من ارائه میدن. دلیلش هم واضحه؛ کسی به اندازه من با امر ساختن آشنا نیست.

چیزی که مهمه برای شروع بدونین، اینه که این درس، واژگان و اصطلاحات خاص خودش رو داره و چند جلسه اول رو میذاریم واسه ارائه این تعاریف.

مثلا همین امر ساختن ممکنه معنایی آشنا در ذهنتون ایجاد کنه، توصیه من به شما اینه که به هرچیزی که اینجا شنیدید و به گوشتون آشنا بود، شک کنید. قطعا اون معنای آشنا به گوشتون رو نداره.

اسم من شکوفه ست. سارا شکوفه. شما هرچیزی که دلتون خواست میتونید صدام کنید. البته باید جوری باشه که بفهمم با منید. چند روزی رو که با همدیگه ایم بهتره با آرامش و مهربونی بگذرونیم و سعی کنیم چیزی یاد بگیریم که بعدها در زمان به کارگیری باعث رنجمون نشه.

داستان کوتاه قفس خاطره به نویسندگی حسام مقتدایی

از شما شروع میکنیم. انگیزهت رو از اینکه چرا این رشته رو انتخاب کردی بگو بهم. نه صبر کن.

زوده واسه اینکار. اول بهم بگین همتون میدونین چرا دارین این رشته رو میخونین، درسته؟
همتون انتخاب کردین در یک روند نسبتا طولانی یاد بگیرید که چطور میشه نیستی رو ساخت.

حرف بزرگی بنظر میرسه. سادهش میشه اینکه همتون اینجایید تا یاد بگیرید چطور میتونیدخودتون رو ساده و بدون رنج بکشید. پس اسمش کشتن نمیشه. ما به این اتفاق، میگیم امر ساختن.

ما قراره در طی این روند، دست به انتخاب بزنیم. کار ساده ای نیست. پیش از اینکار باید تبعاتش رو در نظر بگیریم.

اینجا چندتا قانون مهم داره:
کسی برای فرار از چیزی نباید اینجا باشه. بفهمم باهاش برخورد میکنم و دیگه نمیذارم سر کلاس بیاد.

کسی نباید بخاطر دیگری این کلاس هارو ادامه بده.کسی نباید برای رنجوندن کسی به این کلاس ها بیاد.

هرکدوم از شما اگه به این دلایل اینجایید همین حالا، کلاس رو ترک کنید.

صحبت میکنم هزینه این ۴ سالی که گذروندید رو بهتون بدن. از همتون میخوام برای جلسه بعد یه کار بکنید.

درواقع در طول این هفته اینکار رو به صورت روزانه انجام بدید. کسی از زیرش در بره، میفهمم. هر روز صبح، به مدت ۵ دقیقه جلوی آینه میرید و با خودتون حرف میزنید. حداقل زمان، ۵ دقیقه ست.

داستان کوتاه قفس خاطره به نویسندگی حسام مقتدایی

کسی خواست میتونه تمام روز جلوی آینه باشه و حرف بزنه.
نه. بیخیال. برای هفته بعد کاری ندارین بکنین. خودم مدتها اینکارو میکردم. چند وقتیه اینکارو نمیکنم.

این روزا، خیلی دلم میخواد بشینم جلوی تلویزیون. خاموش البته. دست به هیچ
کاری نزنم. تلویزیون خاموش منو بهتر از آینه به خودم نشون میده. غم انگیزه ولی ما اینجا نباید غمگین بشیم. باشه؟
چند ماه پیش، خاطره خودشو از بالای پنجره انداخت پائین. نمرد. رفتم بیمارستان بالای سرش.

میگفت ارزششو داشت. گفتم الان دیگه نمیتونی اونکارو بکنی. نمیتونی تجربهش کنی. بغض کرد گفت مگه همین نبود؟ خاطره همخونمه بچه ها. اون یه قفس بزرگ داره. داشت یعنی.

آخر هفته ها میبرد میذاشتش وسط پارک هنرمندان و خودش میرفت توش. دو روزی اون تو میموند بی آب و غذا. ملت میومدن واسه تماشا. منم میرفتم. وقتایی که تو قفس بود، حالی به حالیم میکرد. دیدنش از دور، رضایت محض بود.

یه رضایت درونی. الانم رو تخت بیمارستان چیزی نمیخوره. ولی دیگه
حالی به حالیمم نمیکنه.
اینجا کسی هست که از اسمش خوشش نیاد؟ یا از جایی که توش به دنیا اومده راضی نباشه؟ یا حس کنه برادر یا خواهر بزرگترش، شیر بیشتری خوردن؟ اگه هست بره این مسائلو با خودش حل کنه.

ما اینجا سر انتخابهای مهمتری حرف میزنیم. سر اینکه اگه نباشیم، چی به سر دنیا میاد؟ سر اینکه اصلا چرا باید باشیم؟ سر اینکه نبودنمون چه تاثیری در دیگری ممکنه داشته باشه یا نبودنمون چطور میتونه تبدیل به حرکتی جمعی بشه؟ چطور میتونه جمعی رو به سمت تغییر سوق بده؟

اولین بار داشتم کلیدمو که تو قفل کج شده بود، صاف میکردم، لبه دندونم پرید. حس عجیبی بود.

تو لحظه به قدری غمگین شدم که نزدیک بود بزنم زیر گریه. از طرفی ترس دیر رسیدن به دانشگاه رو هم داشتم و باعث میشد گریهم نگیره. یکی از دندونای ویترینم لبپر شده بود. ببینیدش. این.

این باعث شد وقتی میخندم استرس اینو داشته باشم که یکی دلیل لبپر شدنش رو ازم بپرسه. از اون روز به بعد کمتر خندیدم. خیلی کمتر. دیروز یه پیراشکی خریده بودم و سرخوشانه داشتم از خوردنش لذت میبردم که دندون کنار نیشم، شکست.

کامل نه. یه تیکه تیز ازش موند که مدام زخم میکنه و باقیشم که هوا بکشه درد میگیره. دردش انقدر زیاده که از دیروز تصمیم گرفتم کمتر غذا بخورم. خیلی کمتر. مطمئنا به دندون پزشکی هم فکر کردهم. خیلی کمتر. همه فکرم
درگیر اون قفس بود. قفس خاطره.

داستان کوتاه قفس خاطره

بچه ها برای جلسه بعد… برای جلسه بعد چیزی به ذهنم نمیرسه. ببخشید من هیچوقت انقدر آشفته نبودم. حالم خوب نیست. یه کتابی میخوندم چند روز پیش که بعد از خوندنش تصمیم گرفتم تدریس رو بذارم کنار. موضوع کتاب ساده بود.

درواقع یه مجموعه داستان بود که اون داستان بخصوصی که منو به چنین تصمیمی ترغیب کرد، موضوع ساده ای داشت.

زن مطلقهای تو یه خونه بزرگ زندگی میکرد. تنها. یه روز از سر کارش برمیگشت و میدید کاناپهش رو دزدیدن. اون، همه آدم های زندگیش رو مقصر دونست و آخرش همشون رو کشت و روی هم چیدشون. بعد روشون نشست
و تلویزیون دید.

برای این که بهتون یاد بدم، چطور خودتون رو بدون رنج، ساده و آروم از بین ببرید، باید حالم خوب باشه. باید همون هیجان پارسال رو داشته باشم. همون هیجانی که باعث شد خیلیها لباس مشکی، بشه تنها لباس تنشون. ما آدمهای بدی نیستیم. شما به انتخاب خودتون اینجا نشستید.

هروقت در طول این پروسه، تصمیم گرفتید برگردید به زندگی و با آدمها معاشرت کنید، کافیه بگید.

اینجا کسی جلوتونو نمیگیره. با این سوال کلاس امروزو تموم میکنم تا جلسه بعدی که بیاید و بریم سراغ موضوع اصلیمون. چرا قبل از تلاش کردن برای زندگیای که میدونیم آخرش چیه، خودکشی نکنیم؟

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

2 دیدگاه

عاطفه · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۰۳ ب٫ظ

بله تمام چیزی که در کلاس درس خانم شکوفه یاد میگیری همینه! پدید آوردن نیستی.
اما کاش شکوفه مانند‌ها در دنیای واقعی هم با خوندن چنین مجموعه‌ داستانی از انفعال و حرف‌های بیهوده دست بکشن و عملی هر چند جنایت گونه انجام بدن. زیبا بود.

آصفه حسن زاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۰:۱۸ ق٫ظ

میتونم بگم تنها داستانی بود از بین این داستان ها که خیلی فکرم رو مشغول کرد. یه موضوع عجیب. یه حس تازه . یه درکی که از دنیا نداشتم‌. خیلی برام جالب بود

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *