داستان کوتاه پوران | بخش مسایقه

داستان کوتاه پوران به نویسندگی : پرسا تدین

روزهای آخر سال بود و سرِ پوران از همیشه شلوغ تر. از خانم های همسایه گرفته تا دوست و آشنا اغلب ازچند ماه قبل نوبت گرفته بودند. اکثر مشتری های پوران آشنا یا معرف بودند، این موضوع را همه میدانستند،حتی خودش!

بیشتر روزها اینگونه شروع میشد که خانم ها زودتر از پوران به سالن می آمدند و حدود یک ربع بعد با صدای تق تق کفش های پوران صحبت هایشان را نیمه تمام میگذاشتند و با احوال پرسی گرمی که میکردند تهِ لحنشان به زودتر راه افتادن کارشان آلوده میشد.

پوران ابروهای پررنگش را یکی بالا میانداخت و با صدای گرفته ای می گفت: سلام جانم

اولین کسی که زیرِ دستش که می نشست، خوش شانس ترین بود بس که از زمین و زمان حرف میزد. خانم های دیگر میدانستند دو ساعتی بعد از ساعت مورد نظرشان اینجا هستند.

نسرین با خانم دیگری که مهلا صدایش میکرد صدایشان بلند تر از بقیه بود. گاهی وقت ها ریز ریز حرف میزدند و بعد یکهو با صدای بلند خنده شان حرف همه را قطع کردند و دوباره و دوباره….

گاه گاهی پوران از بالای عینکش بدون اینکه حرفش را با مشتری قطع کند نگاهشان می کرد و موهایش راکه معلوم بود از شب قبل بیگودی پیچیده را میانداخت پشت گوشش، موهایش که از روی صورتش کنارمیرفت چروک های پیشانی اش بیشتر مشخص میشد. با همان جثه ی ظریفش همه ی سالن را روی انگشتش میچرخاند.

داستان کوتاه پوران به نویسندگی : پرسا تدین

نه منشی داشت، نه شاگرد و نه وردست. از صفر تا صد کارها را خودش انجام میداد. این مسئله هم جنبه ی مثبت داشت و هم منفی. اطمینانی که برای کیفیت انجام کارش میداد به معطلی و گوش دادن حرف های تکراری اش می ارزید.

ساعت حدود یازده صبح بود که در باز شد و خانم نسبتا مسنی وارد سالن شد. از نگاه ها و سلام های سنگین مشتری های دیگر معلوم بود که دورادور یا از نزدیک او را میشناسند. برای پوران اما ناآشنا آمد. با سلام ریزی که زیر لب کرد پرسید:
امروز نوبت دارید؟

و بلافاصله سرش را برگرداند و با چشمهایش تعداد خانم هایی که نشسته بودند را شمرد.پوران نگاه عمیقی کرد و با اینکه هر چه فکر کرد یادش نیامد این خانم را کجا دیده است گفت: اگر اشکالی نداره کمی باید صبر کنید، میبینید که این خانم ها همه قبل از شما آمدند.

خانم میانسال گفت: باشه ایرادی نداره ، منتظر میمونم.

با نگاه سنگینی که روی نسرین و مهلا انداخت بی توقعی اش را برای اینکه روی راحت ترین مبل سالن نشسته بودند با در هم کشیدنِ صورتش کاملا انتقال داد و انتظارش را برای بلند شدن آنها رو به خانم دیگری اینگونه بیان کرد:… قدیما بزرگترها احترام دیگه ای داشتند ، و ادامه داد:تموم شد رفت، معرفت هم معرفت جوونهای قدیم

پوران همانطور که حرف های خانم میانسال را میشنید اما حاضر به پاسخ نبود و این رفتارش برای خودش هم عجیب بود.

مهلا و نسرین همانطور که با خانم میانسال زاویه ای چهل درجه داشتند انگار نه انگار چیزی شنیده بودند به صحبت هایشان ادامه دادند تا اینکه پوران گفت :نسرین جون شما بفرمایید.

نسرین همانظور که شالش را روی مبل تا میزد گفت:خسته نباشی پوران جون، امروز چقدر فضا سنگینه، اینجا. موزیکی،چیزی نداری ؟ حال و هوامون عوض شه؟

پوران همچین هم از این پیشنهاد بدش نیامدرفت سمت ضبط و بدون اینکه اسم آهنگ را ببیند دکمه ی صدا را تا پنجاه چرخاند.

همانطور که رنگ مو را مخلوط میکرد، گفت:نکنه؟!!اما تا آمد فکری کند باخودش گفت: خل شدی دختر؟ امکان نداره ،و رفت سمت نسرین و بدون توجه به حضور آن خانم میانسال

و مابقی مشتری ها شروع کرد حرف های تکراری اش را برای نسرین زدن. از تقویت مژه و ابرو گفت تا زمان ریختن رٌب انار فسنجان و صدای مهیبی که دیشب همه ی شهرک شنیده بودند.

دو ساعتی با همین روال گذشت تا اینکه نوبت به خانم میانسال رسید. پوران صدایش کرد و با دستش اشاره کرد که روی کدام صندلی بنشیند.

خودش نمیدانست چرا نگاهش را از او میدزدد اما حالا که فاصله ی آنها کمتر از یک متر بود دل را به دریا زد و چشم دوخت به چشم هایش..
خانم میانسال نگاه های معنا دار پوران را میفهمید یا نمیفهمید رد میکرد و میخواست از هر دری سر صحبت را باز کند.

گفت و گفت و گفت و اینبار کسی که سکوت کرده بود پوران بود. خانم میانسال گفت:پوران جان شما عجب چهره ی جذابی دارید، چقدر خوب که همه ی کارهای سالن رو خودتون انجام میدید، راستی !؟ شماره ی رنگ موتون چیه؟!

داستان کوتاه پوران به نویسندگی : پرسا تدین

یک ساعتی حرف میزد و پوران حالا دیگر مطمئن بود خانمی که روبرویش » !؟ شماره ی رنگ موتون چیه نشسته و دارد از زمین و زمان حرف میزند، همان کسی است که از سالها پیش او را باعث تمام نبودن های زندگی اش میداند.

درست بود..خودِ خودش بود… چهره اش کمی شکسته شده بود اما چشمهایش همان چشم ها بود. همان چشم های ریز و مشکی با آن خالی که بالای لبش داشت.

هنوز هم وقتی بی وقفه حرف میزد زبانش از بین دندانهایش بیشتر پیدا بود. پوران هنوز خوب یادش مانده بود که انگشت سوم و چهارمش راپشت سر هم انگشتر می انداخت.

برای یک لحظه زمان برایش ایستاد و تمام زندگی اش جلوی چشمهایش رژه رفت. تمام این سالها، تمام این تنهایی ها… همه را مرور کرد…
یادش آمد شب هایی که ساعت ها جلوی تلویزیون مینشست و فقط شبکه ها را پشت سر هم عوض میکرد.

داستان کوتاه پوران به نویسندگی : پرسا تدین


شب هایی که ساعت ها روی برنامه ها ی گفتگو محور زل میزد، ناخن میجوید و پلک هم نمیگذاشت اما صبح با لبخند برای بچه هایش صبحانه درست میکرد. شبهایی که تا صبح فقط قصه می بافت و حرف هایش را فقط قورت می داد.

یادش آمد بیست و چند سال قبل، اواسط آبان یا آذر ماه بود، سوز زمستان هنوز نیامده بود اما هوا عجیب گرگ بود.

سرد بود اما دلنشین. پوران مثل تمام دخترهای آن روزها، مدرسه و مسائل مربوط به آن از همه چیز برایش مهمتر بود.

مدرسه در آن روزها بهترین و دلنشین ترین جای دنیا بود انگار… درس خواندن، بازی کردن، خندیدین، تفریح و دیدن دوست ها را همه و همه با هم داشت .

خانم میانسالِ امروز، همان خانم شکوهی آن سالها بود. همان خانم ناظمی کارش فقط تحقیر بود. انگار اصلا آمده بود تا لحظه های خندیدن بچه ها را خراب کند. آنقدر که آن روزها پوران را به خاطر قدکوتاهش به سٌخره میگرفت و او را برای بچه هامثال میزد و آنقدر با آن کفش های پاشنه ده سانتی اش از بالا به پوران نگاه کرده بود نه تنها امید و اعتماد به نفس را از او گرفته بود بلکه به تمام بچه ها این اجازه را داده بود که هر کدام با یک برچسب مخصوص پوران را صدا کنند.

این حس برای همیشه با پوران ماند حتی لحظه هایی که زیر پایش صندلی میگذاشت تا از کابینت بالایی چیزی بردارد.

حتی لحظه ای که کنکور قبول نشد چون انگیزه ای برای درس خواندن نداشت و فکر میکرد دکتر قد کوتاه نمیتواند دردی را از مریضی درمان کند. حتی همین دیشب که با لبخندِ یک طرفه لبخندش خسیس شد و حس » !؟.. نکنه از من بلندتر بشه «: ای به قد و بالای پسرش نگاه کرد و تهِ دلش گفت لذت و نفرت و کینه را باهم داشت.

حالا امروز که از دید خودش مسبب تمام این کم و کاستی ها روبرویش نشسته بود، چرا چیزی نمیگفت؟ باخودش گفت:یعنی این موضوع اینقدر برای خانم شکوهی بی اهمیت بود که اصلا منو یادش نیست؟!پس اینهمه سال من چی؟

داستان کوتاه پوران به نویسندگی : پرسا تدین

همانطور ذهنش در جنگ و جدل این حرف ها بود، صندلی خانم شکوهی را تا جایی که میتوانست تنظیم کردپایین و صندلی خودش را آورد و روی آن نشست. موچین را برداشت و شروع کرد به کَندن دانه به دانه ی موهای ابروی خانم شکوهی. تمیز و با دقت. گاه گاهی به چشمهایش نگاه میکرد و باز دوباره نگاهش را میبردروی ابروهایش.

هیچ نگفت.. خانم شکوهی رفت، بدون اینکه بداند چه بر او در این سالها گذشته، بی آنکه بفهمد در تمام این یک ساعت و یازده دقیقه تمام لحظه های سخت زندگی اش از جلوی چشمهایش رد شده . او رفت . شایدبرگردد شاید هم نه.. اما پوران باز هم امشب جلوی تلویزیون مینشیند، پلک نمیزند، حرف هایش را قورت
میدهد و فکر میکند هنوز هم دکتر قد کوتاه نمیتواند هیچ دردی را از مریضی درمان کند.

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

1 دیدگاه

فاطمه نوفرستی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۶:۰۷ ب٫ظ

داستان عالی و جالبی بود با خوندن هر خطش دلم میخواست سریع تر خط بعدی رو شروع کنم‌و بدونم‌اخر داستان چی میشه عالی بود

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *