داستان کوتاه نخل ماداگاسکار | بخش مسابقه

داستان کوتاه نخل ماداگاسکار به نویسندگی عاطفه صادقیان

همینجور که داشتم به گلدان سفید بغل تختم نگاه می کردم داشتم همزمان فکر هم می کردم. فکر به اینکه همه چیز الکی است.

همزمان به این هم فکر می کردم که عجب! گلدان از بس کوچک است شبیه لیوان است. انگار بشود آن را سر کشید که خیال باطل است. گیاه درونش یک کاکتوس عجیب غریب است که مثل درخت نخل است ولی برگ هایش بسیار نرم هستند
و تنه ی درختش خارهای بلند دارد.

شاید کسی که بشنود فکر کند این گیاه در تخیل من جان گرفته. باید بگویم ابدا. همه اش جز به جز واقعیت است. بر می گردم به همان فکر الکی و این ها. واقعا مادر نگران شد که برادر کوچکم در چاه افتاد؟
له و لورده از چاه با بدبختی درش آوردند. یادم می آید اینجا پر از ماشین شده بود با آژیر های مختلف و رنگ های مختلف.
جای ویراژشان روی گل های اطراف خانه هنوز مانده بود که بالاخره مادر باز لبخند زد. مادر باز لبخند زد و به کار های خانه مشغول شد.

فکر می کردم باید زندگی از هم بپاشد. فکر می کردم او خودش را به قرص می بندد و مدام در اتاقش می ماند و من هم می توانم از فرصت استفاده کنم تا دوست پسر هایم را به خانه بیاورم.

من حقیقتا و عمیقا ناراحت شدم. مرگ برادر کوچک تر خیلی سخت بود ولی سخت تر از آن هم داشتم.
یادم می آید وقتی پدر ما را ترک کرد تا چند متر با پاهای برهنه در گل های اطراف خانه دویدم. مادر داد می زند :چه بدوی چه ندوی او می رود اینطور فقط خودت را سرما می دهی و کثیف می کنی.
من اما همچنان به دنبال پدر می دوم و او را پدر صدا می زنم. پدر از پشت سر داد می زند: من پدر تو نیستم.
آن موقع ها فکر می کردم چون از من ناراحت است این حرف را می زند ولی بعد ها فهمیدم آن حرفش می توانست معنا های دیگری هم داشته باشد.

گلدان را بر می دارم و به هال خانه می روم. روی کاناپه می نشینم و گلدان را روی میز میگذارم.
همین جا بود که در نبود چند ساله ی پدری که پدرم نبود و مادرم که راحت می شد پیچاندش برای اولین بار ارتباط جنسی برقرار کردم.
پسری بود هم سن و سال خودم. دست پاچه و بی حوصله. انگار که فقط می خواست تجربه کند. دقیقا همان کاری که منمی خواستم بکنم.

نه عشقی در کار بود و نه چیزی می فهمیدم فقط غرایزی شدید من را به جلو رفتن پیش می کشید. تنها چیزی که برایم دوست داشتنی بود لک های دور دماغش بود.

وسط رابطه از تمام امیال و احساسات خالی شدم و عق زدم و روی بدنش بالا آوردم. فکر می کنم به خاطر رنگ پوستش بود. زیادی سفید بود. حالم را به هم می زد. همان طور که سیاه تر ها حالم را به هم می زنند.

رنگ پوست باید ملایم باشد. گندمی. سفید تر ها باید برنزه شوند و سیاه تر ها باید بمیرند.
گلدان را بر می دارم و زیر شیر آب می گیرم. روش وحشیانه ایست برای آب دادن ولی بهتر از این نمی توانم. گلدان را روی اپن می گذارم.

دست روی سنگش می کشم. اینجا دومین ارتباط جنسی ام را داشتم. مردی بود نزدیک چهل ساله که آن زمان۲۵ سالی از من پیرتر بود.

شاید خنده دار ترین رابطه ام بود. نفسش بالا نمی آمد پیر سگ. من چیزی می خواستم که او نمی خواست و او چیزی می خواست که من اصلا نمی فهمیدم چیست. همیشه اطراف خانه ی ما بود. اوایل اطراف مادرم بود ولی مادرم انگار سنگ بود.

هیچ حسی به هیچکس نداشت و مدام با آن موهای آشفته و قیافه ی زشت به هم ریخته اش این طرف و آن طرف می دوید. با این رفتارش برای این مرد بیچاره هم چاره ای جز طرف من آمدن نگذاشته بود.

از هیچی بهتربود و البته از آن پسرک دست و پا چلفتی.
دوباره به ذهنم خطور کرد که چرا مادر دیوانه نشد؟ عجیب است او پسر کوچکش را از دست داده بود و همینطور کسی که با او ارضا می شد.

اگر من جای او بودم قطعا دیوانه می شدم. گلدان را بر می دارم و با آن به حمام می روم. سومین رابطه ی جنسی ام. بنا به تخیلاتم سکس در وان و آب باید خیلی کیف می داد ولی از آن هیچ یادم نمی آید به جز برخورد لگن و استخوان هایم به دیواره های وان. مردی که با او بودم را اصلا یادم نمی آید.
گلدان را بر می دارم و سرجای اولش یعنی کنار تخت خواب می گذارم. تمام رابطه های بعدی ام همین جا بود.

داستان کوتاه نخل ماداگاسکار به نویسندگی عاطفه صادقیان

به جز آن هایی که کنار دیوار بود یا در دستشویی مکان های عمومی یا در پارک ها یا در گل های اطراف خانه. به جز آن ها بقیه اش همین جا بود.
میان همه ی آن ها یکی از آن ها را به وضوح به یاد می آورم. البته نه خودش را. احساسی که با او داشتم را. انگار حالا که هم سن آن مرد دومی شده بودم می دانستم او چه می خواسته و می دانستم همه چیز کجاست و اشراف کامل داشتم وانگار که بدنم درست می دانست باید چه کند.

داستان کوتاه نخل ماداگاسکار

شاید اولین و آخرین رابطه ام بود که به من لذت داد و مثل همیشه آن حس
مزخرف حالت تهوع اولین بار را نداشتم.
من کاملا راضی ام و به خاطر تمام اتفاقاتی که افتاده مادر را مقصر می دانم. او کاملا گناهکار است و من یک قربانی ام. نمیگذارم چرت و پرت های دیگران به گوشم برسد ولی گه گاهی مرد هایی که اینجا هستند به من می گویند که من معتاد به سکس هستم و باید درمانی پیدا کنم.

یا می گویند باید زندگی ام را تغییر دهم.روی تخت بدنم را ولو می کنم و چشم هایم را می بندم. گاهی اوقات بدنم را در آینه نگاه می کنم و حتی از نگاه کردن
خودم کاملا لذت می برم.

داستان کوتاه نخل ماداگاسکار به نویسندگی عاطفه صادقیان

گاهی هم حالم از وجودم به هم می خورد و فکر می کنم خیلی به درد نخور هستم. شاید باید درقالب موجود دیگری به دنیا می آمدم. مثلا خرچنگ.
مردی که چند روزیست با او می گذرانم در را باز می کند و با زدن حرف های نا مفهومی مرا می بوسد. روی بدنم می خوابد و شروع به در آوردن لباس هایم می کند.

طبق معمول چشم هایم را می بندم و باز این فکر از سرم بیرون نمی رود که چرا
مادر دیوانه نشد. حداقل باید ناراحتی اش بیشتر ادامه می داشت.
وقتی روی بدنم مثل گراز نفس نفس می زند، کنارش می زنم و به دستشویی می روم. باید از کسی بپرسم.
مرد را روی تخت تنها می گذارم و لباس هایم را بر می دارم. گلدانم هم بر می دارم.

داستان کوتاه نخل ماداگاسکار به نویسندگی عاطفه صادقیان

بعد از رانندگی به تنها کافه ی شهر کوچکمان می رسم. واردش می شوم. انگار که جن دیده باشند. ساکت می شوند و فاصله می گیرند.
دنبال فردی می گردم که برایم آشنا باشد. احتمالا با تمام مرد های اینجا خوابیده بودم ولی اصلا چهره ی هیچ کدام را به خاطر نداشتم.

در چهره ی زن ها دنبال فردی آشنا گشتم. کار واقعا سختی بود. سال ها بود زنی را ندیده بودم. به سراغ فروشنده رفتم. گفتم: مرا می شناسی؟
گفت: همه تو را می شناسند.
گفتم:به جز خوابیدنم با مرد ها جزئیات بیشتری از زندگی ام می دانی؟
گفت:می دانم.
گفتم:مادرم را می شناسی؟
گفت:سنم قد نمی دهد.
عجیب است او تقریبا هم سن مادر است. باید ۶۰ سالی داشته باشد. باز نگاهش کردم.
گفتم:به اندازه ی کافی خودت پیر هستی.
گفت:به اندازه ی تو، نه مادرت.
زنیکه ی حرامزاده. می دانم جوان بودن و با دیگران خوابیدن لذت بزرگیست ولی این انتخاب خودشان بوده که تمام عمرشان را پشت میز کافه ما تحتشان را صاف کنند.

نگاهی به سر تا پایش انداختم و به سمت دستشویی رفتم تا رژم را
پررنگ کنم. در خانه آینه ای نداشتم. لحظه ای برایم عجیب آمد. یک آینه ی کوچک گرد دارم که به اندازه ی لب هایم مرا به من نشان می دهد ولی حتی آن هم چند وقتیست گم شده است. درست مثل مادر که گمشده. هر کجای خانه دنبالش می گردم نشانی از او پیدا نمی کنم. حتی رد خونش را بر فرض کشته شدنش. انگارکه از ابتدانبوده است.

به سمت آینه رفتم. لب هایم را نگاه کردم و حرکت رژ را رویش دنبال کردم و دیگرجای دیگری از صورتم را ندیدم. نمیخواستم که ببینم. چروک ها به ناچارزیاد در دیدبودند.

در کافه را که بستم و به سمت ماشین رفتم کسی از پشت سرم داد زد: مادری در کارنیست.
به سمت خانه رفتم و به این فکرکردم که برای کمترفکرکردنمیتوانم بار دیگربا مرد روی تختم بخوابم. همینکار را هم کردم. مرد بلند شد و گفت:
باز هم باید بروم و فردا بیایم؟
گفتم:میتوانی نیایی یاکس دیگری را جای خودت بفرستی.
گفت:مرانمیشناسی؟
گفتم:مکانیکی؟
گفت:چهل سال دیوانگی بس نیست؟
گفتم:ازکجامیدانی زندگی ام از ابتدادیوانگی بوده و چیزدیگری نبوده؟
گفت:بعد از پسرمان می توانستیم بچه ی دیگری داشته باشیم.

گلدانم روی زمین افتاد و تیغ های روی تنه اش به جان برگ های نازکش رفت و کمی افسوس خوردم و بلندش کردم و به دنبال مرد بی اختیار راه افتادم.در گلهای اطراف خانه غلت میزدم و گریه میکردم و فریادمی زدم: نرو پدر، نرو.

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

22 دیدگاه

Nasin · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۶:۱۶ ب٫ظ

خیلی جالب بود از خوندنش لذت بردم کاش ادامه دار بود🤔👌

فاطمه · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۶:۱۸ ب٫ظ

بسیار عالی بود

فریماه · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۶:۳۰ ب٫ظ

نثر خواندنی داشت. و گفتمان تابو شکنانه ی تجربه ی نفسانی زنان در قالب کودکی که بقدر تکه های اندکی پازل از او میدانیم. زنان در این داستان حتی در انفعالشان، دست به انتخاب زده اند و مردان برخلاف فاعل بودنشان مفعول تصمیمات زنان هستند. نوشته ی قدری بود

زینب · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۷:۰۹ ب٫ظ

دو پاراگراف بسیار عالی بودند
»رنگ پوست باید ملایم باشد…
و دیگری که با خواندنش بغض کردم:
»طبق معمول چشم هایم را می بندم و باز این فکر از سرم بیرون نمی رود که چرا مادر دیوانه نشد…
عالی بود عالی

حدیث · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۷:۳۴ ب٫ظ

کاملا غرق در داستان شده بودم و عالی بود🤍

آذر · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۷:۵۸ ب٫ظ

بسیار تاثیر گذار،دختری ک نگران دیوانه نشدن مادراست،همان مادر دیوانه است.
رسیدن با کمترین کلمات به نتیجه ای باور نکردنی.

نرگس سلیمی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۱۳ ب٫ظ

داستان کوتاه از عاطفه صادقیان عالی بودوقلم سیار زیبایی داشت آفرین

امیرمسعود · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۱۶ ب٫ظ

سوال داشت چرا مادرم هنوز دیوانه نشده ولی دیوانه بود
همر جایی که گلدان بود یه رابطه شروع میشد
انگار گلدان ناخودآگاهش بود

امید · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۷ ب٫ظ

نثری روان و خواندی و داستانی از سفر به درون،کشمکش با خود و…که هر آدمی بارها این جدل با خود رو تجربه میکنه و اکثرا هم دررسیدن به ان نتیجه ای که دلش میخواهد برسد،ناموفق…:)
نویسنده در شیوه روایت موفق بوده و به کاری قابل قبول و دور از تابو های مرسوم این روزها دست یافته است.

محدثه · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۴۱ ب٫ظ

کوتاه اما خیلی قشنگ و دلنشین

محیا · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۵۴ ب٫ظ

عالی بود عزیزم💜👌🏻

آصفه حسن زاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۰:۰۹ ق٫ظ

شاید نوع کار من باعث میشه که بخوام هر نوع انسانی رو در حد بی انتهای وجودش درک کنم. این که قضاوت نکنم. این که دقیقا هر انسانی چیزی در وجودش نهفته است که در ظاهرش به نوعی دیگه نهفته میشه.

نازنین · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱:۴۶ ق٫ظ

واقعا زیبا و تاثیر گذار بود.
انگار کودکی درون همان مادر او را به همه چیز متهم میکرد.
خیلی جذاب بود👌

حمید · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۲:۵۹ ق٫ظ

کدام مادر؟؟؟
او هم مفعولی شکارچی بوده ماننده چیزی که از او تولید شده و بیرون امده،
شهر عاقل ندارد ،
در شهر کورها اگر بینا باشی و بفهمند انگشت نما میشوی،و زندگیت برای همیشه تمام است…

الیاسی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۲۶ ق٫ظ

چقدر نژاد پرستانه و جالب بود 😂🙌🏻
“رنگ پوست باید ملایم باشد ”

عالی بود 🤩🤩🤩

مهدی نامجو · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۶:۴۱ ق٫ظ

Kare zibayi bod karaktere madar jaye tahlil dare va be sadegi az kenaresh nabayad gozasht
Man karo dost dashtam .

کدخدا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۶:۵۸ ب٫ظ

نوع دیدگاه نویسنده به مسائل قابل تامل است و به راحتی می‌توان با آن ارتباط برقرار کرد.
غیر قابل پیش بینی بودن خط داستانی، یکی از نکات قوت نویسنده است که با پیشرفت داستان، خواننده را برای ادامه‌ی آن بیش از پیش ترقیب می‌کند.
نکته‌ی مثبت دیگر را می‌توان در نوع برخورد نویسنده با مسائل دید که به مزاج خواننده خوش می‌آید. در نظرات ثبت شده در همین بخش به راحتی می‌توان تاثیر جمله‌ی «رنگ پوست باید ملایم باشد.» را دید و این، نوید دیدگاهی بکر و در عین حال جریان ساز را در نویسنده‌ای جوان می‌دهد.
امید است که با تلاش و تداوم، آثار بیشتری از این نویسنده منتشر شود.
با بهترین آرزو‌ها.

سعید · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۱ ب٫ظ

از خلاقیته نویسنده خوشم اومد ، سادگی خوش خوانی متن هم دوست داشتم .
البته یکبار خوندم و باز باید این داستان رو بخونم.
آرزوی موفقیت برای نویسنده دارم 👍

افرا · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۰:۲۳ ق٫ظ

عالی بود لذت بردم
تعلیق خوبی داشت
واقعا راست میگه همه چی الکیه

لیلا ادیبی · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۹:۲۲ ب٫ظ

موضوع بسیار جالبی داشت .در ابتدا تصور این است که موضوع سکس مطرح است ولی بسیار ظریف نویسنده اعتراض های خودش را مطرح کرده .از نظر من جالب بود .

پارسا · اسفند ۷, ۱۳۹۹ در ۲:۳۵ ق٫ظ

خیلی زیبا مبهم و قابل تامل بود تبریک میگم بهتون

فارا · اسفند ۷, ۱۳۹۹ در ۱۲:۳۰ ب٫ظ

داستان جالبی بود .به نظرم گل در گلدان درحقیقت همان دختر و محیط زندگی او ست . اینکه هر دو در گل بودند و هردو نیاز به توجه داشته و شرایط برای رشد و زندگی که براشون مهیا نبوده .اینکه دختر با وجودی که مادر و گناهکار اوضاع و احوالش میداند ولی باز نگران مادر است .به نظرم این جمله که راجع رنگ پوست گفته شاید منظورش داشتن یک شرایط نرمال و معمولی برای زندگی است نه خیلی روشن نه خیلی تیره .

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *