داستان کوتاه مزاحم | بخش مسابقه

داستان کوتاه مزاحم به نویسندگی مهشید دشتی

دست و پایم تازه روی دیوار چفت‎ شده ‎بود که نور لامپ توی چشمم خورد. نمی‎دانم چرا این احمق نمی‎فهمد من از نور زرد بدم می‎آید؛ اصلا از نور بدم می‎آید.

هررنگی می‎خواهد باشد.کلی گشتم تو این خراب‎شده برای خودم گوشه‎ی دنجی پیدا کنم.

این گوشه نه از نور خبری است نه از هوای تازه؛ دیوارهایش هم زبر است.

راحت می‎توانم خودم را به دیوار بچسبانم و چند روز منتظر پشه بمانم. فقط این نور لعنتی کار را خراب می‌کند؛ پسرک شب‏ها تا چشمم گرم می‎شود، تن لشش را می‎آورد تو خلوت من و چراغ را روشن می‎کند.

نمی‏دانم آخر مرتیکه ‎ی احمق! تو که از خروس‎خوان تا بوق سگ سرکاری، خب شب ‎ها هم بدون نورافشانی کپه‎ی مرگت را بگذار دیگر.

ای ‎کاش به هم زدن خلوتم فقط با همین نور زرد ختم می‎شد؛ پسره‎ی‎ تازه از تخم درآمده تازگی‎ ها معلوم نیست با کدام بدتر از خودش ریخته رو هم؛ تا چراغ را خاموش می‎کند، نور آبی چندشِ موبایلش در مغزم فرو می‎رود؛ نمی‎دانم از دختره‎‌ی بی کس و کار چه می‎خواهد؛ مدام تکرار می‎کند:

توروخدا توروخدا ببینم. من و تو که دیگه این حرفا رو نداریم. مگه محرم بودن به خوندن چارتا جمله‎ ی عربیه؟
پسره ازبس اصرار می‎کند تا خواب از چشمم برود. بعد هم قربان صدقه‎ اش شروع می‎شود و تکان تکان‎خوردن‎ هایش! این آدمیزاد منفورترین موجود رو زمین است.

صبح‎ها هم که دیگر نگویم؛ تا دست و پایم به دیوار چفت می‎شود، پنجره ‎ی لعنتی اتاقش را باز می‎کند؛ هوای مطلوب و دم کرده‎ی اتاق در یک چشم به ‎هم زدن جایش را به هوای مشمئزکننده ‎ی صبح می‎دهد.

بعد هم یواشکی در اتاقش را چفت می‎کند و سیگار ناشتایش را می‎کشد.ای‎کاش یک‎روز سر همین سیگار کشیدن قلبش بایستد و نفس راحت بکشم. نمی‎دانم چه کوفتی در سیگارش می‎ریزد که این‎قدر بدبو است؛ بویش مرا یاد مرگ اجداد مظلومم می‎اندازد.

یادش بخیر؛ قبل از اینکه این تن لش بیاید، مردی مثل خودم اینجا زندگی‎ می‎کرد. مردک صبح تا شب خودش را زیر یک مشت کاغذ مدفون می‎کرد.

به جز دودسیگارش مشکلی با او نداشتم. مردک نه تاحالا تن زنی را دیده ‎بود نه هوای تازه به مشامش خورده ‎بود. خودم را لای کتاب‎هایش پنهان می‎کردم.

چیزهایی هم از او یاد گرفتم؛ مثلا اینکه انسان موجودی فانی است و باید همین چند روز زندگی را غنیمت بشمارد و از این حرف‎های قلمبه سلنبه. هرچند خودش هم ازاین چند روز زندگی‎اش لذت نمی‎برد. روزهای خوبی بود قدرش را ندانستم.

یک روز مردک به چراغ اتاقش طنابی بست و خودش را به طناب آویزان کرد. یادش بخیر، بعد از آویزان شدنش مگس و کرم بود که به اتاق هجوم آورد. تا مدت‎ها غذایم به راه بود.

داستان کوتاه مزاحم به نویسندگی مهشید دشتی

آخرهایش بوی گند مرتیکه اذیتم می‎کرد. حوصله نداشتم کسی را خبر کنم. هرچند کسی هم نداشتم خبر کنم. آن‎قدر منتظر شدم تا صاحب‏خانه ‎اش یک روز برای تمدید قرارداد آمد. حالا درنزن، کی در بزن. آخر سر هم مجبور شد در را بشکند و به خانه بیاید.

نمی‎دانم مرد گنده از چه چیز هم‎خانه ‎ام ترسید که با دیدنش نقش زمین شد. باقی اتفاق ‎ها خیلی زود گذشت؛ آمبولانس و تمیز کردن خانه و آمدن مستاجر جدید،مستاجر جدید همین هم‏خانه‎ ی نکبتم است.

پسره با مادرش آمد. تا وارد خانه شدند، خودش را مثل بختک انداخت تو قلمروی من. پسرک دراز عین مار می‎ماند؛ فقط منتظر است مادرش از خانه بیرون برود و یکی از آن دخترهای بدتر از خودش را به اتاق بیاورد.

من که نمی‎بینم چه غلطی می‎کنند. جفت‎گیری آدم‏ها برایم جالب نیست. به خصوص که در جفت‎گیری‎شان خبری از بچه نیست؛ نمی‎دانم چه کیفی می‎کنند. اصلا نمی‎دانم این آدم‎ها فصل جفت‎گیری‎شان چه‎ جوری تنظیم می‎شود؟ مزاحم من که فصل جفت‎گیری‏اش با رفتن مادرش از خانه تنظیم می‎شود. نمی‎دانم این چه زندگی نکبتی است؟ مدام جفت‎گیری بدون بچه. البته بهتر؛ مگر نسل من منقرض شد به کجای دنیا برخورد؟ بگذار نسل این مزاحم‏ های طبیعت هم زودتر منقرض شود.

پسره‎ ی مار اگر دختر نباشد، مدام ادای جفت‎گیری را روبه‎ روی صفحه‎ ی آبی کامپیوترش درمی‎آورد. هرموقع هم خسته می‏شود، پنجره را باز می‎کند و سیگارش را لوله می‏کند و پای پنجره دود می‎کند.

دود سیگارش بوی بدی می‎دهد. مدام هم چشمش به در است تا مادرش در را باز نکند.
مثل اینکه سال آدم‎ها دارد تمام می‎شود و سال جدیدی می‎آید. این را از هجوم هوای تازه به خلوتم و جروبحث مادر و پسر فهمیدم. مادر مدام در نبود پسر به خلوتم می‎ آید و با غرغر خراب‎شده ‎ی پسرش را تمیز می‎کند.

از هر گوشه آشغالی پیدا می‎کند تا شب همان را به سر پسرش بکوبد. خسته شدم از این دادوبیدادها. از دیروز اوضاع بدتر هم شده؛ نمی‎دانم چه درد بی‎درمانی به شهر آمده که پسر دیگر نمی‎تواند از خانه بیرون رود.

صبح، وقتی از خواب بیدار شد و لباس می‎پوشید، مادر مثل اجل معلق در اتاق را باز کرد و گفت:

کجا شال و کلاه کردی؟ از امروز بیرون رفتن تعطیله. ندیدی اخبار چی گفت؟
پسر با حرص پنجره را بست و گفت:

زودباوریا! اونا یه زری می‎زنن تو چرا باور می‎کنی؟ تو چین یکی خفاش خورده یه مرضی گرفته مگه بچه‎بازیه اینجا هم بیاد. تازه این حرفا واسه سوسولاس؛ من چیزیم نمی‎شه.

داستان کوتاه مزاحم

فکر کردم اشتباه شنیدم؛ خفاش؟ یکی تو چین خفاش خورده؟ مگر آدما خفاش هم می‎خورند؟ حالم بد شد؛ نکند این حرامزاده و مادرش من هم بخورند؟ از این آدم‎ها هیچی بعید نیست.

خودم را جمع و جور کردم و رفتم پشت کمد چرت بزنم. تازه چرتم برده‎بود که پسره‏ی مار در اتاق را محکم کوبید به هم و هیکل استخوانی‎اش را پرت کرد رو تخت:

تا ابد که نمی‎تونی منو تو این لونه موش حبس کنی؛ من میرم بیرون حالا ببین کی گفتم.
هیکل نحیف من طاقت شنیدن این همه خبر بد رو تو یه روز نداشت؛ یعنی این آدمیزاد دوپای ناقص‌العقل می‎خواست صبح تا شب خلوتمرا به هم بزند؟ خودم را تو تاریکی پشت کمد جا دادم و چرت زدم؛ امیدوار بودم وقتی از خواب بیدار شدم، این موجود نحس گورش را گم کرده باشد.

داستان کوتاه مزاحم

با هجوم نفرت‎انگیز اکسیژن به اتاق، از خواب بیدار شدم. هوا تاریک شده ‏بود. پسره لبه‎ ی پنجره نشسته ‎بود و سیگار دود می‎کرد. نکبت ازبس پنجره را باز گذاشته‎ بود، هوای تازه تا پشت کمد هم آمده ‎بود. دلم قاروقور می‎کرد.

خودم را به سقف نزدیک کردم. حوصله نداشتم کنار پنجره بروم. ولی برای خوردن مگسی، پشه‏ای، جانوری که این شکم صاحب مرده را سیر کند، چاره‎ای نداشتم. خودم را کنار چارچوب پنجره جا دادم؛ نخیر خبری از خوردنی نبود.

منتظر نشستم. پسر شماره ‎ی یکی از دوست‎هایش را گرفت و مشغول صحبت شد؛ برخلاف همیشه، جدی صحبت می‎کرد. پسر امیدوار بود هرچه زودتر اوضاع به روال عادی برگردد اما دوستش امیدوار نبود؛ از صحبت‎هایشان فهمیدم یکی از آشناهای پسر پشت خط، چند روز پیش از این مریضی مرده.

دانه‎ های درشت عرق را روی سروکله‎ ی پسر می‎دیدم. چه شانسی دارم من! این جونور اگر بترسد، محال است اتاقش را ترک کند؛ تحمل ندارم صبح تا شب یکی دیگر را در خلوتم تحمل کنم.

از روز بعد، مصیبت واقعی روی سرم خراب شد؛ پسره‎ی تن‎لش صبح تا شب تو اتاقش می ‎تمرگید و گوشی تو دستش بود. ای‎کاش به همین جا ختم می‎شد؛ مدام یا با آن دختره‌ی بدتر از خودش حرف می‎زد یا سیگار بوگندو می‎کشید.

حالم خیلی بد بود؛ نه خواب درست حسابی داشتم نه خوراک. نور اتاق و هوای تازه‎اش، حالم را خراب کرده ‎بود. نمی‎فهمیدم مگر جان این دراز بی‎قواره چه‎ قدر ارزش داشت که ازترس جان پایش را از خانه بیرون نمی‎گذاشت؟ مرگ را جلوی چشم‏هایم می‎دیدم. مطمئن بودم با مرگ من، نسلم از روی این زمین خراب ‎شده منقرض می‌شود.

من، آخرین بازمانده‎ی نسل مارمولک‏های دم عصایی، خوراک کرم‏ها می‎شدم و تمام.
یک روز، با سرگیجه از خواب بیدار شدم؛ در خیالاتم تمام رفقایم را می‎دیدم. رفقای عزیزی که خوراک حشره‎ کشِ مستاجر ده سال پیش خانه شدند و همگی مرا تنها گذاشتند.

باورم نمی‎شد ده سال به هر خفتی بود، خودم را زنده نگه داشته‎ بودم. آن‎وقت حالا، از دست این جوانک بدقواره باید با این زندگی نحس خداحافظی می‎کردم. حالم خوب نبود؛ دلم آشوب بود. به زور خودم را به بالای کمد رساندم تا سروگوشی آب دهم. پسره‎ی دراز سرش را توی کمدش کرده ‎بود و داد می‎زد:

مامان! این شلوار آبیه من کو؟
مادرش با آشفتگی به اتاق آمد و داد وبیداد راه انداخت:

شلوارت رو واسه چی می‎خوای؟ نمی‎ذارم پاتو از خونه بیرون بذاریا! این پنبه رو از تو گوشت بیرون کن.

داستان کوتاه مزاحم به نویسندگی مهشید دشتی

پسر بدون توجه به غرغرهای مادرش، شلواری از ته کمد بیرون کشید. شلوار را پا کرد و بدون خداحافظی از خانه بیرون رفت. با شنیدن صدای کوبیدن در ورودی، نفس راحتی کشیدم و با خیال راحت رفتم پشت کمد. باورم نمی‎شد دوباره خلوت خودم را به دست آوردم. پایم را به دیوار بند کردم و با خیال راحت خوابیدم.

وقتی از خواب بیدار شدم، هوا تاریک‎شده‎ بود. خوشبختانه پسر هنوز برنگشته ‎بود. دوباره تکانی به خودم دادم تا ببینم چه خبر است. مادرش در تاریکی اتاق، روی تخت نشسته ‎بود و ننه من غریبم درمی‎آورد.

زنیکه‎ ی خیکی تا دیروز چشم نداشت پسرش را ببیند؛ همه بدبختی‎ هایش را گردن پسر درازش می‎انداخت. حالا برای دو ساعت دیر کردنش، آب‎غوره می‎گرفت. صدای زنیکه حالم را خراب می‎کرد.

واقعا این مستاجرهای جدید صد سال پیرم کرده‎بودند. آرزو کردم زودتر پسر برگردد تا مادر خفه‎خون بگیرد. ولی فایده نداشت؛ پسر تا صبح نیامد. مادر غربتی‎اش هم آن‎قدر گریه کرد، روی تخت از حال رفت.

صبح روز بعد، با صدای پسر از خواب بیدار شدم. به دست و پای مادرش افتاده ‎بود و از اینکه مادرش را نگران کرده ‏بود، ناراحت بود.

این موجود دوپا عقل تو سرش ندارد؛ نمی‎فهمم چه مرگش است. پسر قول داد دیگر پایش را از خانه بیرون نگذارد. اما قولش هم مثل خود بدقواره‌ش بود. روزی یکی دوبار از خانه بیرون می‎زد و جیغ و دادهای مادر هم فایده نداشت.

داستان کوتاه مزاحم به نویسندگی مهشید دشتی

صبح با آه و ناله‎ ی پسر از خواب بیدار شدم؛ پسر دیلاق در تب می‎سوخت و از مادرش حلالیت می‎خواست. مادرش مثل دیوانه‎ ها دور خانه می‎چرخید و با صدای نکره ‏اش آرامشم را به هم می‎زد. خودم را بالای کمد رساندم ببینم چه خبر است. همان موقع زنگ در را زدند؛ دو موجود عجیب‏ الخلقه با لباس های مسخره سرتاپا سفیدی که جلوی چشم‌هایشان را هم گرفته‏ بود، به اتاق آمدند؛ از دیدنشان حالم بد شد.

این جانورها اینجا چه‏ می‎خواستند؟ چیزی نگذشته‎ بود که بهترین اتفاق زندگی ‎ام افتاد؛ موجودات عجیب ‏الخلقه به مادر چیزی گفتند و پسر را با خودشان بردند. مادر هرکاری کرد، او را با خود نبردند.

با خوشحالی کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم لب پنجره غذایی شکار کنم. ضجه‎ های مادر گوشم را کر کرد؛ نخیر من از دست این آدم‎های دیوانه خلاصی ندارم؛ سرنوشتمان به هم گره خورده.

چند دقیقه بعد، مادر با اسپری شبیه به حشره‎ کش به اتاق آمد. خشکم زد؛ مرگ را جلوی چشمم دیدم. نمی‎دانم زن احمق مرا از کجا دیده‎ بود که به سراغم آمده؟ یکی نیست به او بگوید آخر پیرزن من با تو چه کار دارم؟ مگر جای تو را تنگ کردم؟ مگر وقتی که تو و امثال بدتر از تو نسل من و رفقایم را از روی زمین برداشتید چیزی به تان گفتم؟ دنیای به این بزرگی را صاحب شدید، چشم ندارید من بدبخت گوشه ‎ی خراب‎شده ‎تان زندگی کنم؟

ناگهان بوی عجیبی به مشامم خورد؛ زن به در و دیوار اسپری می‎زد و با دستمال همه‏ جا را پاک می‎کرد. بو مرا یاد صاحب‏خانه‌ی قبلی انداخت؛ تا جایی که یادم است چیزی با این بو را می‎خورد و پشت بندش سیگاری می‎کشید و سر خوش می‎شد؛ آدم است دیگر! بی‎ مصرف و عجیب غریب.

معلوم نیست چه غلطی می‎کند.
روزهای بعد، به خوبی و خوشی ‎گذشت. تنها مشکلم مادر انکرالاصوات پسر بود که راه و بی‏راه به اتاق می‎ آمد و گریه‏ زاری راه می‎انداخت. لباس‌های پسر بی‎ مصرفش را بغل می‎گرفت و های‌های گریه می‎کرد.

داستان کوتاه مزاحم به نویسندگی مهشید دشتی

اما دردسرش از پسرش کمتر بود؛ نه با کسی زر زر می‎کرد، نه چیزی می‎کشید. فقط صدای نحسش بود که دلم را آشوب می‎کرد. بالاخره یک‎روز کار یکسره شد؛ صبح زود بود. تازه خوابم برده ‎بود که تلفن زنگ خورد. مادر که شب پیش رو تخت پسرش خوابیده‎ بود، از جا پرید و تلفن را برداشت. نمی‎دانم پشت خط چه گفتند. فقط جیغ و داد مادر را شنیدم و غش و ضعفش را دیدم.

چند دقیقه بعد، همسایه ‎ها با صورت‎های عجیبی وارد خانه شدند؛ همه ماسک و دستکش داشتند و از دور به مادر تسلیت می‎گفتند. تاحالا مراسم عزاداری آدم‎ها را ندیده ‎بودم.

برایم عجیب بود برای این مراسم صورتشان را با ماسک می‎ پوشانند و از دور تسلیت می‎گویند؛ آدم است دیگر هیچ چیزش با طبیعت جور نیست. مادر خودش را به درو دیوار می‎کوبید و می‎گفت:منو ببرید پیش پسرم.
یکی از همسایه‎ها کمی جلوتر آمد و به زن گفت:

عزیزم درکت می‎کنیم؛ ولی خودت که اخبار رو شنیدی، گفتن نباید از خونه‎ هامون بریم بیرون. تو هم که خودت ناقلی نمی‎شه کسی بیاد پیشت. ایشالا وقتی این اوضاع کوفتی تموم شد، برو سر خاک پسرت و یه دل سیر براش گریه کن.
زن صورتش را چنگ انداخت و گفت:بدون پسرم یه لحظه هم نمی‎خوام زنده بمونم.

خدایااا منو ببر پیش عزیز دردونه ‎م.درست می‎شنیدم؟ عزیز دردونه؟ زنیکه به پسر معتادِ عشق تولیدمثلش می‎گفت عزیز دردونه! انگار یادش رفته ‎بود تا همین دوروز پیش ورد زبانش الهی بمیری از دستت خلاص شم بود.

همسایه ‎ها خیلی زود رفتند و زن را تنها گذاشتند.
تا شب زنیکه در اتاق پسر مرده‎اش نشست و ناله کرد. از خوشحالی دلم می‎خواست پوست بیندازم؛ یعنی مزاحم درجه یکم رفته بود زیر خاک؟ یعنی دیگه مجبور نبودم حضور نحسش را تحمل کنم؟ باورم نمی‎شد این‎قدر خوشبختم.
روز بعد، زن تا از خواب بیدار شد، قاب عکس پسرش را از بالای کمد برداشت و از اتاق بیرون رفت.

داستان کوتاه مزاحم به نویسندگی مهشید دشتی

صدای قفل کردن در اتاق را شنیدم؛ با خوشحالی از پشت کمد بیرون آمدم دور تادور قلمرویم رژه رفتم. از امروز تمام این اتاقِ خراب شده برای خودم بود؛ بدون سرخر.
روزهای بعد به خوبی و خوشی گذشتند؛ برای خودم هرروز گوشه‏ای از اتاق می‎رفتم و بساط مگس‎خواری‎ام را به راه می‎انداختم. نه از نور خبری بود نه از هوای تازه. اتاق پر تارعنکبوت شده‎ بود؛ اما من زرنگ‎تر از این حرف‎ها بودم. تا عنکبوتی تشکیل خانواده و قلمرو می‏داد، زبانم را دراز می‎کردم و می‎فرستادمش به معده‎ ی عزیزم. کمی چاق شده ‎بودم. دیگر راه رفتن برایم سخت شده ‎بود. اما اصلا برایم مهم نبود. زندگی واقعی یعنی همین؛ بخور و بخواب بدون مزاحم.
نمی‎دانم چند روز یا چند سال از مرگ پسر گذشته. نمی‎دانم آن بیماری به قول خودشان کوفتی تمام شده یا نه. اما به من خیلی خوش می‎گذرد. این روزها مزه‎ی زندگی واقعی را می‎چشم. این بیماری هرچه بود، برای من و امثال من بهترین نعمت بود. بزرگ‏ترین انتقام من و دوستان قربانیِ حشره ‎کشم از این آدم ‎های نادان.

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

7 دیدگاه

یاسمین · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۰:۱۳ ق٫ظ

داستان جذابی بود. ایده جالبی داشت.

پروانه · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۰:۵۰ ق٫ظ

خوب و خواندنی بود
توصیفها به اندازه بود و تا پایان داستان کشش وجود داشت.

مینا · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۶:۰۰ ب٫ظ

داستان جالبی بود. توصیف هاش جالب بود

شیدا · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۸:۳۳ ب٫ظ

خیلی جالب بود. من از پارسال تا الان نظرم این بود که کرونا یه خوبی داشت و اونم کشیدن ترمز انسان بود که می‌خواست کل دنیا و طبیعت رو به تسخیر خودش دربیاره

مهدی · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۹:۱۶ ب٫ظ

متن بسیار زیبایی داشت قلم گیرایی داشت واقعا موضوع داستان هم با شرایط روز بود ممنون

آصفه حسن زاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۱۰ ب٫ظ

این نوع نوشتار واقعا از موضوعات مورد علاقه من هستش.
قشنگ بود واقعا

لیلا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۶:۱۱ ب٫ظ

داستان متفاوتی بود ‌و ایده خیلی جذابی داشت. داستان هایی که راوی اپل شخص هست برای من همیشه جذاب بودند، به خصوص اینجا که راوی یک مارمولک دم عصایی بود.

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *