دست و پایم تازه روی دیوار چفت شده بود که نور لامپ توی چشمم خورد. نمیدانم چرا این احمق نمیفهمد من از نور زرد بدم میآید؛ اصلا از نور بدم میآید.
هررنگی میخواهد باشد.کلی گشتم تو این خرابشده برای خودم گوشهی دنجی پیدا کنم.
این گوشه نه از نور خبری است نه از هوای تازه؛ دیوارهایش هم زبر است.
راحت میتوانم خودم را به دیوار بچسبانم و چند روز منتظر پشه بمانم. فقط این نور لعنتی کار را خراب میکند؛ پسرک شبها تا چشمم گرم میشود، تن لشش را میآورد تو خلوت من و چراغ را روشن میکند.
نمیدانم آخر مرتیکه ی احمق! تو که از خروسخوان تا بوق سگ سرکاری، خب شب ها هم بدون نورافشانی کپهی مرگت را بگذار دیگر.
ای کاش به هم زدن خلوتم فقط با همین نور زرد ختم میشد؛ پسرهی تازه از تخم درآمده تازگی ها معلوم نیست با کدام بدتر از خودش ریخته رو هم؛ تا چراغ را خاموش میکند، نور آبی چندشِ موبایلش در مغزم فرو میرود؛ نمیدانم از دخترهی بی کس و کار چه میخواهد؛ مدام تکرار میکند:
توروخدا توروخدا ببینم. من و تو که دیگه این حرفا رو نداریم. مگه محرم بودن به خوندن چارتا جمله ی عربیه؟ پسره ازبس اصرار میکند تا خواب از چشمم برود. بعد هم قربان صدقه اش شروع میشود و تکان تکانخوردن هایش! این آدمیزاد منفورترین موجود رو زمین است.
صبحها هم که دیگر نگویم؛ تا دست و پایم به دیوار چفت میشود، پنجره ی لعنتی اتاقش را باز میکند؛ هوای مطلوب و دم کردهی اتاق در یک چشم به هم زدن جایش را به هوای مشمئزکننده ی صبح میدهد.
بعد هم یواشکی در اتاقش را چفت میکند و سیگار ناشتایش را میکشد.ایکاش یکروز سر همین سیگار کشیدن قلبش بایستد و نفس راحت بکشم. نمیدانم چه کوفتی در سیگارش میریزد که اینقدر بدبو است؛ بویش مرا یاد مرگ اجداد مظلومم میاندازد.
یادش بخیر؛ قبل از اینکه این تن لش بیاید، مردی مثل خودم اینجا زندگی میکرد. مردک صبح تا شب خودش را زیر یک مشت کاغذ مدفون میکرد.
به جز دودسیگارش مشکلی با او نداشتم. مردک نه تاحالا تن زنی را دیده بود نه هوای تازه به مشامش خورده بود. خودم را لای کتابهایش پنهان میکردم.
چیزهایی هم از او یاد گرفتم؛ مثلا اینکه انسان موجودی فانی است و باید همین چند روز زندگی را غنیمت بشمارد و از این حرفهای قلمبه سلنبه. هرچند خودش هم ازاین چند روز زندگیاش لذت نمیبرد. روزهای خوبی بود قدرش را ندانستم.
یک روز مردک به چراغ اتاقش طنابی بست و خودش را به طناب آویزان کرد. یادش بخیر، بعد از آویزان شدنش مگس و کرم بود که به اتاق هجوم آورد. تا مدتها غذایم به راه بود.
داستان کوتاه مزاحم به نویسندگی مهشید دشتی
آخرهایش بوی گند مرتیکه اذیتم میکرد. حوصله نداشتم کسی را خبر کنم. هرچند کسی هم نداشتم خبر کنم. آنقدر منتظر شدم تا صاحبخانه اش یک روز برای تمدید قرارداد آمد. حالا درنزن، کی در بزن. آخر سر هم مجبور شد در را بشکند و به خانه بیاید.
نمیدانم مرد گنده از چه چیز همخانه ام ترسید که با دیدنش نقش زمین شد. باقی اتفاق ها خیلی زود گذشت؛ آمبولانس و تمیز کردن خانه و آمدن مستاجر جدید،مستاجر جدید همین همخانه ی نکبتم است.
پسره با مادرش آمد. تا وارد خانه شدند، خودش را مثل بختک انداخت تو قلمروی من. پسرک دراز عین مار میماند؛ فقط منتظر است مادرش از خانه بیرون برود و یکی از آن دخترهای بدتر از خودش را به اتاق بیاورد.
من که نمیبینم چه غلطی میکنند. جفتگیری آدمها برایم جالب نیست. به خصوص که در جفتگیریشان خبری از بچه نیست؛ نمیدانم چه کیفی میکنند. اصلا نمیدانم این آدمها فصل جفتگیریشان چه جوری تنظیم میشود؟ مزاحم من که فصل جفتگیریاش با رفتن مادرش از خانه تنظیم میشود. نمیدانم این چه زندگی نکبتی است؟ مدام جفتگیری بدون بچه. البته بهتر؛ مگر نسل من منقرض شد به کجای دنیا برخورد؟ بگذار نسل این مزاحم های طبیعت هم زودتر منقرض شود.
پسره ی مار اگر دختر نباشد، مدام ادای جفتگیری را روبه روی صفحه ی آبی کامپیوترش درمیآورد. هرموقع هم خسته میشود، پنجره را باز میکند و سیگارش را لوله میکند و پای پنجره دود میکند.
دود سیگارش بوی بدی میدهد. مدام هم چشمش به در است تا مادرش در را باز نکند. مثل اینکه سال آدمها دارد تمام میشود و سال جدیدی میآید. این را از هجوم هوای تازه به خلوتم و جروبحث مادر و پسر فهمیدم. مادر مدام در نبود پسر به خلوتم می آید و با غرغر خرابشده ی پسرش را تمیز میکند.
از هر گوشه آشغالی پیدا میکند تا شب همان را به سر پسرش بکوبد. خسته شدم از این دادوبیدادها. از دیروز اوضاع بدتر هم شده؛ نمیدانم چه درد بیدرمانی به شهر آمده که پسر دیگر نمیتواند از خانه بیرون رود.
صبح، وقتی از خواب بیدار شد و لباس میپوشید، مادر مثل اجل معلق در اتاق را باز کرد و گفت:
کجا شال و کلاه کردی؟ از امروز بیرون رفتن تعطیله. ندیدی اخبار چی گفت؟ پسر با حرص پنجره را بست و گفت:
زودباوریا! اونا یه زری میزنن تو چرا باور میکنی؟ تو چین یکی خفاش خورده یه مرضی گرفته مگه بچهبازیه اینجا هم بیاد. تازه این حرفا واسه سوسولاس؛ من چیزیم نمیشه.
داستان کوتاه مزاحم
فکر کردم اشتباه شنیدم؛ خفاش؟ یکی تو چین خفاش خورده؟ مگر آدما خفاش هم میخورند؟ حالم بد شد؛ نکند این حرامزاده و مادرش من هم بخورند؟ از این آدمها هیچی بعید نیست.
خودم را جمع و جور کردم و رفتم پشت کمد چرت بزنم. تازه چرتم بردهبود که پسرهی مار در اتاق را محکم کوبید به هم و هیکل استخوانیاش را پرت کرد رو تخت:
تا ابد که نمیتونی منو تو این لونه موش حبس کنی؛ من میرم بیرون حالا ببین کی گفتم. هیکل نحیف من طاقت شنیدن این همه خبر بد رو تو یه روز نداشت؛ یعنی این آدمیزاد دوپای ناقصالعقل میخواست صبح تا شب خلوتمرا به هم بزند؟ خودم را تو تاریکی پشت کمد جا دادم و چرت زدم؛ امیدوار بودم وقتی از خواب بیدار شدم، این موجود نحس گورش را گم کرده باشد.
با هجوم نفرتانگیز اکسیژن به اتاق، از خواب بیدار شدم. هوا تاریک شده بود. پسره لبه ی پنجره نشسته بود و سیگار دود میکرد. نکبت ازبس پنجره را باز گذاشته بود، هوای تازه تا پشت کمد هم آمده بود. دلم قاروقور میکرد.
خودم را به سقف نزدیک کردم. حوصله نداشتم کنار پنجره بروم. ولی برای خوردن مگسی، پشهای، جانوری که این شکم صاحب مرده را سیر کند، چارهای نداشتم. خودم را کنار چارچوب پنجره جا دادم؛ نخیر خبری از خوردنی نبود.
منتظر نشستم. پسر شماره ی یکی از دوستهایش را گرفت و مشغول صحبت شد؛ برخلاف همیشه، جدی صحبت میکرد. پسر امیدوار بود هرچه زودتر اوضاع به روال عادی برگردد اما دوستش امیدوار نبود؛ از صحبتهایشان فهمیدم یکی از آشناهای پسر پشت خط، چند روز پیش از این مریضی مرده.
دانه های درشت عرق را روی سروکله ی پسر میدیدم. چه شانسی دارم من! این جونور اگر بترسد، محال است اتاقش را ترک کند؛ تحمل ندارم صبح تا شب یکی دیگر را در خلوتم تحمل کنم.
از روز بعد، مصیبت واقعی روی سرم خراب شد؛ پسرهی تنلش صبح تا شب تو اتاقش می تمرگید و گوشی تو دستش بود. ایکاش به همین جا ختم میشد؛ مدام یا با آن دخترهی بدتر از خودش حرف میزد یا سیگار بوگندو میکشید.
حالم خیلی بد بود؛ نه خواب درست حسابی داشتم نه خوراک. نور اتاق و هوای تازهاش، حالم را خراب کرده بود. نمیفهمیدم مگر جان این دراز بیقواره چه قدر ارزش داشت که ازترس جان پایش را از خانه بیرون نمیگذاشت؟ مرگ را جلوی چشمهایم میدیدم. مطمئن بودم با مرگ من، نسلم از روی این زمین خراب شده منقرض میشود.
من، آخرین بازماندهی نسل مارمولکهای دم عصایی، خوراک کرمها میشدم و تمام. یک روز، با سرگیجه از خواب بیدار شدم؛ در خیالاتم تمام رفقایم را میدیدم. رفقای عزیزی که خوراک حشره کشِ مستاجر ده سال پیش خانه شدند و همگی مرا تنها گذاشتند.
باورم نمیشد ده سال به هر خفتی بود، خودم را زنده نگه داشته بودم. آنوقت حالا، از دست این جوانک بدقواره باید با این زندگی نحس خداحافظی میکردم. حالم خوب نبود؛ دلم آشوب بود. به زور خودم را به بالای کمد رساندم تا سروگوشی آب دهم. پسرهی دراز سرش را توی کمدش کرده بود و داد میزد:
مامان! این شلوار آبیه من کو؟ مادرش با آشفتگی به اتاق آمد و داد وبیداد راه انداخت:
شلوارت رو واسه چی میخوای؟ نمیذارم پاتو از خونه بیرون بذاریا! این پنبه رو از تو گوشت بیرون کن.
داستان کوتاه مزاحم به نویسندگی مهشید دشتی
پسر بدون توجه به غرغرهای مادرش، شلواری از ته کمد بیرون کشید. شلوار را پا کرد و بدون خداحافظی از خانه بیرون رفت. با شنیدن صدای کوبیدن در ورودی، نفس راحتی کشیدم و با خیال راحت رفتم پشت کمد. باورم نمیشد دوباره خلوت خودم را به دست آوردم. پایم را به دیوار بند کردم و با خیال راحت خوابیدم.
وقتی از خواب بیدار شدم، هوا تاریکشده بود. خوشبختانه پسر هنوز برنگشته بود. دوباره تکانی به خودم دادم تا ببینم چه خبر است. مادرش در تاریکی اتاق، روی تخت نشسته بود و ننه من غریبم درمیآورد.
زنیکه ی خیکی تا دیروز چشم نداشت پسرش را ببیند؛ همه بدبختی هایش را گردن پسر درازش میانداخت. حالا برای دو ساعت دیر کردنش، آبغوره میگرفت. صدای زنیکه حالم را خراب میکرد.
واقعا این مستاجرهای جدید صد سال پیرم کردهبودند. آرزو کردم زودتر پسر برگردد تا مادر خفهخون بگیرد. ولی فایده نداشت؛ پسر تا صبح نیامد. مادر غربتیاش هم آنقدر گریه کرد، روی تخت از حال رفت.
صبح روز بعد، با صدای پسر از خواب بیدار شدم. به دست و پای مادرش افتاده بود و از اینکه مادرش را نگران کرده بود، ناراحت بود.
این موجود دوپا عقل تو سرش ندارد؛ نمیفهمم چه مرگش است. پسر قول داد دیگر پایش را از خانه بیرون نگذارد. اما قولش هم مثل خود بدقوارهش بود. روزی یکی دوبار از خانه بیرون میزد و جیغ و دادهای مادر هم فایده نداشت.
داستان کوتاه مزاحم به نویسندگی مهشید دشتی
صبح با آه و ناله ی پسر از خواب بیدار شدم؛ پسر دیلاق در تب میسوخت و از مادرش حلالیت میخواست. مادرش مثل دیوانه ها دور خانه میچرخید و با صدای نکره اش آرامشم را به هم میزد. خودم را بالای کمد رساندم ببینم چه خبر است. همان موقع زنگ در را زدند؛ دو موجود عجیب الخلقه با لباس های مسخره سرتاپا سفیدی که جلوی چشمهایشان را هم گرفته بود، به اتاق آمدند؛ از دیدنشان حالم بد شد.
این جانورها اینجا چه میخواستند؟ چیزی نگذشته بود که بهترین اتفاق زندگی ام افتاد؛ موجودات عجیب الخلقه به مادر چیزی گفتند و پسر را با خودشان بردند. مادر هرکاری کرد، او را با خود نبردند.
با خوشحالی کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم لب پنجره غذایی شکار کنم. ضجه های مادر گوشم را کر کرد؛ نخیر من از دست این آدمهای دیوانه خلاصی ندارم؛ سرنوشتمان به هم گره خورده.
چند دقیقه بعد، مادر با اسپری شبیه به حشره کش به اتاق آمد. خشکم زد؛ مرگ را جلوی چشمم دیدم. نمیدانم زن احمق مرا از کجا دیده بود که به سراغم آمده؟ یکی نیست به او بگوید آخر پیرزن من با تو چه کار دارم؟ مگر جای تو را تنگ کردم؟ مگر وقتی که تو و امثال بدتر از تو نسل من و رفقایم را از روی زمین برداشتید چیزی به تان گفتم؟ دنیای به این بزرگی را صاحب شدید، چشم ندارید من بدبخت گوشه ی خرابشده تان زندگی کنم؟
ناگهان بوی عجیبی به مشامم خورد؛ زن به در و دیوار اسپری میزد و با دستمال همه جا را پاک میکرد. بو مرا یاد صاحبخانهی قبلی انداخت؛ تا جایی که یادم است چیزی با این بو را میخورد و پشت بندش سیگاری میکشید و سر خوش میشد؛ آدم است دیگر! بی مصرف و عجیب غریب.
معلوم نیست چه غلطی میکند. روزهای بعد، به خوبی و خوشی گذشت. تنها مشکلم مادر انکرالاصوات پسر بود که راه و بیراه به اتاق می آمد و گریه زاری راه میانداخت. لباسهای پسر بی مصرفش را بغل میگرفت و هایهای گریه میکرد.
داستان کوتاه مزاحم به نویسندگی مهشید دشتی
اما دردسرش از پسرش کمتر بود؛ نه با کسی زر زر میکرد، نه چیزی میکشید. فقط صدای نحسش بود که دلم را آشوب میکرد. بالاخره یکروز کار یکسره شد؛ صبح زود بود. تازه خوابم برده بود که تلفن زنگ خورد. مادر که شب پیش رو تخت پسرش خوابیده بود، از جا پرید و تلفن را برداشت. نمیدانم پشت خط چه گفتند. فقط جیغ و داد مادر را شنیدم و غش و ضعفش را دیدم.
چند دقیقه بعد، همسایه ها با صورتهای عجیبی وارد خانه شدند؛ همه ماسک و دستکش داشتند و از دور به مادر تسلیت میگفتند. تاحالا مراسم عزاداری آدمها را ندیده بودم.
برایم عجیب بود برای این مراسم صورتشان را با ماسک می پوشانند و از دور تسلیت میگویند؛ آدم است دیگر هیچ چیزش با طبیعت جور نیست. مادر خودش را به درو دیوار میکوبید و میگفت:منو ببرید پیش پسرم. یکی از همسایهها کمی جلوتر آمد و به زن گفت:
عزیزم درکت میکنیم؛ ولی خودت که اخبار رو شنیدی، گفتن نباید از خونه هامون بریم بیرون. تو هم که خودت ناقلی نمیشه کسی بیاد پیشت. ایشالا وقتی این اوضاع کوفتی تموم شد، برو سر خاک پسرت و یه دل سیر براش گریه کن. زن صورتش را چنگ انداخت و گفت:بدون پسرم یه لحظه هم نمیخوام زنده بمونم.
خدایااا منو ببر پیش عزیز دردونه م.درست میشنیدم؟ عزیز دردونه؟ زنیکه به پسر معتادِ عشق تولیدمثلش میگفت عزیز دردونه! انگار یادش رفته بود تا همین دوروز پیش ورد زبانش الهی بمیری از دستت خلاص شم بود.
همسایه ها خیلی زود رفتند و زن را تنها گذاشتند. تا شب زنیکه در اتاق پسر مردهاش نشست و ناله کرد. از خوشحالی دلم میخواست پوست بیندازم؛ یعنی مزاحم درجه یکم رفته بود زیر خاک؟ یعنی دیگه مجبور نبودم حضور نحسش را تحمل کنم؟ باورم نمیشد اینقدر خوشبختم. روز بعد، زن تا از خواب بیدار شد، قاب عکس پسرش را از بالای کمد برداشت و از اتاق بیرون رفت.
داستان کوتاه مزاحم به نویسندگی مهشید دشتی
صدای قفل کردن در اتاق را شنیدم؛ با خوشحالی از پشت کمد بیرون آمدم دور تادور قلمرویم رژه رفتم. از امروز تمام این اتاقِ خراب شده برای خودم بود؛ بدون سرخر. روزهای بعد به خوبی و خوشی گذشتند؛ برای خودم هرروز گوشهای از اتاق میرفتم و بساط مگسخواریام را به راه میانداختم. نه از نور خبری بود نه از هوای تازه. اتاق پر تارعنکبوت شده بود؛ اما من زرنگتر از این حرفها بودم. تا عنکبوتی تشکیل خانواده و قلمرو میداد، زبانم را دراز میکردم و میفرستادمش به معده ی عزیزم. کمی چاق شده بودم. دیگر راه رفتن برایم سخت شده بود. اما اصلا برایم مهم نبود. زندگی واقعی یعنی همین؛ بخور و بخواب بدون مزاحم. نمیدانم چند روز یا چند سال از مرگ پسر گذشته. نمیدانم آن بیماری به قول خودشان کوفتی تمام شده یا نه. اما به من خیلی خوش میگذرد. این روزها مزهی زندگی واقعی را میچشم. این بیماری هرچه بود، برای من و امثال من بهترین نعمت بود. بزرگترین انتقام من و دوستان قربانیِ حشره کشم از این آدم های نادان.
وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |
7 دیدگاه
یاسمین
· اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۰:۱۳ ق٫ظ
داستان جذابی بود. ایده جالبی داشت.
پروانه
· اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۰:۵۰ ق٫ظ
خوب و خواندنی بود
توصیفها به اندازه بود و تا پایان داستان کشش وجود داشت.
مینا
· اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۶:۰۰ ب٫ظ
داستان جالبی بود. توصیف هاش جالب بود
شیدا
· اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۸:۳۳ ب٫ظ
خیلی جالب بود. من از پارسال تا الان نظرم این بود که کرونا یه خوبی داشت و اونم کشیدن ترمز انسان بود که میخواست کل دنیا و طبیعت رو به تسخیر خودش دربیاره
مهدی
· اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۹:۱۶ ب٫ظ
متن بسیار زیبایی داشت قلم گیرایی داشت واقعا موضوع داستان هم با شرایط روز بود ممنون
آصفه حسن زاده
· اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۱۰ ب٫ظ
این نوع نوشتار واقعا از موضوعات مورد علاقه من هستش.
قشنگ بود واقعا
لیلا
· اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۶:۱۱ ب٫ظ
داستان متفاوتی بود و ایده خیلی جذابی داشت. داستان هایی که راوی اپل شخص هست برای من همیشه جذاب بودند، به خصوص اینجا که راوی یک مارمولک دم عصایی بود.
هشتمین جشنواره دیالوگ و مروری بر روند این جشنواره هشتمین جشنواره دیالوگ بازینام با معرفی ۴ اثر برگزیده از سوی هیئت داوران به کار خود پایان داد هشتمین جشنواره ادبی اینترنتی دیالوگ بازینام که به ادامه مطلب…
داستان کوتاه مروارید | بخش مسابقه داستان کوتاه مروارید به نویسندگی عادل دولتشاهی در روزهای خیلی خیلی دور، روی یک تپه شنی، روبهروی خلیج فارس، مروارید با خالهاش زندگی میکرد.خانهی آنها کوچک بود ولی برای ادامه مطلب…
داستان کوتاه انگشترس | بخش مسابقه داستان کوتاه انگشترس به نویسندگی مهدی ملکی شخصیت نمایش: انگشتر (رکاب طلا و سنگ یاقوت سرخ) صحنه:خالی و بی آرایه (نور موضعی آرام آرام بر روی بازیگر نقش انگشتر ادامه مطلب…
7 دیدگاه
یاسمین · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۰:۱۳ ق٫ظ
داستان جذابی بود. ایده جالبی داشت.
پروانه · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۰:۵۰ ق٫ظ
خوب و خواندنی بود
توصیفها به اندازه بود و تا پایان داستان کشش وجود داشت.
مینا · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۶:۰۰ ب٫ظ
داستان جالبی بود. توصیف هاش جالب بود
شیدا · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۸:۳۳ ب٫ظ
خیلی جالب بود. من از پارسال تا الان نظرم این بود که کرونا یه خوبی داشت و اونم کشیدن ترمز انسان بود که میخواست کل دنیا و طبیعت رو به تسخیر خودش دربیاره
مهدی · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۹:۱۶ ب٫ظ
متن بسیار زیبایی داشت قلم گیرایی داشت واقعا موضوع داستان هم با شرایط روز بود ممنون
آصفه حسن زاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۱۰ ب٫ظ
این نوع نوشتار واقعا از موضوعات مورد علاقه من هستش.
قشنگ بود واقعا
لیلا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۶:۱۱ ب٫ظ
داستان متفاوتی بود و ایده خیلی جذابی داشت. داستان هایی که راوی اپل شخص هست برای من همیشه جذاب بودند، به خصوص اینجا که راوی یک مارمولک دم عصایی بود.