داستان کوتاه ژنرال افسانه ای من | بخش مسابقه

داستان کوتاه ژنرال افسانه ای من به نویسندگی آصفه حسن زاده

شب جمعه بود، از آن شب ها که دلم پر می کشید حرم، زیارت شش گوشه ای که مظلوم کربلاست.

امادلشوره ای داشتم از نوع تشویش غروب جمعه ها. صلوات، صدقه، توسل و توکل هر کاری از دستم می آمد برای آرامش این روح خسته و جسم زخمی انجام دادم.

انگار می کردی که حضرت زینب س وسط معرکه کربلا شهادت حسین و یارانش را نظاره می کند. می دانستم این دلشوره پشتش موجی از بلاست. با اضطراب راه می رفتم و می گفتم خدایا خودت رحم کن.

تمام شب خانه را گز کردم سانت به سانت و متر به متر از چپ و راست. خواب های آشفته این چند روز هم که دست از سر ما بر نمیداشت. خوابگذاز اعظم نیستم اما هر گاه خوابی میبینم مو به موتعبیر می شود.

آخرین خواب، آخرین رویا؟! دقیق شدم به آنچه که دیده بودم، خوابم تاریک بود اما لباس مشکی بر تن داشتم با عجله کفش ها را به پا کرده و از پله های خانه پایین می رفتم، برف گوشه گوشه های جاده، روی ساقه های لخت و عریان درختان چنار کنار رودخانه را پوشانده بود و حتی در خواب سردی الماس های برف را
احساس می کردم، در خواب می دانستم که باید به سرعت خود را به مراسم تشییع پیکر شهیدی برسانم، در خواب هم خادم الشهدا بودم مثل بیداری.

نزدیک حوزه بسیج که شدم جمعیت زیادی سد راهم بود من با اضطراب و
نگرانی انسان هایی که مشکی پوشیده بودند و بر سر و صورت خود می زدند را کنار می زدم و هر چه جلو تر می رفتم از تابوتی که بر روی دست مردم روان بود دورتر میشدم.

داستان کوتاه ژنرال افسانه ای من به نویسندگی آصفه حسن زاده

بعد از تلاش بسیار به تابوت رسیدم یک تابوت چوبی که نمونه اش را هرگز جایی ندیده بودم تقریبا شش گوش بود در طول و دربش از کنار به سمت بالا از دو ضلع بازمی شد، جنسش چوب بود اما چوبش کلا منقش به پرچم ایران بود و داخلش یک جسم با کفن سفید و نورانی ومن باز هم جا ماندم از آن تابوتی که وظیفه مراقبتش را داشتم.

چند روزی بود که این خواب فکرم را درگیر کرده
بود. حتی یه مرغ را برای دفع بلا قربانی کردم برای سلامتی مقام معظم رهبری، اینشان تنها شخصی هستند که من همیشه نگران سلامتیشان هستم.

این خواب مدام تمام آن شب در ذهنم مرور شد. برخلاف شب های دیگر
که من تمام وقت مشغول چک کردن تلفن همراه خود بودم برای دیدن اخبار جبهه مقاومت در فضای مجازی، آن شب چند بار به سمت گوشی رفتم اما اصلا دلم نمی خواست مطلبی بخوانم.

وقت نماز صبح بود که مادرم بیدار شد، رفتم وضو بگیرم، مادر با نگرانی به من گفت: چرا نخوابیدی؟ تا صبح راه رفتی. آه سردی کشیدم و گفتم:نگرانم، دلشوره دارم.

در آن لحظه به این فکر کردم که نکند برای پدر اتفاقی افتاده. بعد نماز خوابم برد. مادرم هر روز ساعت ۷ رادیو را روشن می کند و به آشپزخانه برای انجام کارهای روزانه اش می رود، اما آن روز حتی مادرم هم بیدار نشد تا رادیو اش را روشن کند.

ساعت ۸:۳۰ دقیقه صبح بود، روی تختم دراز کشیده بودم و کتاب آب
هرگز نمی میرد از خاطرات سردار شهید میزا محمد سلگی را مطالعه میکردم. البته آن زمان ایشان هنوز شهیدنشده بودن.

تلفن همراه من زنگ خور، پدر بود. تعجب کردم همیشه همین ساعت تماس می گرفت ولی با گوشی مادرم نه گوشی من. اما خوشحالی این که خودش زنگ زده و اطمینان خاطرم از این که سلامت هستن، خیالم راراحت کرد.

دکمه ی سبز صفحه گوشی ام را به حرکت در آوردم غافل از این که ثانیه های بعد درد و غم بزرگی در انتظارم نشسته. صدای پدرم را شنیدم لحنش مثل همیشه نبود، قلبم به تپش افتاد، آرام سلام کردم، پدر با یه لحن بغض آلود و گرفته جواب داد.

داستان کوتاه ژنرال افسانه ای من به نویسندگی آصفه حسن زاده

مثل همیشه گفتم: خوبی عشقم؟ پدرم که گویا خودش هم از شنیدن این خبر
شوکه شده بود، با همان بغض گفت: تسلیت میگم. من با شنیدن این واژه ی ترسناک، تنم لرزید، چه اتفاقی افتاده که پدرم خبر دارد و من نمیدانم؟ من، مبهوت بودم، تسلیت؟ دقیقا در یک ثانیه دلم هزار راه رفت، اما هرگز فکر
نمی کردم یک ثانیه این چنین طولانی بگذرد.

در حالی که زبانم می گرفت، گفتم: ت ت تسلیت؟ ! پدر که حالابغضش شکسته بود و گریه می کرد، سعی کرد اشک هایش را در خودش فرو ببرد و بعد گفت: سردار شهید شد.

من، من نمی فهمیدم پدرم چه می گوید، برای لحظاتی واژه سردار و شهادت در لغتنامه ذهنم ناپدید شده بود و به دنبال معنای این کلمات یا حداقل ربط این واژه ها با هم بودم.

اشک از چشمانم سرازیر شد و هنوز تلاش می کردم که بفهمم پدر چه چیزی گفته. بعد از چند ثانیه با فریاد گفتم: نه، گوشی از دستم افتاده بود، مادرم سراسیمه به سمت اتاق من می آمد و می پرسید: چی شده؟ و من به سرعت نور به سمت تلویزیون می دویدم، با خود زمزم می کردم او می دوید و من می دویدم، گودال قتلگاه و چهره ی وحشت زده حضرت زینب س جلوی چشمانم تداعی میشد، هر دو میخواستیم برسیم و ببینیم که خبر شهادت، دروغی بیش نیست و هر دو داغدار میشدیم ازدرست بودن دردناک ترین خبر عالم.

تلویزیون را روشن کردم، صدای گوینده خبر که او هم پر از درد و بغض بود
وحشتم را بیشتر کرد، گزارشگر با حزنی همراه با اشک اعلام کرد، سردار رشید اسلام، مالک اشتر سید علی، ژنرال حاج قاسم سلیمانی دیشب ساعت ۱:۲۰ دقیقه در فرودگاه بغداد در دل شب ناجوانمردانه توسط دو موشک که از
پهباد آمریکایی شلیک شد به شهادت رسید.

سیزدهم دی ماه ۱۳۹۸ قلبم از حرکت ایستاده بود، قدرت نفس کشیدن نداشتم، بی شک در همان لحظه زندگی من در دنیا به پایان رسیده، منِ قبلی من، مرده بود و حالا فقط انتقام این جسم مرده را تسلی می داد.

افکارم در هم پیچید و رهبرم را به یاد آوردم. یعنی رهبر عزیزم با شنیدنخبر شهادت مالک اشترش چه حالی دارد؟ کسی هست که حضرت آقا آرام کند و مرحمی بر قلب شکسته ایشان باشد؟ با این افکار سنگینی درد قلبم بیشتر و بیشتر شد.

داستان کوتاه ژنرال افسانه ای من به نویسندگی آصفه حسن زاده

اعضا خانواده بیدار شده بودند و با بهت و گریه به تلویزیونو گاهی به من نگاه می کردند. غالب تهی کرده بودم از این درد، تلفن همراه من مدام زنگ می خورد، مردم محل می خواستند از زبان من حقیقت را بشنوند، منی که خود هنوز در بهت و ناباوری غوطه ور بودم، نمی توانستم پاسخگو و التیام بخش قلب دیگران باشم.

جسمم به زمین میخ کوب شده بود و روحم به سمت بغداد به پرواز در
اومده بود. باورم نمیشد، تنها صحنه ای که من در آن هیاهوی اشک و آه می دیدم، یک دست بریده بود که انگشتری به انگشت داشت و به من می گفتند، این جسم حاج قاسم است. جسم و روحم همدست شده بودند که باور این شهادت را با داستان پردازی از من بگیرند، نه این حقیقت ندارد، این درست نیست، حاج قاسم ما، که ۴۱ سال با ظلم جنگیده یک روئین تن است، هرگز شهید نمی شود.

نه اصلا در آن ماشین نبوده، اصلا گرفته اند و زندانی اش کرده اند، این ها تمام خواست من از دنیا بود برای هنوز بودن یک ابر قهرمان ملی. سرگردان با افکاری
که ذهنم را تسخیر کرده بود و اشک هایی که بی اختیار بر روی گونه های من چون رودی خروشان از سیل دردجاری بود، بی قرار بودم.

باید می رفتم، نمی دانم کجا؟ ولی باید می رفتم. دنیا برای نفس کشیدن هوا نداشت. یک دوست ولایی و پایکار می خواستم که همپای هم این درد را در خیابان ها قدم بزنیم و این بغض را در فضایی که آشناست با غم شهادت به اشک و آه بدل کنیم.

داستان کوتاه ژنرال افسانه ای من

با دوستم تماس گرفتم، رفیق روزهای تنهاییم، حال خوشی نداشت،
گفتم آماده شو برویم مصلی، می دانستم حاج آقا حسینی همدانی این یار عزیز رهبر از ما غمگین تر هستند و درب های مصلی را به روی قلب های بی تاب ما می گشایند. وقتی به میدان شهر رسیدیم، همه مردم مشکی پوش و با چشمی پر از اشک به سمت مصلی می رفتند، عاشقان همه در یک مقصد بی اختیار در حرکت بودند، انگار می کردی مانند زمان ظهور که ۳۱۳ فرمانده امام زمان هم این گونه در دلشان شوری به پا می شود و در مکه جمع خواهند شد.

مصلی خیلی زود پر شد از جمعیتی که در شوک و ماتم و بهت فرو رفته بودند، کسی اسم شهادت را به زبان نمی آورد، کسی به کسی نگاه نمی کرد، کسی حرفی نمی زد، فقط آه بود و اشک. هم زمان که میکروفن روشن شد و از بلند گوهای مصلی صدا به گوش رسید، این ناله ها که چون آتشفشان در اعماق قلب هایمان جسم مان را ذوب می کرد، فوران کرد و با صدایی مهیب به سمت آسمان اوج گرفت.

با صدای بلند امام زمان را صدا می کردیم، خدا را صدا میکردیم، کسی باید از این کابوس بیدارمان می کرد، لازم بود به ما بگویندکه همه ی این ها یک خواب دردناک است، اما جز حقیقت نبود.

من هم در آن هم همه و شلوغی دردم را فریادزدم آنقدر بلند فریاد می زدم که احساس می کردم روحم دیگر توان ماندن در این جسم فانی و این دنیای پر از
ظلم را ندارد.

شخصی که با میکروفن به سختی حرف می زد تمام قدرت خود را متمرکز کرده بود تا جمله ای راکه هیچ کس توان گفتن و شنیدنش را نداشت اعلام کند، سردار بزرگ جهان اسلام سپهبد شهید سلیمانی به یاران شهیدش پیوست.

فریاد ها و ناله ها آنچنان بلند شد که هر آن سازه ی مصلی می خواست در خود فرو بشکند و تمام سوگواران را از این ماتم ببلعد و اینگونه این داغ، این درد عظیم را به دنیا شکوایه کند.

و چه پیوستنی و چه شهادتی؟ هر روضه ای را می شد برای این پیکر مقدس خواند، روضه ی دست های بریده ی حضرت عباس، پیکر اربا اربای علی اکبر، سر بریده امام حسین ع پهلوی شکسته حضرت زهرا سلام الله. گلوی کوچک شش ماهه کربلا در برابر تیر سه شعبه بی شباهت به جسم کوچک سردار در برابر دو موشک نبود، مگر برای کشتن یک انسان بیش از یک تیر لازم است که موشک حواله می کنند؟ و زمزمه های بی پایان من، ای اهل حرم سید و سالار نیامد،
علمدار نیامد…. برای من دنیا با تمام زرق و برقش همان روز به پایان رسید، تنها دلیل زنده بودنم بی شک رهبر عزیزتر از جانم بود.

یک هفته تمام غذا نخوردم، گاهی فقط جرعه آبی. حرف ها و طئنه های بی پایان یک مشت انسان نما که نمی دانستند سردار چه نقش بزرگی در امنیت کشور و منطقه دارد و چه خدمتی به همین از خدا بی خبرها کرده است، خنجری بر قلب شکسته و تکه تکه من بود و خوشحالی آمریکا و صهیونیست و همدستانشان
غیر قابل تحمل، دشمن می خندید و ما گریه می کردیم، انگار حرمله در صحرای کربلا بر آل حسین علیه السلام می خندد.

داستان کوتاه ژنرال افسانه ای من به نویسندگی آصفه حسن زاده

هر روز به مسجدی می رفتم تا در دل این مردم شعله های انتقام را روشن نگه دارم. شب ها وقتی زمان خواب فرا می رسید، در لحظه ای که چشم های من رو به رویاهای شبانه بسته میشد، یک صدایی از اعماق وجودم شاید از قلب دردمندم یا ذهن پر کینه ام مرا صدا می کرد و می گفت: حاج قاسم رفت. و من صدها بار تا صبح با اضطراب و وحشت از جا بر می خواستم و رودخانه چشم هایم را به سوی دریای دلتنگی و غم روانه می کردم.

هرکسی به نوعی دلداری ام میداد، همه نگران من و من نگران سید علی. کسی فکر نمی کرد که من از این درد جان سالم به در ببرم اما، باید می ماندم و باید بمانم تا انتقام تمام دردهای مسلمانان جهان در طول تاریخ اسلام را از تمام ظالمین در این کره خاکی بگیرم، با مرگ هم خواهم جنگید و هر چیزی را برای زنده ماندن و انتقام گرفتن شکست خواهم داد.

در دلم آرزو داشتم که دنیای بعد از حاج قاسم را نبینم، اصلا کاش بعد از حاجی دنیا تمام میشد، اما خون حاج قاسم تمام کشورهای دنیا را به لرزه انداخت و کشوری در دنیا نبود که در آن مردم برای این مرد بزرگ سوگواری نکنند و به قول حاج قاسم خونش از حضورش خطرناک تر شد.

کسی نمی توانست با حرف هایش آرامم کند. اصلا مگر بعد دیدن اشک های رهبر در روز تششیع پیکر ژنرال سلیمانی در تهران هنگام نمازمیت هیچ شیعه ی ولایتمداری می تواند آرام بگیرد؟ بعد از یک هفته، پدرم تماس گرفت، وقتی حال من را دید، با آرامش و اطمینان و پر قدرت به من گفت: چرا آروم نمی گیری؟ و من باز با شنیدن صدای کسی که تکیه گاه روزهای سخت زندگی ام بود اشک ریختم و باز رودخانه ی دردهایم به سوی دلتنگی روانه شد.

اما در این بین پدر چیزی گفت که توانستم دوباره جسم و روحم را به انسجام برای مبارزه برسانم، پدر گفت: اگه بهت می گفتن حاج قاسم که تمام عمر در طول دفاع مقدس و بعد از آن تا به امروز از اسلام در میدان های نبرد حق علیه باطل دفاع کرده در بستر بیماری از دنیا رفته، چه احساسی پیدا می کردی؟ به حکمت و عظمت خداوند شک نمی کردی؟
یک لحظه این فکر وجودم را لرزاند، سرداری که آرزوی شهادت تنها درخواستش از رهبر و دعایش در سجده های نماز شبش بود، اگر غیر این میشد باید به دنیا شک می کردم.

پدر در ادامه گفت: ما هنوز رهبر را داریم که بایدکنارش باشیم، زندگی کن و انتقام سردار رو بگیر، اشک نریز تا دشمن از ناراحتی تو شاد نشه، سردار به آرزوی دیرینه خودش رسید، الحمد الله.

و من از آن روز نفس می کشم، فقط و فقط برای پایین کشیدن پرچم صهیونیست از تمام دنیا. برای روزی که صهیونیست ها حتی در خاطرات فرزندانمان هم نشانی نداشته باشند.

دنیای بعد از حاج قاسم هرگز رنگ خوشی به خودش ندید و نخواهد دید. خون سردار کار خودش را کرده و افول آمریکا و نابودی اسرائیل غاصب رااز آنچه که تصور می کردیم نزدیک تر و نزدیک تر خواهد شد. و ما بی شک ضربه ی آخر را به آن ها خواهیم زد.
و حالا این تنها آرزوی من در دنیاست، محو کامل صهیونیست.

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

179 دیدگاه

نگین سراوانی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۲:۰۲ ب٫ظ

این داستان عالی بود

کیمیا قنبری نژاد · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۲:۲۴ ب٫ظ

👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻

مژگان حسن زاده · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۲:۴۱ ب٫ظ

داستان قابل لمس و قشنگیه عزیزم 🌺

سمیرا دلیرآقایی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۰۱ ب٫ظ

بسیار زیبا و شنیدنی👌👌

امیر فرج مشائی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۱۷ ب٫ظ

خیلی عالی احسنت

فاطمه الله یاری · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۱۸ ب٫ظ

بسیار عالی 👏🌺

اوپا · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۳۴ ب٫ظ

عالی بود 😍💙👏👏👏منتظر موفقیتهای بعدیتم 😉💪

ستاره روزبهان · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۴۰ ب٫ظ

آرامش

هدیه اسدی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۴۷ ب٫ظ

بسیارعالی وزیبا✌👏

پریسا کولیوند · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۴۸ ب٫ظ

بسیار عالی🌹
زندگی شبیه فیلم که کارگردانش خداوند و تصویربردانش فرشتگانهستند اما بازیگران آن ما هستیم ،پس سعی کنیم در جشنواره آخرت اسکار بگیریم.
سردار سلیمانی که اسکار رو گرفته ، این داستان ملموس هم کمتر از اسکار نداره😊

صالح ربیعی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۵۱ ب٫ظ

عالیییییییییی🌹🌹🌹🌹🌹🌹

zahra · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۵۲ ب٫ظ

عالی 💚👌

مرضیه رئیسی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۵۳ ب٫ظ

بسیار زیبا و قابل لمس بود👌👌

손후 · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۵۶ ب٫ظ

شهادت حاج قاسم هر بار مثل یک درد در دل ما به جوشش در میاد خاطراتم زنده شد.

فرزانه · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۲:۰۲ ب٫ظ

عالی بود

رضوانی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۲:۰۳ ب٫ظ

بینظیر و فوق العاده بود 👌 داستان قهرمان افسانه ای من،، ما رو پرتاب کرد به ۱۳دی ۹۸ واشکی که در همه لحظات داستان همراهم بود، به جانم نشست، ازخداوند میخواهم به آرزوهایتان برسید وشاهدموفقیتهای روزافزون شماباشیم

سمیه حیدری · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۲:۰۷ ب٫ظ

با خوندن این داستان انگار دوباره برگشتم به اون روز 😭خیلی عالی بود.

اکرم چالاکی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۲:۲۰ ب٫ظ

عالی بود،با خوندن این داستان برگشتم به همون روزهای تلخ و غم انگیز

حسن · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۲:۲۰ ب٫ظ

بهترین داستان واقعی بود شنیدم .وسعی شد واژه شهید را با تمام وجود توصیف نموده و واقعیت را بیان کند. و نیاز به چنین نگارشاتی داریم.

فتانه · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۲:۳۲ ب٫ظ

خیلی تاثیر گذار بود.

رقیه فلاح · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۲:۵۱ ب٫ظ

عالی بود. مرور یه خاطره ی تلخ . پیروز باشی عزیز دل

الهه پورخداقلی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۳:۱۶ ب٫ظ

عالی بود با ارزویموفقیتهای بیشتر

رخساره گوران · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۳:۵۳ ب٫ظ

اصفه جان بسیار عالی بود ، خیلی خوب تصویرسازی کردی،

آسمان... · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۳:۵۳ ب٫ظ

بسیار زیبا…احسنت
تمام جزئیات این اتفاق با احساس و بسیار دلنشین بیان شده، و انتقال حس عشق و نگرانی نویسنده به ما بخوبی شکل گرفت.
ممنونم

احمدی برزگر · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۳:۵۷ ب٫ظ

خیلی عالی 😥

مهری یوسفی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۳:۵۸ ب٫ظ

داستان جالبی بود به دل مینشینه براتون آرزوی موفقیت دارم.

علینقی حسن‌زاده · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۴:۴۹ ب٫ظ

واقیت در داستان، داستان در واقعیت….
موفق باشی

حاجی پور · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۵:۳۷ ب٫ظ

سلام خداقوت داستانی از جنس پر از غم و خاطرات فراموش نشدنی. داستانی که ایکاش همیشه فقط حد یک داستان می بود. در به تصویر کشیدن یک واقعیت تلخ که تصویری حقیقی از ان ایام در ذهن هر انسان ازادی خواه کوله باری از سکوت وحس انتقام را تداعی می کند با بالحنی ارام و پر از احساسات بسیار موفق بودید و زیبا ترسیم کردید. ان شالله در تمام مراحل زندگی سربلند باشید

زهرا سعادت · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۵:۳۸ ب٫ظ

فوق العاده بود…لذت بردم

ش. کاشانی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۶:۱۱ ب٫ظ

دوباره اون روز و شنیدن این خبر ناگوار برام زنده شد حس میکردم برای همیشه یتیم شدم… دقیقا منم میگفتم محاله شهید شده باشه احتمالا ی جایی هست و میخوان با این خبر ما رو ضعیف کنن ولی واقعیت داشت..
احسنت جالب بود خیلی

احسان · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۶:۵۱ ب٫ظ

داستان فوق العاده ای بود، لذت بردیم بسیار عالی بود،دست مریزاد به نویسنده محترم این داستان سرکارخانم حسن زاده بزرگواربرای انتخاب این موضوع بارزش و تاثیر گذارشون.

مظفری · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۶:۵۴ ب٫ظ

بسیار عالی و مفید بود، احسنت برای انتخاب این موضوع ارزشمند و تاثیر گذار.

فریما فرج مشایی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۷:۴۳ ب٫ظ

خیلی عالیه 💜 با آرزوی موفقیت روزافزون

افسانه اصغری اکرمی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۸:۳۳ ب٫ظ

در ابتدا به نویسنده این اثر تبریک می گم برای اینکه با لحظه به لحظه داستان؛ توانستم همزاد پنداری کنم و خودم رو جای نویسنده بزارم.
دوم اینکه به نظرم قشنگ ترین جای قصه جایی بود که پایانی به جز شهادت برای سردار عزیزمان متصور می شد،که بلاشک غیر ممکن بود .
ان شاالله سلامت باشید

زهرا اصغری · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۱:۵۰ ب٫ظ

خانم حسن زاده عالی بود . انشاءالله انتقام خون سردار با نابودی صهیونیست و صهیونیستی از کل جهان گرفته خواهد شد .

فتحی · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۰:۰۰ ق٫ظ

خوب بود

عطا امیری · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۰:۱۳ ق٫ظ

فوق العادس

افسانه فرج مشایی · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۲:۴۳ ب٫ظ

عالی بود ، خیلی تاثیر گذار و جذاب بود.👏🏼🌸

صاحب نظر · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۴:۲۵ ب٫ظ

داستانى کوتاه از یک حکایت طولانى ، دلنشین،
عالى و قابل فهم براى همه سنین .
امیدوارم بعضى از مسئولین برجام بى فرجام پسند
هم مطالعه کنند .
با آرزوى موفقیت روزافزون .

صابری · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۵:۴۶ ب٫ظ

داستان خیلی خوبی بود،موفق باشید.👌👌👌😍

Sahere.rzn · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۷:۱۰ ب٫ظ

به تصویر کشیدن آنچه در ذهن هست خیلی کار سختیه که تواین داستان به شدت این هنر نویسنده خودنمایی میکنه، بسیار عالی ❤️

فاطمه آژیر · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۱:۴۸ ب٫ظ

واقعا عالی و تاثیر گذار بود

خاکپور · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۴ ق٫ظ

توصیفی بود از حال همه ما در آن جمعه سیاه ..
خدا قوت .
اجرتان با شهدا ..

zahra.eh · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱۲:۵۳ ب٫ظ

بسیار عالی و خواندنی بود،احسنت👌🌹

RM · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۴:۲۲ ب٫ظ

بسیار عالی و زیبا 👍👍❤

باسلام و درود به خانم آصفه حسن زاده .داستان بسیار بسیار و تأثیر گذاری بود. خیلی عالی ممنون ازداستان زیبا و جذابتون 🙏🙏🙏🙏🙏🙏 · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۶:۵۴ ب٫ظ

سلام خانم آصفه حسن زاده .داستان بسیار جذاب و تأثیرگذاری بود .سپاس از داستان قشنگ و زیباو جذابتون .خیلی عالی 🙏🙏🙏🙏

زهرا · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۸:۳۵ ب٫ظ

عالیه عالی
لذت بردم

محمد مهین روستا · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۲۹ ب٫ظ

واقعا عالی،زیبا وتاثیر گذار
احسنت به قلم‌ زیبا و اثربخش سرکار خانم حسن زاده

علی روستایی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۳۱ ب٫ظ

بسیار عالی
دست‌مریزاد به این‌داستان و احسنت به قلم نویسنده

عفت ماله میر · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۳۳ ب٫ظ

خیلی قشنگ بود
انشالله در تمامی مراحل زندگی موفق باشید

فاطمه مهین روستا · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۳۴ ب٫ظ

سلام
داستانتون عالی بود
منتظر داستان های دیگتون هستیممم

مهدی فاطمی اطهر · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۳۹ ب٫ظ

واقعا داستان خوبی نوشتید
احسنت به این ذهن خلاق و پویا
وآفرین به انتخاب این نام زیبا

حمیده سلیمانفلاح · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۴۳ ب٫ظ

سلام‌و درو بر قلم بسیار زیبای خانم حسن زاده
کاش ادامه بدید
منتظر داستان های بعدیتون هستیم
آفرین به این ذهن خلاق و‌پویا

زهره حیدری · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۴۵ ب٫ظ

خانم حسن زاده داستانتان رابرای کودکانم خواندم
و بهترین قصه ای بود ک تالان ب بچه ها گفتم
چندشب مونس بچه ها این قصه بود

عباس · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۱۵ ب٫ظ

بسیار زیبا… حس زیبای اون روز رو به تصویر کشیدید… همزاو پنداری شدیدی با شخصیت اول داستان داشتم

امیر عباس · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۱۶ ب٫ظ

احسنت ب قلم خلاق… اشک از گونه های ما سرازیر شد….به یاد روزهایی ک ژنرال داشتیم

فاطمه قنبری · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۲۰ ب٫ظ

تبریک میگم بسیار قلم گیرایی دارید
آفرین بر شما🌹
یاد سردار همیشه در قلب ما زنده است

فاطمه احسانی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۲ ب٫ظ

این حس ناب شما برای من حس روزها و هفته های سخت بعد از ترور ناجوانمردانه رو تداعی کرد … ممنون از دلنوشتتون

مینا حق · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۷ ب٫ظ

چ قدر خوب نوشته بودید… استعاره هاتون حرف نداشت….

مینا حق · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۸ ب٫ظ

… استعاره ها حرف نداشت…. ارایه ها ب جا ب کار رفته بود… لذت بردم

مهران باقری · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۴۶ ب٫ظ

از سردار نوشتن سخت… از سردار گذشتن سخت تره….قلم زیبایی دارید بانو

کبری پریوردین · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۰:۵۰ ب٫ظ

دوست عزیز وخواهرخوبم؛برات ارزوی بهترین هارودارم..بسیارعالی وتاثیرگذاربود..ان شاالله به زودی باظهوراقامون ؛سرداردلها هم برمیگرده وهمگی درمسجدالاقصی پشت سرشان قامت نماز میبندیم

الهه · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۱:۰۵ ب٫ظ

واقعا عالی
مثل دکلمه هاتون،این داستان هم عالی بود

محمد منصور دهقان · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۱:۰۶ ب٫ظ

بسیار زیبا بود خانم حسن زاده
قلم خیلی خوبی دارید

سید مهدی میرسعید قاضی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۱:۰۹ ب٫ظ

داستان زیبایی بود
کاش داستان هاتونو سریالی بنویسید

راحله بی خسته · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۱:۱۱ ب٫ظ

عالی بود داستانتون
ب قول دوستا بمونی برامون‌ن یسن

زهره · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۱:۱۲ ب٫ظ

خدایا امان از دل حضرت زینب…. خدا به حصرت آقا صبر بدهد…

کبری زاهدی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۱:۱۳ ب٫ظ

چقد این متن عالیه
چتصور زیبایی داره نویسنده

علی سعادت · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۱:۱۴ ب٫ظ

بر دل نشیند هر آنچه از دل برخیزد…

محمد مهدی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۱:۱۵ ب٫ظ

ژنرال افسانه ای مناثر سرکار خانم حسن زاده واقعاقابل تقدیر است

محمد سعادت · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۱:۱۶ ب٫ظ

خدا خیرتان دهد … دلنشین و زیبا

زهرا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۰:۳۳ ق٫ظ

فوق العاده بی نظیر بود.واقعا کیف کردم👏🏻

لی لا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۰:۵۰ ق٫ظ

اصفه عزیز،قلم شما دردی را که تمام دوستدارن اسلام و انقلاب لمس کردند رو به رشته ی تحریر درآورده…بسیار زیبا
الهام عجل لولیک فرج

حسین ناصری · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۵۳ ق٫ظ

بکشید مارا مردم ما بیدار تر میشوند…..

زهرا کوچکی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۵۸ ق٫ظ

جذابیت اثرتان بسیار بالا بود … موفق باشید

الهام ابراهیمی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۲۴ ق٫ظ

قلم روانی دارید… امیدوارم روز به روز در کارتان پیشرفت کنید

نسترن عبدلی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۰ ق٫ظ

نوشته جذابی بود… خیلی دوست داشتم… برای پدرم ک خواندم خندید و گفت باریکلا جووونااااااا

نسترن عبدلی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۰ ق٫ظ

برای پدرم ک خواندم خندید و گفت باریکلا جووونااااااای نسل جدید… موفق باشید

هانیه خباز · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۸ ق٫ظ

واقعا کار فرهنگی کردن سخته…مرسی ک تو این روزای سخت با نوشته های قشنگ و انقلابی دلمون رو روشن میکنید

مهسا عبدلی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۴۱ ق٫ظ

شما نمونه ی جوان با استعداد و موفق هستید… بهتون افتخار میکنم عزیزم

سما احسانی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۴۳ ق٫ظ

من زیاد زیاد زیاد دوسش داشتم..

فاطمه عبدلی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۲۵ ب٫ظ

خانم حسن زاده عزیز… مثل باقی کارها ک در آن استعداد دارید در نوشتن هم با استعداد و خاصید…

زهرا درفکی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱:۳۷ ب٫ظ

هنر نویسندگیتان جذاب و دلرباست… طیب الله

فاطمه شعبانی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱:۳۸ ب٫ظ

من هم اونروزا همین حس رو داشتم…

شقایق زرگر · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱:۴۳ ب٫ظ

درد دلتان را خوب بیان کردید…مرگ بر آمریکای ستمکار و قطعا خون بر شمشیر پیروز است

فاطمه ولی پور · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۱۸ ب٫ظ

به تصویر کشیدن اون صبح تاریک …. تاریک ترین صبح هر ایرانی…

Kim xiuka · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۲۰ ب٫ظ

عالیییییییییییییییییی

فاطمه · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۲۳ ب٫ظ

خیلی قشنگ بود 😍😍

حدیثه خباز · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۲۳ ب٫ظ

برخی چیزها باید نگارش بشوند تا جاودان بمانند… خدا قوت

حسین رازانی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۲۵ ب٫ظ

توصیف زیبایی از ان شب کذایی بود… ممنون از نوشتتون

Naekhyun · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۲۵ ب٫ظ

مثل همیشه عالی❤

محسن رازانی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۲۶ ب٫ظ

ب توصیه برادرم متن رو خوندم… و خدا رو شکر که انقلاب جووونایی مثب شما داره….

ملیکا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۲۷ ب٫ظ

خیلی زیبا👏👏

ملیکا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۲۹ ب٫ظ

چه قدر جذاب بود… چه قدر ساده و روان عاای بود…

محمد · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۲۹ ب٫ظ

زیبا و دلنشین

امیر · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۳۱ ب٫ظ

مثل همیشه 👏👏👏

رویا واثقی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۳۱ ب٫ظ

Good as always

نیلوفر عبدالهی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۳۳ ب٫ظ

اثر گذار مثل همیشه

ریحانه فضیلتی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۳۵ ب٫ظ

سه جایگاه رو ب خوبی در زندگی یک جوان تشریح کردید
۳ قهرمان
پدر
سردار
و رهبر

آزاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۳۸ ب٫ظ

چه قدر خوشم اومد… ب دوستی باهاتون بر خودم میبالم

امید · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۳۸ ب٫ظ

خیلی زیبا و دوست داشتنی

ماعده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۵۱ ب٫ظ

خیلی قشنگه😢😢😍😍

Poni · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۵۲ ب٫ظ

خیلی خیلی زیبا و عالی

Maed · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۵۳ ب٫ظ

من دوبار خوندمش از بس قشنگ بود

نسترن عبدالهی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۵۴ ب٫ظ

همه داستان ها رو خوندم و ب نظرم این داستان در بیان منظور موفق تر عمل کرده بود…

مریم سعادت · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۵۵ ب٫ظ

دست مریزاد دختر زیبا

علی اکبر ولی پور · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۰۱ ب٫ظ

متن آرامش بخشی بود…. طوفان و آرامش

سحر · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۰۷ ب٫ظ

چنین خوب چرایی

امیر عباس سعادت · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۱۲ ب٫ظ

داستان پر کششی بود.. لذذت بردم

صدیقه سعادت · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۱۳ ب٫ظ

درام و تاثیر گذار….

مجتبی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۱۵ ب٫ظ

همه ما از ان روز یک سلیمانی هستیم… بسیار عاللی بود

منیژه ولی پور · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۱۶ ب٫ظ

با سلام به خانوم حسن زاده …. دل انگیز بود🥰🥰🥰

مهربان · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۶:۵۲ ب٫ظ

داستان قشنگی بود. با افکار و اعتقاداتی واضح. زیبا بود

مهری · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۶:۵۷ ب٫ظ

خیلی قشتگ بود. تونستم ارتباط خوبی با شخصیت غمگین داستان برقرار کنم

شهلا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۰۱ ب٫ظ

دوست عزیزم. مثل همیشه قلمتون پر از احساس بود. موفق باشی

مریمs · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۰۵ ب٫ظ

لحظه هایی که هیچکدوممون فراموش نمیکنیم. واقعا دوباره احساسش کردم. چه روزهای بدی رو گذروندیم رفیق. شجاعانه قلم زدی درد این غم رو

خاله · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۱۷ ب٫ظ

عالی بود موفق باشین. به امید پیشرفت روز افزونتون.

Jg · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۲۱ ب٫ظ

چقدر قشنگ صحنه ها رو توصیف کردی. همیشه بهت افتخار میکنم. مهربون

مینهو · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۲۵ ب٫ظ

سلام. داستان رو خط به خط خوندم. واقعا لذت بردم. باز هم در این زمینه بنویسین هرچند کوتاه

مجید · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۲۵ ب٫ظ

تاثیر گذار بود …. افرین ب شما

مهراد سعادت · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۲۷ ب٫ظ

خیلی زیبا بود … افرین خاله قشنگم

سحر ثانی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۲۸ ب٫ظ

این قصه ایست ک تمام مادران باید برای فززندانشان بخوانند

امیر حق · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۲۹ ب٫ظ

متن کامل و نوشته تمیزی بود … باریکلا

ابولفضل کوچکی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۳۱ ب٫ظ

اشکمون دراومد… افرین خانوم حسن زاده

محمد دهقان آزاد · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۴۹ ب٫ظ

بسیار زیبا و قابل تحسین آفرین به بانو حسن زاده👋

علی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۱۰ ب٫ظ

بسیار عالی بود بانو. زیبایی خاصی داشت هم در کلام هم در ادبیات به کار رفته.

خاطره · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۱۴ ب٫ظ

دوست عزیزم بسیار زیبا بود. دوست داشتم

جاناتان · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۱۶ ب٫ظ

عالی بود. هر کاری رو درست انجام میدی آفرین

زهراجون · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۱۹ ب٫ظ

سردار یه قهرمان برای زندگی تک تک ماست. جذاب بود ممنون

شادی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۲۱ ب٫ظ

به به چقدر خوب بود. واقعا دلم میخواست ادامه داشته باشه.

حاج خانوم · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۲۶ ب٫ظ

بی شک تک تک ما در اون روز داستانی غم انگیز داشتیم. اما بیاد لحظه های خودم افتادم. تشکر

شهین خاله · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۳۱ ب٫ظ

سلام بزرگوار خیلی خوب بود

هیونگ · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۳۳ ب٫ظ

خواهر عزیزم خیلی قلم زیبا و خوبی داری‌. برادرت هیونگ

نگار · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۳۶ ب٫ظ

دوست مهربونم. خوشحالم که بلاخره میتونی بنویسی و به آینده نگاه کنی. مثل همیشه عالی بود

فاطمه · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۳۸ ب٫ظ

خیلی زیبا بود. خدا قوت.

رویاا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۴۰ ب٫ظ

خیلی خیلی جالب بود. چند بار برای همسرم خوندم و نقدش کردیم. احسنت

فهیمه · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۴۳ ب٫ظ

کلمات مثل امواج دریا آرام به ساحل افکارم میرسیدند. عالی

صابری · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۴۵ ب٫ظ

برای من که خیلی جالب بود. مثل دیدن یک فیلم

مهتاب · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۴۷ ب٫ظ

خواهرجونم. خیلی عالی بود عزیزم

طاهره · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۵۱ ب٫ظ

داستانی که برای هر خواننده ملی پر از خاطره دردناک و پر از نیروی انتقام است. عالی

مانی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۵۶ ب٫ظ

خیلی خوب بود. لحظه لحظه ها احساستون رو درک کردم.

سمیه · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۵۷ ب٫ظ

قلمت هم مثل خودت دوست داشتنی بود

محسن · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۰۴ ب٫ظ

برای لحظاتی غرق در خاطراتتون شدم. زیبا بود

سروناز گلی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۰۶ ب٫ظ

جای بسی خوشحالی برام که دوست من هستین. با یه دنیا احساس ملی گرایانه

Go spier · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۰۸ ب٫ظ

Very good dear

شهناز ولی پور · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۱۹ ب٫ظ

فوق العاده تاثیر گذار و جذاااااااب

تقی حسن زاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۲۰ ب٫ظ

برادرزاده ی عزیزم خیلی زیبا بود برات بهترین ها رو می‌خوام. امیدوارم رمان هات در جهان اول بشه . عالی

نسرین کاظمی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۲۰ ب٫ظ

Love it so much

حسین سعادت · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۲۱ ب٫ظ

افرین هنرمند

پویا حسن زاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۲۳ ب٫ظ

کارهای قابلیت رو هم خواندم همیشه دوست دارم نوشته هات رو بخونم. امیدوارم رمان هات هم چاپ بشه.

زهرا خیری پور · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۲۵ ب٫ظ

لبیک یا خامنه ای… احسنت به شما

حمید زاهدیان · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۲۶ ب٫ظ

چه قلم زیبایی

پگاه · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۲۷ ب٫ظ

دخترعمو جون رویای کودکیت نوشتن بود امیدوارم به بلندی های آرزوت برسی

morteza · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۲۷ ب٫ظ

خیلی خوب بود

اکرم · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۲۸ ب٫ظ

دوست داشتنی بووووود….

نورا حسینی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۳۰ ب٫ظ

سلام خاله آصفه
داستانتون خیلی زیبا بود

لیلا سعیدی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۳۲ ب٫ظ

سلام خانم حسن زاده
داستانتون رو خانوادم همه خوندن و بهتون افتخار کردم که چنین دوستی دارم

زهرا صمدی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۳۳ ب٫ظ

دختر مازنی احسنت به تو

علی نژادسنگری · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۳۳ ب٫ظ

امام حسین یارتان بانوی مسلمان

امیر آقابابایی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۳۵ ب٫ظ

سلام و درود بر شما
احسنت به این نگارش بسیار زیبا
تبریک ب شما افسر جنگ نرم مکتب سردار

ماهان · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۳۶ ب٫ظ

چه زیباست 😍

امین اسکندری · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۳۷ ب٫ظ

ما ملت امام حسینیم….. زیبا بود

یگانه ساوجی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۴۱ ب٫ظ

سلام بر استاد جنگ نرم خودمون
مثل همیشه عالی بود داستانتون
حاج قاسم حافظ و نگهدارتون باشه
منتظر داستان های بعدیتون هستیم استاد…..

امیر توری · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۴۳ ب٫ظ

من این داستانک رو بارها خوندم و هر بار بیش از پیش لذت بردم… خدا به دیدگاهتان وسعت دهد

اعظم مقدم · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۴۵ ب٫ظ

من خودم نویسندگی میکنم و غالبا اثری به دلم میشینه ک از روح و دل نویسنده بیرون اومده باشه.. این اثر همین ویژگی رو داشت

الهه دانشی کهن · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۴۶ ب٫ظ

سلام
خانم حسن زاده از اینکه فرزندم پیش شما و با تفکر مکتب حاج‌قاسمی شما در حال آموزش هست بسیار خوشحالم.
در پناه حق موفق وموید باشید

دنیا دزفولی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۴۸ ب٫ظ

ما را چ باک از دشمن وقتی جوونایی مثل شما در مملکت هستند… دقیقا زمانی ک حس میکنیم بی اعتنایی عمومی به ارزشها داره شکل میگیره در حالی ک هدف اصلی امریکا و انگلیس و اسراییل همینه جوونایی مثل شما ثابت میکنن ک این دولت ها هیچ غلطی نمیتونن بکنن…..

فهیمه شهبازی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۵۱ ب٫ظ

پارساال ما ژنرال افسانه ای مون رو از دست دادیم و امسال از هر قطره خون ژنرالمون یک ژنرال جدید پا ب میدون گذاشتن…. تا اخرین لحظه راهشون رو ادامه میدیم… ممنون خانم حسن زاده

شیدا صفایی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۵۲ ب٫ظ

قاسم سلیمانی دلت کربلا بود

پرواز عشقت از ضریح رضا(ع) بود

قنوتت مونده تو خاطرم قاسم

برادر بودی با رهبرم قاسم

امیرِ سربازانِ حرم قاسم

یاد انگشتر تو شده داغ ما

یاد انگشتری شَه کربلا

خواهر بزرگوارم با شهدا محشور باشید….

سیده فریده موسوی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۵۲ ب٫ظ

خدااااااا یا چه قدر دلنشین چ قدر غم انگیز….

fati · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۵۴ ب٫ظ

خیلی زیبا 👏👏

حامد محبی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۵۶ ب٫ظ

واسه غمت داره ، چشامون می باره
قلب همه مردم ، برات سوگواره

به آغوش ارباب تو شدی مهمان
فراقت سنگینه آه برا ایران برا ایران

زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست….شهادت نصیبتان خانم حسن زاده

مهدی سلمانی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۵۹ ب٫ظ

زمزمه لبهای من روز شهادت حاج قاسم:

دامن کشان رفتی ، دلم زیرو رو شد
چشم حرامی با ، حرم روبرو شد

بیا برگرد خیمه ، ای کس و کارم
منو تنها نگذار. ای علمدارم علمدارم

دنیا بدون شما دیگر جای زندگی نیست….ممنون از اینکه با این داستان اون لحظات معنوی رو برام یادآوری کردید.

مروارید · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۵۵ ب٫ظ

بسیار خلاقانه وعالی بود با آرزوی موفقیت برای خانم حسنزاده۳

نرگس · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۰ ب٫ظ

چرااا انقدر زیبااااا مینویسی؟؟؟؟

Mahnaz · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۲ ب٫ظ

پس از یکسال امروز با خوندن این متن کمی عطش من ب گریه دوباره سیراب شد…. اشکمون رو اساسی در اوردی

پریناز · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۵ ب٫ظ

برای نوشتن باید روح لطیفی داشت… این روح لطیف و آرامش درونی رو از کجا اوردید؟ تبریک میگم

Rezafarhad · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۸ ب٫ظ

Enghadr ravoon bood k niaz b hich ramz goashee nadasht… ziba boood

روح الله رضایی · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۷ ب٫ظ

عالی بود

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *