داستان کوتاه جهازمامان | بخش مسابقه

داستان کوتاه جهازمامان به نویسندگی محمد میرزاجانی


اینجا شبای عجیبی داره، ساعت که به یک دو می رسه، همه سگای محل، با هم شروع می کنن به پارس کردن؛ بابا میگه: طبیعت سگا همینه، این شکلی با هم حرف می زنن و چون شبا همه جا سکوته،
صداشون بیشتر شنیده میشه.

اون اوایل که تازه یاد گرفته بودم برهان خُلف چیه، فکر می کردم که کاشف این متد، قطعاً بابا بوده، چون دلایلی که میاره، واقعاً مو لای درزش نمیره؛ مثلاً وقتی ازش پرسیدم که چرا پنجره های خونه رو از داخل با چوب بسته، جواب داد: “ببین اینجا چون همش بارون میاد، نمیشد که چوب رو بیرون بزنیم، خیس
میشد و خراب، بعدشم، قدیما باد شدید میومد و پنجره رو به صدا مینداخت، الآنم بعضی شبا همینه دیگه، خودت که می شنوی”

راست می گفت، دقیقاً همون حوالی که صدای سگا بلند میشد، انگار یه عده ای سعی داشتن پنجره ها رو باز کنن و شروع به کشیدن و ضربه زدن به پنجره می کردن، ولی خب، ترفند چوب جواب داده بود.

داستان کوتاه جهازمامان به نویسندگی محمد میرزاجانی

هر چند که من باورم نمیشه باد بتونه با همچین قدرتی به پنجره ها بکوبه، ولی بازم دلیل بابا رو قبول کردم؛ تا اتفاقی که امشب افتاد.

نیمه های شب بود که صدای مامانو شنیدم، خیلی آهسته و بی جون صدام می کرد و هر بار که اسممو میگفت،انگار صداش اکو میشد و از چند طرف به گوش می رسید.

اول فکر کردم دارم خواب می بینم، اینو می دونستم که نباید شبا از خواب بیدار بشم، چون اونوقت عوامل محیطی اجازه نمی داد دیگه بخوابم، ولی از طرف دیگه،
دلم برای مامان تنگ شده بود.

داستان کوتاه جهازمامان

زمستون پارسال، برف سنگینی بارید و همه رو غافلگیر کرد. راستش کسی توقع همچین شرایطی رونداشت و خیلی زود تمام راه های دسترسی به روستا بسته شد. از همون اول صبح، مامان تب و لرز شدیدی گرفت و بابا هم به کمک بقیه مردای روستا، رفتن که جاده رو باز کنن تا بتونیم مامانو ببریم دکتر.

من پرستار مامان بودم. لحظات سختی رو میگذروند و همش، زیر لب یه وردایی می خوند. مامان همیشه دستش شفا بود و خیلیا میومدن پیشش؛ براشون روی کاغذ چیزایی می نوشت و می داد بهشون، بعداز مدتی هم با کلی کادو میومدن و از مامان تشکر می کردن.

داستان کوتاه جهازمامان به نویسندگی محمد میرزاجانی

اوضاع جاده تغییری نکرده بود و حالِ مامان، لحظه به لحظه خراب تر میشد؛ با صدای بی جونش، بهم گفت کتابشو براش بیارم و بعد، با کاغذ و قلمی که کنارش بود، شروع به نوشتن کرد. کاغذُ داخل آب انداخت و کمی هم زد، بعد شروع به خوردن آب کرد و کاغذم قورت داد. دیگه صدایی ازش بلند نشد و خیلی آروم به
خواب رفت.

حالا دوباره همون صدای خسته داشت منو به سمت خودش می کشوند، باید از خواب بیدار میشدم و همین کارم کردم. کسی توی اتاق نبود، بابا هم طبق معمول خوابیده بود و خُرخرُ می کرد. بیدارش کردم و داشتم ماجرای صدا رو براش تعریف می کردم که دوباره مامان منو صدا کرد.

ترسو توی صورت بابا می دیدم، سریع بلند شد و به سمت هال رفت و بعد از مدتی برگشت.

خب باز نوبت دلیل آوردن بود، بهم گفت که یکی از پنجره ها نیمه باز بوده و همین باعث شده که صدای باد توی خونه بپیچه و منم چون خواب آلود بودم،
دچار اشتباه اِدراکی شدم. بعد هر دو خوابیدیم؛ هر چند من دیدم که بابا “داسِ” کنارِ دیوا رُ یواشکی برداشت و کنار سرش گذاشت.

دیگه راجع به اتفاقات اون شب صحبتی نکردیم، ولی من تازه فهمیدم که چرا مردم میگن، جهازمامان، برای ما ترس بوده و هست.
“برداشتی آزاد از آهنگ جهاز جنی – گروه سیریا”

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

63 دیدگاه

Hoda · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۷:۱۵ ب٫ظ

عالی👌🏻

احسان محتشم · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۷:۲۲ ب٫ظ

داستان بسیار گیرا و حرفه ای است . اثر گذار است و مولفه های لازم برای ژانر ترسناک را دارد. به راحتی و بطور کامل ذهن مخاطب را درگیر می‌کند.
فضا سازی فوق‌العاده ای دارد و به مخاطب کمک می کند تصویرهای مختلف و متنوعی بسازد.
در آخر باید اعتراف کرد که خواندن این داستان تأثیر عمیق و طولانی مدت بر مخاطب می گذارد که به آسانی فراموش نخواهد شد.

احسان محتشم · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۷:۲۲ ب٫ظ

داستان بسیار گیرا و حرفه ای است . اثر گذار است و مولفه های لازم برای ژانر ترسناک را دارد. به راحتی و بطور کامل ذهن مخاطب را درگیر می‌کند.
فضا سازی فوق‌العاده ای دارد و به مخاطب کمک می کند تصویرهای مختلف و متنوعی بسازد.
در آخر باید اعتراف کرد که خواندن این داستان تأثیر عمیق و طولانی مدت بر مخاطب می گذارد که به آسانی فراموش نخواهد شد.

سید پیام حسینی · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۷:۴۰ ب٫ظ

بسیار عالی

Parisa · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۷:۵۱ ب٫ظ

عالی بود لذت بردم

Parisa · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۷:۵۱ ب٫ظ

عالی بود لذت بردم

Parisa · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۷:۵۱ ب٫ظ

عالی بود

سیدعلی وهابی · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۷:۵۵ ب٫ظ

زیبا بنویسیم و خوب بنگاریم.

مریم عبدوس · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۸:۴۸ ب٫ظ

داستانی ساده و روان که می تونست به راحتی ذهن خواننده رودر گیر کنه .

Sepehr · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۹:۰۱ ب٫ظ

عالی

Mozhgan · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۹:۰۲ ب٫ظ

بسیار عالی..

نرگس قانع · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۹:۰۵ ب٫ظ

داستان خوبی بود
بنظرم مستعد تبدیل سدن به نمایش یا حتیفیلم کوتاه هست

خانم ابر · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۹:۰۵ ب٫ظ

چه خوب نوشتی، آفرین

کارن احسان · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۹:۰۹ ب٫ظ

داستان جذابی بود لطفاً اگر داستان دیگری از آقای میرزاجانی هست آدرس بدید که بخونیم

فرزانه پدرسالار (ویتو) · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۹:۱۲ ب٫ظ

قشنگ بود ای کاش ادامشو بذارید که بخوریم یه دنیا قلب، ایموجی ندارم :((

فرزانه پدرسالار (ویتو) · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۹:۱۳ ب٫ظ

قشنگ بود ای کاش ادامشو بذارید که بخونیم. یه دنیا قلب، ایموجی ندارم :((

وحید گروسی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱:۱۶ ق٫ظ

داستانی که خوندم، روایتگر موضوعی با ژانر مذهبی و ترسناک بود که با همت نویسنده و ذهنی که از تمامی محدودیت های ذهنی خارج شده دست به دست هم دادن تا بتونم بنویسم که خیلی جذاب بود مطمئنا اگر تبدیل به فیلم کوتاه بشه جذابیتش چندین برابر میشه

علیرضا فشنگچی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱:۱۹ ق٫ظ

موقع خواندن حس کردم داره باهام شوخی می‌کنه . انگار خودم براش تعریف کرده بودم …
صدای پارس سگها رو می‌شنیدم در حالی که پاهام از شدت برف توی جاده یخ کرده و خیس بود . منو برد توی خونه خودم توی کوچه حمام کاج در دامغان.
هی فلونی اینو خودم برات تعریف کرده بودم؟
همینقدر واقعی
همینقدر دوست داشتنی
ممنون

Sepidr · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۹:۲۹ ق٫ظ

عالی

علیرضا · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱۱:۲۰ ق٫ظ

متنی آرام و روان و محتوایی سنگین و رمزآلود

مسوت · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱۱:۴۷ ق٫ظ

واقعا زیبا بود و داستانش ادمو کنجکاو میکنه تا اخر دنبال کنه 👍🏾👍🏾👍🏾🌹🌹

علیرضا نصرتی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱۱:۵۱ ق٫ظ

با سلام.
داستان برای من جذاب بود و امیدوارم در اینده بتونم داستان های بیشتری ازشون بخونم

ساب · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱۱:۵۷ ق٫ظ

لذت بخش و روان

امیر حسین اسدیان · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱۲:۰۳ ب٫ظ

داستان زیبا وچالشی بود واقعا، تناقض های زیبایی به کار رفته بود (با عالم واقعیت گرایی)،
به قول یکی از دوستان قابلیت تبدیل شدن به یک فیلم کوتاه ترسناک‌رو‌داره واقعا 👌🏻

مفعول کوچولو · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱:۰۳ ب٫ظ

داستان بسیار حرفه ای و اثر گذار است و ترس درونشو دوس داشتم

اسی تراکنش · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱:۱۰ ب٫ظ

من رو یاد کویر انداخت

ایمان · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱:۵۶ ب٫ظ

بسیار زیبا بود، متن کاملا روان و دوست داشتنی

دکتر شایانفر · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱:۵۸ ب٫ظ

خیلی قشنگ بود . ممنون از نویسنده عزیز

بردیا · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۲:۱۰ ب٫ظ

بسیار متن جذاب و گیرایی بود و ترس رو به خوبی در همین فرصت کم به مخاطب القا میکرد
لذت بردم و خسته نباشید میگم به نویسنده اثر

حامد شفیعی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۳:۰۶ ب٫ظ

بهترین فرم در ژانر دلهره به نظرم تعلیقه که این داستان به خوبی ازش استفاده کرد و تا انتها بهش وفادار موند.
واقعا از خوندنش لذت بردم، دست مریزاد!

حمید سیبیلو · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۶:۱۵ ب٫ظ

عالی بود. همون چیزی بود که در یک بعد از ظهر زیبای زمستانه دوست داشتم بخونم. در عین ساده و روان بودن، پیچیدگی هایی داشت که آدمو به خودش مجذوب میکرد

رضا شاه · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۶:۱۵ ب٫ظ

خیلی خوب بود. چه فضای غمگینی داشت

آرزو · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۹:۴۱ ب٫ظ

بسیار عالی و زیبا

Hosi · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۶:۰۴ ب٫ظ

متن و تصویر عالی حرفی برای گفتن نمی‌ماند 🙏🏻🖤

دژاوو · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۶:۰۸ ب٫ظ

حتی می توان یک فیلم کوتاه فوق حرفه ای از متن ذیل تهیه نمود 👏🏻

دکتر صابری · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۶:۱۲ ب٫ظ

این است داستانی که خواننده را درگیر اثر کرده و باعث تفکر در فرد می شود . بسیار خلاقانه و پر محتوا ❤️

ساغری · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۶:۱۸ ب٫ظ

شیوه ی داستان گویی روان و بدون الایش در ژانره دلهوره

Miwlad_xpaydar · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۶:۴۱ ب٫ظ

بسیار بسیار عالی بود ممنون❤🙏

مهدی خسروپور · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۷:۳۳ ب٫ظ

عااااالی بود
لذت بردم
موفق باشید آقای میرزاجانی

Baqerdehqan · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۲۹ ب٫ظ

بسیار عالی…
داستان بسیار خوب شروع شدبا همون ریتم ادامه پیدا کرد و بسیار زیبا تمام شد..

رامین · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۳۲ ب٫ظ

سلام. واقعا داستان گیرا و عالی بود. مشخصه ذهن این شخص واقعا روشنِ و باز هستش.

آصفه حسن زاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۰:۰۰ ق٫ظ

خیلی عالی بود. همون احساسی که شب های روستا داری. خودت رو وسط ترس و کنجکاوی با دلایل عقلانی قانع میکنی. ولی در خقیقت کار خودشونه. جن و پری و ارواح

مریم · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۰:۲۶ ق٫ظ

با خوندن متن خیلی راحت خودمو تو اون فضا تجسم می کردم. حس ترس و اضطراب خیلی راحت منتقل میشد..

بهار · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۰:۲۹ ق٫ظ

اولین کاری که کردم دانلود آهنگش بود که خیلی آهنگ خوبی هم بود. متن رو همزمان با شنیدن آهنگ خوندم. به شدت قابل لمس بود. خیلی داستان جذابی داشت.

آرشا مهرجوئی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱:۲۶ ق٫ظ

بسیار زیبا و روان بود داستانی که نگاشتی محمد جان،یه سری از جملات شاید برای مخاطب گنگ و غامض باشه ولی بافت جمله های ما بین انقدری شفاف هستش که مخاطب کاملا موضوع رو متوجه میشه و به همین دلیل هستش که داستان خیلی گیراست و مخاطب حتی ذهنش انحراف پیدا نمیکنه و انگار خودش نقش اصلی داستان بوده.
و در آخر اینکه تبریک میگم،بسیار بسیار زیبا بود به امید موفقیت های روز افزون

آرش کیان افشار · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۲:۰۱ ق٫ظ

داستان حاوی حس های ملموسی است که واقعا خواننده آن اتفاقات را حس میکند و این امر بسیار خوشایند است در نویسندگی . تبریک عرض میکنم خدمت جناب میرزاجانی ❤️

احمد · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۲ ق٫ظ

فضای بیشتر آهنگای گروه سیریا این اجازه رو میده که داستان های خوبی ازشون نوشته بشه یا حتی به تصویر تبدیل بشه
این آهنگشونم خیلی جذاب بود و متنی هم که ازش اقتباس شده بود رو دوست داشتم

عسل مهرانی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۳ ق٫ظ

متن بسیار روان و عالی نوشته شده بود

شاه وردی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۳۵ ب٫ظ

خیلی تاثیر گذاره این متن خیلی خوب بود

دکتر صالحی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۳۶ ب٫ظ

با سلام و خسته نباشید
متنی روان و دلنشین
عالی خسته نباشید

شاهین تفکری · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۳۹ ب٫ظ

بسیار عالی آقای میرزا جانی موفق باشید 👏🏻

محمد علی پور فلاح · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۳۹ ب٫ظ

اولین کاری که کردم بعد از خواندن متن چشم هایم را بستم و تصور این متن برایم بسیار جالب بود

علی کریمی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۴۰ ب٫ظ

داستان بسیار گیرا و قابل حس کردن بود احسنت 🤍

حمید راد · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۴۱ ب٫ظ

Wow❤❤🙏🙏🙏🙏🙏
Thanks

Shakiba · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۴۳ ب٫ظ

عالی عالی💎❤

میترا حیدرپور · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۴۷ ب٫ظ

داستان همزمان با فضای سنگین و متون پرمحتوا دارای گیرایی خوبی بود که باعث درک خواننده های آماتور هم میشود . 🙏🏻👏🏻

kohkan · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۴۷ ب٫ظ

“مسولیت زندگیتان را به عهده بگیرید.
این را بدانید … فقط شما هستید که میتوانید خودتان را به جایی که میخواهید برسانید، نه هیچکس دیگری”
بسیار تاثیر گذار بود
خسته نباشید

علیخانی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۴۹ ب٫ظ

یکی از کلید های موفقیت، داشتن نظم در داستان است بسیار لذت بردم

درسا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱:۰۱ ب٫ظ

عالی لذت بردیم 😍❤️

امیر · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۲:۴۷ ب٫ظ

میتونست ادامه دار باشه ولی تو همین نسخه کوتاه حق مطلب رو ادا کرد و نیمچه ترسی تو وجود خواننده به وجود آورد و از کلمات مناسب تو جای درست استفاده شده و با توجه به شرایط فرهنگی و اعتقادی بعضی از استان های کشورمون حس هم ذات پنداری رو به وجود میاره و در کل ایده قابل تحسین و خوبیه

پانیذ · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۳:۳۳ ب٫ظ

داستان جالبی بود

علی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۳:۳۵ ب٫ظ

تو این ژانر داستان تازه ای بود و از سوژه های تکراری استفاده نشده بود.

amir · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۳:۳۹ ب٫ظ

زاویه دید نویسنده رو به شدت دوست داشتم.

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *