داستان کوتاه این آدم ها | بخش مسابقه

داستان کوتاه این آدم ها به نویسندگی محمد احمدوند

خدا نابودت کند نیلوفر. ببین چه به روزگار من آوردی. هر روز در آینه نگاه می کنم و نمی دانم چرا باید چنین سرنوشتی داشته باشم. انگار چند سال پیرتر شده ام. چشمهایم گود افتاده است.

چرا این کار را کردی؟ تقصیر خودم بود. خودم فضا را برایت باز کردم. خودم اجازه دادم زندگیم را نابود کنی. نمی دانستم چه مار خوش خط و خالی هستی. باورم نمی شد تن به این کار بدهی یا بتوانی خانواده ات را راضی کنی. از محالات بود.

***

خوب سمانه خانم فکرش را هم نمی کردی نه؟ دل که این حرفها را نمی فهمد. هر کس دیگری هم بود پایش می لغزید.

کار ناشرع هم که نکرده ام. خانواده ام که از حرف مردم خسته شده بودند و با کمی لجاجت من راضی شدند زن دوم احمد آقا بشوم.

هر کسی باید به فکر خودش باشد. تو باید حواست را بیشتر جمع می کردی. باید می دانستی یک زن باید به سه سلاح مجهز باشد: محبت و کرشمه و پختن غذای خوب. حالا هم که چیزی نشده.

تو زندگی خودت را داری. به زندگی خودت بچسب. قلب یک مرد برای دو زن جا دارد. چند روز است استفراغ دارم. توی دلم انگار دارند رخت می شویند.

***

داستان کوتاه این آدم ها به نویسندگی محمد احمدوند

چشم نداشتم خودش را ببینم یک هم خون دیگر هم دارد اضافه می کند. شکمش بالا آمده. سعی می کند از من پنهان کند. بیچاره زنها را نمی توانی فریب بدهی. زنها حس ششم دارند.

از وقتی لباسهای گشاد گشاد می پوشی فهمیدم. صدای عق زدنت هم که گوش فلک را کر کرده است. مرضیه خانم هم لو داد تا حالا دو تا شیشه ترشی لیته از او گرفته ای. ویار ترشی داری؟ الهی بچه ات سقط بشود که زندگی من را خراب کردی. اگر هم سقط نکردی خودم با دستهای خودم تو و بچه ات را خفه می کنم. احمد آقا عاشق من بود.

دستم را که در دستش می گذاشتم چنان آرامشی وجودم را می گرفت که قابل وصف نبود. حالا دستهایش سرد و بی احساس است. خودش هم سرد و بی روح شده. انگار دیگر من را نمی بیند.

همۀ کارهایش از سر اجبار و وظیفه است. انگار فقط وظیفه دارد خرجی خانه را بدهد و سری به من بزند و غذایی با من بخورد. چشمهایش درخشش ندارند. نه احساسی، نه محبتی، نه مهمانی، نه پارک و سینما و سفری! تمام دنیایم را تو خراب کردی. منتظر انتقامم باش.

***

هر دفعه که سمانه را می بینم وحشت می کنم. چشمهایش بدجوری من را می ترساند. کینه از چشمانش می بارد. من هم حق دارم بعد از آن همه بدبختی که با شوهر معتادم داشتم و آن همه کتک که خوردم یک زندگی راحت و خوب داشته باشم.

احمد آقا عاشق من است. برایم همه چیز می خرد. برایم همه کار می کند. نصف خانه را هم به نامم کرده است. از وقتی فهمیده حامله هستم بیشتر محبت می کند. من هم حق دارم کمی طعم عشق را بچشم. فقط می ترسم.

مادرم گفت بهتر است حامله بودنم را از سمانه مخفی کنم. می ترسد بلایی سرم بیاورد. خوب یک زن تنها در یک خانه بزرگ چه کار کند؟ مادرم قرار است تا دو هفته دیگر پیشم بیاید و با من زندگی کند تا موقع زایمان کنارم باشد. 

***

داستان کوتاه این آدم ها به نویسندگی محمد احمدوند

حالا لشکرکشی هم می کند. مادر عجوزه اش را آورده  پیشش. می دانم که از ترس من آمده پیش دخترش ولی نمی تواند جلوی من را بگیرد. بالاخره زهرم را می ریزم. شکمش آنقدر بالا آمده که مثل خرس شده است.

صورتش هم ورم کرده است. اصلاً زشت تر از یک زن حامله مگر چیز دیگری هم وجود دارد؟ حالا وقتش است. باید ناز و کرشمه ام را زیاد کنم.

باید کمی به خودم برسم. احمد آقا از کمی آرایش بدش نمی آید. آلبوم عکسهای قدیمی را هم باید دم دست بگذارم. حالا باید ضربه ام را بزنم و همان کاری را کنم که او با من کرد. باید شوهرم را پس بگیرم. حساب بچه اش را هم می رسم، به موقع.

***

می دانم زشت شده ام اما این که دلیل نمی شود به من کم توجهی کند. اوایل خیلی تحویلم می گرفت. دائم توی گوشم زمزمه می کرد و از عشقش می گفت. حالا که شکمم حسابی بالا آمده توجهی به من نمی کند. مگر تقصیر من است؟ چه کار کنم این همه باد کرده ام؟ دکتر می گوید ورم بدنم طبیعی نیست.

احمد آقا حالا بیشتر پیش سمانه است. سمانۀ گور به گور شده قاپش را دزدیده. فکر می کند نمی فهمم برایش آرایش می کند و غمزه می آید.

انگار جوانتر شده. احمد آقا هم وقتی پیش من می آید فقط در مورد بچه اش حرف می زند. انگار من وجود ندارم. حالا که با سونوگرافی فهمیده پسر است فقط دربارۀ اسم پسرش و شغل و آیندۀ او حرف می زند.

دربارۀ من هیچ حرفی نمی زند. انگار تنها برای بچه آوردن من را می خواسته. به بهانه اینکه پیش مادرم خیلی راحت نیست پیش من نمی ماند.

***

امروزاحمد آقا یک دستبند طلا برایم خرید. نقشه ام دارد می گیرد. حالا مال من شده است. هر کس دیگری هم بود سمت آن زن زشت باد کرده نمی رفت. انگار مثل بادکنک باد کرده است.

مادرش که هر کاری برایش می کند. هر روز هم دکتر هستند. فکر کنم مشکلی دارد. یک پرستار هم هر روز به آنها سر می زند.

مادرش حتّی یک لحظه هم رهایش نمی کند. روزی چند بار توی حیاط و کنار باغچه راه می رود. راه که نمی رود، قل می خورد، مثل توپ فوتبال! امروز وانمود کردم او را ندیده ام کنار باغچه نشسته است و تشت آب کثیف لباسها را کنارش خالی کردم. زهره ترک شد. خوبش شد. الهی خودت و بچه ات بمیرید.

***

داستان کوتاه این آدم ها به نویسندگی محمد احمدوند

احمد آقا نگران است. از دست من عصبانی است. انگار من گناهی مرتکب شده ام. نمی دانم دکتر به او چه گفته است. دوباره به عادت قدیمش رو آورده است و سبیلهایش را می جود. امروز از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم.

اگر مادرم همراهم نبود معلوم نبود چه می شد. تشت آب که کنارم خالی شد نزدیک بود از ترس غش کنم. مادرم دعوای سختی با سمانه کرد.

بعد هم زنگ زد و همه چیز را به احمد آقا گفت. به نیم ساعت نکشید که احمد آقا آمد. اول سمانه را کتک سختی زد و بعد من را به دکتر برد. زیر چشمهای سمانه کبود کبود بود.

***

داستان کوتاه این آدم ها

اینکه اولین بارش نبود دست روی من بلند می کرد. انگار بچۀ توی شکم نیلوفر عقلش را برده است.  قبل از اینکه نیلوفر را هم بگیرد و من مخالفت می کردم کارم هر شب کتک خوردن بود. این بار زیر مشت و لگد خردم کرد.

زیر چشمهایم سیاه سیاه شده. تمام بدنم کوفته شده. این چه زندگی است من دارم؟ اگر پدر و مادر داشتم یا برادر که پشتم باشند که اینطور با من رفتار نمی کرد. یعنی من چون بچه پرورشگاهی هستم باید همه جور ظلمی را تحمل کنم؟ بدتر اینکه یک خانۀ دو طبقه خریده و ما دو تا را آورده کنار هم، چشم در چشم هم. تقصیر خودم بود.

اگر توی مطب دکتر با این خانم منشی دوست نمی شدم، اگر اسرارم را با او در میان نمی گذاشتم، اگر به خانه راهش نمی دادم، اگر …. همه چیز تقصیر خودم است. این زندگی مزخرف و تحقیرآمیز تقصیر خودم بود.

***

خدایا چه غلطی کردم. من گناهکارم. چقدر آن زن بی گناه را اذیت کردم. چقدر این بینوای یتیم و بی کس را آزار دادم. تنها پشت و پناهش من بودم که فقط به خاطر بچه دار نشدن برایش هوو آوردم، آن هم جلوی چشمش.

دوستان و فامیل گفتند این کار را نکنم و لاأقل خانۀ جدا برایشان بگیرم اما من گوش نکردم. چه چیزی زجرآورتر از حضور یک هوو برای یک زن است، آن هم جلوی چشمش؟ پزشکی قانونی می گفت حامله بوده.

یعنی خودش هم خبر نداشته است؟ وقتی از درخت توی حیاط بدن بی جانش را پائین می آوردند فهمیدم چه غلطی کرده ام.

نیلوفر هم که سر زا رفت. بچه اش هم مرده به دنیا آمد. این حق من است. باید تقاص پس بدهم. دفتر خاطراتشان را که خواندم فهمیدم چقدر هر دو اذیت شده اند. من به هر دو ظلم کردم. این هم آخرین یادداشتی است که من در دفتر سمانه می نویسم.

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

24 دیدگاه

ستاره نیک اقبال · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۱۱:۰۴ ب٫ظ

داستان سبک روایت جالبی دارد

محمد رضا ادیب · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۱۱:۰۶ ب٫ظ

چه روایتی. چه دنیایی. چه پایانی

هوشیاراحسان نیا · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۱۱:۲۳ ب٫ظ

مانندبقیه نوشته هاتون،خیلی جالب وپرمحتوا.
درودبرشما،لذت بردم.

پویا ترکمان · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۱۱:۲۵ ب٫ظ

احسنت بسیار عالی بود با اشتیاق مطالعه کردم

پروانه عظیمی · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۱۱:۵۶ ب٫ظ

سلام تبریک عرض می کنم موفق باشید شیوه جدیدی در نگارش داستان مشاهده کردم و البته با قلمی هنرمندانه و توانا با آرزوی بهترین ها برای شما

حمید طوافی · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۱۱:۵۸ ب٫ظ

داستان جالبی است . روانشناسی دو کاراکتر اصلی بسیار آشناست و پیچیدگی خاصی ندارد. مثل همه هووها رفتار می کنند داستان روایت ذهنی دو زن است که از یکی به دیگری شیفت می کند‌ . درجاهایی سبک تک گفتار به سبک نگارش تبدیل می شود و در جایی محاوره ای است . ظاهرا این موضوع در سراسر داستان تکرار می شود.

فروغی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۰:۱۶ ق٫ظ

من همیشه عاشق این زبان صمیمانه هستم

مسیبی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۹:۰۷ ق٫ظ

داستان جالبی بود. روایت از سه دیدگاه متفاوت و پایانی غیر قابل پیش بینی…
عالی بود. درود بر شما

تیمور صفری · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۰:۱۴ ق٫ظ

سلام
داستان ساده، روان و آموزنده نثر روان و دلچسب

حمیدرضا محمدی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۶:۵۵ ب٫ظ

داستان سبک کاملا متفاوت و جذابی دارد. قلمتان پربار

نگین · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۷:۰۴ ب٫ظ

سبک جالبی از داستان نویسی بود با خوندنش یاد سنگ صبور از صادق چوبک افتادم اونم توی این سبک بود

سهیلا حمزه لو · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۷:۳۹ ب٫ظ

همیشه برای من الگو هستید

وژم · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۹:۰۵ ب٫ظ

چه جالب

مریم صحت · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۸ ب٫ظ

گاهی آدم با یک تصمیم اشتباه تمام ابعاد زندگیشو تحت تاثیر قرار میده 👌👌کاملا توی داستان دیده میشه خیلی پر معنا بود

عباس · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۰:۴۱ ب٫ظ

بسیار روان با سبکی متفاوت و زییا از روایت داستان و پایانی متفاوت با انچه در ذهن خواننده است

Nazanin Mavaei · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۱:۱۰ ب٫ظ

بسیار زیبا… چه روایت و پایان جالبی … و اینکه چقد تصمیمات در زندگی تاثیر میگذارند

جهانیان · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۰ ب٫ظ

داستان روان و قشنگ هست، و تفکرات شخصیت های اصلی داستان خیلی خوب پوشش داده شده اند.

حمیدکریمی · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۰:۱۹ ق٫ظ

نقطه قوت داستان نوع روایت متفاوت آن است وبیان یک موضوع ازدیدچندانسان متفاوت بسیارجذاب بود

yaser · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۹:۳۰ ق٫ظ

زاویه دید روایت و پایانی غافلگیر کننده

فتح الله · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۹:۴۱ ق٫ظ

جالب و آموزنده

فتح الله · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۹:۴۲ ق٫ظ

پایانی غیرمنتظره هم داشت

احسان · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱۱:۴۰ ق٫ظ

حسادت و کینه ورزی که در داستان دیده میشود جز نابود کردن کسی که این اخلاق غیر انسانی رادارد نتیجه ی بهتری نخواهد داشت

فرناز اشرفی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۸:۴۵ ب٫ظ

بسیار زیبا و تاثیرگذار بود

آصفه حسن زاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۰:۳۴ ق٫ظ

خیلی جالب بود در نهایت دلم برلی هر ۵ تاشون سوخت

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *