داستان کوتاه انزوا | بخش مسابقه

داستان کوتاه انزوا به نویسندگی فرشته جعفری

کافه ی دِنجی بود ، نه بوی سیگار میداد ، نه صدای گوش خراشِ موزیکهای سردرد سازِ کافه های معمول راداشت.

گفته بودم حالِ خوبی ندارم ؛ گفته بود می رویم یک جای خوب تا کمی حرف بزنیم و حالت خوب شود.
« نشستیم ، از مِنوی عجیب و غریب کافه ، مثل همیشه قهوه را انتخاب کردم ،خندید …گفت:بازم فقط قهوه،شما خونه تون قهوه ندارید؟
لبخند زدم ، گفتم:بازم فقط: قهوه!
کافه چی آمد ، سفارشهایمان را گرفت و رفت .

گفت : حرف بزن ببینم چی شده؟ چرا چن وقته انقد توو خودتی همش؟ چیزی شده؟
خواستم چیزی بگویم ، ولی پشیمان شدم . با خود گفتم : ” دردِ من ، دردِ من است چرا بشود فکر و حرفِ دیگران؟

داستان کوتاه انزوا

مهرنوش دختر دَهان لَقی نبود ، ولی من اهل فاش کردنِ رازهایَم نبودم.همچنان منتظر بود ، طاقتش طاق شد و گفت:وا ، زبونتم رفت به فنا؟! با توئم دختر یه چیزی بگو ، چرا اصلاً انقد لاغر شدی؟رنگ و روت چرا پریده؟ داری می میری؟

خواستم چیزی بگویم که دست از سرم بردارد که ناگهان صدای زنگِ پیامک موبایلش که شبیهِ خنده ی یک دختربچه بود پیچید در کافه … چقدر
منتظرِ صدای این خنده بودم و نمیدانستم !! صدای آن پیام ، صدای خروجِ ما از دنیای همدیگر بود…یکجور خنده ی رهایی !! نگاهش می کردم… لبخند میزد و پیام را میخواند ، چشمانش برق میزدند…

چیزی نگفتم ، غوطه ور شدنش در دنیای مجازی را دوست داشتم… انگار آدمها وقتی حواسِشان به حواسِمان نیست واقعی تَرَند…

میخندید…صدای تَق تَقِ صفحه کلیدِ گوشی اش را میشنیدم… چیزی مینوشت…غرق در رؤیایی شیرین میشد…لبخندی اغواگرانه بر لبش می نشست، ژستی یواشکی میگرفت و عکسی می انداخت و بعد ، برای طرفِ
دیگرِ دنیای رؤیایی اش میفرستاد…

میدانستم شخصِ مهمی او را از خلوتِ کوچکمان گرفته است… همچنان
تماشایش میکردم ، انگار قصد رهایی از خلسه ی پروانگی اش را نداشت !!
کافه چی آمد و صدای کافه چی که سفارشهایمان را آماده کرده بود او را از دنیای زیبایَش خارج کرد ، به خودش آمد ، نگاهش به نگاهم افتاد… کمی دستپاچه شد…گوشی اش را کنار گذاشت…میدانستم چه میخواهد بگوید…میدانستم میخواهد برود ، ولی در رودروایسیِ دوستانه میانِ گفتن و نگفتن مانده است.

خواستم از دنیایِ برزخی ام خلاصش کنم ، گفتم بریم؟؟! گفت: بریم؟؟!لبخند رضایتی بر چهره اش نشست ولی ظاهر خود را حفظ کرد و گفت: آخرشم بهم نگفتی ببینم چه مرگته ، تا شب هم بشینیم اینجا هیچی نمیگی ، بریم دیگه…ولی بزار اینو بهت بگم دختر ، من همه ی دَردای دنیا رو کشیدم ، تو اصلا نمیتونی هیچوقت من باشی تا بفهمی منو ، غصه ی چیو میخوری که انقد بهم ریختی؟ جای من بودی که تا حالا صد دفعه مُرده بودی… ، دفعه ی بعد اینطوری نبینمتا

خواستم بگویم: تو هم نمیتونی هیچوقت ” من ” باشی رفیق ، دردِ تو کجا و دردِ من کجا ؟ از دنیای من چی میدونی که دردهامونو با هم مقایسه میکنی؟؟!
اماچیزی نگفتم ، لبخند زدم…سفارشهایمان را حساب کردیم و از کافه خارج شدیم…قهوه ی یخ کرده ی من وکارامل ماکیاتویِ نصفه نیمه ی مهرنوش روی میز برایمان دست تکان دادند… خداحافظی کردیم.

از من دورشد… از انتهای کوچه نگاهش می کردم… قدمهایش تندتر میشدند…به هم رسیدند…باران گرفت ، چتری دونفره در دست افشین بالای سرشان باز شد ، از پیچ کوچه گذشتند و دور شدند… حدسم درست بود. .. مردِ همراه دنیای این روزهایش افشین در انتظارش بود ، همان کسی که دقایقی پیش ، خلوتِ کوچک من و مهرنوشرا در کافه بهم زد… دستهایم را در جیب بارانی ام گذاشتم…راه کوچه را گرفتم و رفتم.

می رفتم …می رفتم …می رفتم…تا ناکجا…دلم میخواست آنقدر بروم و دور شوم تا دیگر هیچ بودنی را احساس نکنم… می رفتم و زورم به پارچه ی آستری جیبهایم و برگهای زردِ جان باخته ی زیر پاهایم می رسید . می رفتم و چنگ می زدم و لگد مال می کردم.

بیچاره مهرنوش ، که رفیق دَمَقی مثل من دارد و بخاطر من و شاید هم بخاطر حسِ ماجراجویی همیشگی اش برای اکتشافِ ماجرایی جدید ، دقایقی از عمرش را با من هدر داد .

بیچاره افشین ، که در تمام این دقایق ، در این سوز پاییز ، سرِ کوچه منتظر مهرنوش مانده بود.بیچار من که دست آخر خود ماندم و خودی که تا ابد ، پای من و دَردهای مجهولم میمانَد و پیر میشود .

ایسنتاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

213 دیدگاه

سارا · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۱۱:۵۷ ق٫ظ

چقدر زیبا بود .همه لحظه هاشو میشد به چشم دید .خیلی لذت بردم. داستان پردازی و تصویر سازی فوق العاده بود . دست مریزاد

نیم‌ماه · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۱۲:۲۴ ب٫ظ

مفید، مختصر، قابل لمس.
برای همه‌مان تک تک لحظاتِ هر دو دوست اتفاق افتاده و به راحتی می‌توان حال هر دو را دقیق فهمید.
شیوایی و گیرایی و در عین حال روانی متن، باعث جذب مخاطب از همان ثانیه‌های اول شروعِ خوانش می‌شود.
لذت بردم.👍👍💚💚

سپیده ترخوانه · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۱:۰۳ ب٫ظ

خیلی ساده و روونه…به راحتی میشه با داستان همراه شد…انگار یه جور سادگی قشنگ توی داستانه که راحت قابل لمس شده
ساده،روان،جذاب

مریم ملی · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۱:۴۶ ب٫ظ

خیلی خوندنی و جالب بود. فضاسازی خوب و سوژه قابل لمسی که خیلی هامون درکش می کنیم. ممنونم واقعا

زهرا · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۲:۰۱ ب٫ظ

حسه داستان و راوی رو از نزدیک لمس کردم.

سمانه · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۲:۰۷ ب٫ظ

داستان ساده ای که میشه گفت همه تجربه کردیم. فضاسازی خیلی خوبی داشت طوری که تک تک لحظات رو میشد تجسم کرد. حتا بوی بارون و صدای برگ‌های له شده رو میشد حس کرد و دستی که در جیبه.

محدثه · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۲:۱۵ ب٫ظ

عالی بود خیلی حس و حال خوبی داشت انقدر دوست داشتنی بود که غرقش شده بودم عااااالی

سمیرا · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۲:۲۱ ب٫ظ

چقدر زیبا….قشنگ میشه فضا و آدمهای داستان رو لمس کرد

آرزو · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۲:۴۲ ب٫ظ

توصیفات زیبا و حس و فضاسازی قشنگی داشت

مهدی · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۵:۲۶ ب٫ظ

چقدر قلم تاثیر گذاری داشت ؛ روان و درام بالا . تبریک میگم بهشون

حواس بیچاره · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۷:۴۱ ب٫ظ

خوب بود.
اما احساس میشد نویسنده چند جمله را دارد که برای بیانش دنبال بستر میگردد.
خدایی بستر خوبی پیدا کرده و خوبم از پسش بر اومده بود.
آرزوی موفقیت فراوان

حسین قادری · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۸:۴۳ ب٫ظ

اکثر متنهای این دوره مسابقه رو خوندم و این متن با اختصار و سادگی و دید و پرداختی دلنشینی که داشت بیشتر به دلم نشست.تصاویر متن زیبا بودند و میشد لمس و احساسشون کرد . این جمله داستان رو بسیار دوست داشتم : انگار ادمها وقتی حواسشان به حواسمان نیست واقعی ترند 👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻خداقوت

محمد · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۹:۱۸ ب٫ظ

شروع و پردازش و پایان عالییی. موضوعی آشنا با فضا و بیانی متفاوت و جذاب.اسم داستان هم هوشمندانه و درست انتخاب شده. همه ما به نوعی درگیر انزواییم واقعا 👏🏻🌸

فائزه خلفی · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۱۱:۲۴ ب٫ظ

قصه پروانه ببین اسیر مشت بسته ام
فرشته جانم این داستان چه قدر بی ریا و رک نوشته شده توسط قلم تو و افکار بی ریای تو ،لذت بردم از احساست

رسا ابطحی · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۳ ب٫ظ

عاالی بود😍😍آفرین بهت

دالمن پور ( گوینده) · بهمن ۳۰, ۱۳۹۹ در ۱۱:۴۸ ب٫ظ

درود.بسی لذت بردم از متن زیبایتان

پویا · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۰:۱۳ ق٫ظ

فوق العاده عالی و زیبا نوشتن کلی تبریک، برای خانم جعفری بزرگوار آرزوی سلامتی و موفقیت روزافزون میکنم

اکبر رحمتی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۰۵ ق٫ظ

فضا سازی خیلی خوبی داشت و مخاطب را به خوبی با خود همداستان میکرد. امید موفقیتت های روز افزون.

سمیرا یارمحمدی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۷:۵۴ ق٫ظ

خیلی از داستان هارو خوندم داستانت در حین سادگی بسیار عالی بیان شده بود و اسم داستان به صورت زیرکانه و هوشمندانه انتخاب شده… من لذت بردم ممنونم همیشه بدرخشی عزیزم🌹

ارسلان · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۹:۲۰ ق٫ظ

خیلی ساده بود کاش کمی به تکنیک های ویژه ادبیات دست میبرد و…

حسین عبدی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۹:۲۳ ق٫ظ

درود و احسنت به نوشتارعالی ات
منو به سن ۱۶سالگیم برد و یاد دنیا و نگاه آن سن و سال،بگذریم.
داستانت بسیار عالی خواننده رو درگیر خودش میکنه
کوتاه،بروز و در خور یک داستان بلند و شایدم یک فیلمنامه.
به شما بابت این نگاه و توانایی تبریک میگم.
ادامه بده مسیر خوبی رو شروع کردی.

ماورا۷۷۷ · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۰:۱۲ ق٫ظ

درود بیکران
به دریا رفته میداند، مصیبتهای طوفان را********انتظار برای ساحل تا فقط بگوید ^من زنده ام^
تنها کسی میتونه اینطوری بنویسه که شیرینی و تلخیهای عشق رو چشیده باشه.
متن روان، پر از احساس، وعالییییییی🤞👍

مریم · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۱:۰۳ ق٫ظ

داستان بسیار روان و ساده بیان شده بود مقدمه داستان خوب بود
فضا سازی عالی داشت مخاطب خودش رو در داستان و در همون فضا حس میکنه و حس و حال راوی داستان برای مخاطب کاملا قابل درک و همزاد پنداری بود

مژده قلی پور · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۱:۴۵ ق٫ظ

درود.من به عنوان کسی که تحصیل کرده ی ادبیات نمایشی هستم بسیار از خوندن این داستان لذت بردم. انگار هر دو شخص داستان رو با وجودی که تجربه ی مشابه قصه رو در زندگیم نداشتم سالها بود که میشناختم. بهم ثابت شد که میشه به دور از کلمات و لغات و فضاهای پیچیده ، ساده و زیبا و تاثیرگذار نوشت و ذهن خواننده درگیر کرد. بنظرم داستان موفق و درخشانی بود.

علی راد · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۰۷ ب٫ظ

بسیار زیبا بود
موفق باشید

ژاکلین · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱:۱۸ ب٫ظ

خیلی خوب بود👍👍

سمیه · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۳:۵۶ ب٫ظ

واقعا عالی و باور پذیر بود👌🏻
انگار خودم راوی داستان بودم😮
خیلی خوب فضاسازی و شخصیت پردازی شده👌🏻
ساده، شیوا، روان و کاملا قابل درک👌🏻
من رو که با خودش همراه کرد👌🏻
به نویسنده ی محترم تبریک میگم، عالی نوشتن👌🏻

هادی رفیعی · اسفند ۱, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۲ ب٫ظ

فضا سازی عالی بود و توصیفاتی که از شخصیت و حس و حال و فضا انجام شده بود بسیار خوب بود و میشد با داستان همراه شد. یک جور احساس غریب در خود داشت که من همیشه دوست دارم و انگار جز لاینفک زندگی ماست.

تیناخان احمدلو · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱:۴۸ ق٫ظ

واقعا فوق العاده بود اصن دوس نداشتم داستان ب این خوبی تموم بشه زیبا و جذاب بود احسنت ب تو دوست عزیزم💪👌

رها رحمتی · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۰:۲۸ ق٫ظ

چه داستان زیبایی، لذت بردم از خوندنش، همیشه بنویس و بنویس

رها رحمتی · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۰:۲۹ ق٫ظ

چه داستان زیبایی، لذت بردم از خوندنش، همیشه بنویس

مهدی آیت · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۳:۱۷ ب٫ظ

عالی بووووووووووود عالی

الهه موسوی · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۹:۴۰ ب٫ظ

روایت داستان بسیار ملموس و زیبا بود.تا انتها درگیرش بودم. افرین به این قلم 👌🏻👌🏻👌🏻

ایمان · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۹:۴۶ ب٫ظ

فضاسازیشو خیلی دوست داشتم .داستان گیرایی بود👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

مبینا نامداری · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۰:۴۵ ب٫ظ

فضای داستان منو برد به خاطره ای که سالها پیش لمسش کردم.چند بار خوندم این داستانو لذت بخشه ساده و پر از احساس و تکان دهنده 👏🏻🌹

مینا · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۰:۵۴ ب٫ظ

روحم به خوندن این داستان نیاز داشت.بی قراری دختر قصه رو درک کردم .انزوا.انزوایی که همه ما جایی از زندگیمون احساسش میکنیم. احسن به این نویسنده خوش فکر و خوش قلم 👏🏻👌🏻👏🏻

محمد امین کردلویی · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۱:۰۵ ب٫ظ

زیبا بود و دلنشین 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

فرشید تاور · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۱:۲۱ ب٫ظ

ممنون از قلمتان هنرتون مانا بسیار زیبا و مفید خسته نباشید آرزوی موفقیت روز افزون براتون دارم ❤🌼

نیلوفر · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۱:۲۵ ب٫ظ

چقد لذت بردم ‌.هرچیزی رو که نوشته بودی رو حسش کردم عزیزم❤❤❤

امیرحسین فولادساز · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۱:۲۷ ب٫ظ

خیلی زیبا و جذاب و واقعا قلمی خوب

وفادار · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۱:۴۵ ب٫ظ

چقدر زیبا و خاکی و اینکه یکی از بهترین قلم هایی که چرخید و باهاش ارتباط برقرار کردم ممنونم ازتون💎💖✔

Imortalme · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۱:۵۴ ب٫ظ

بسیار زیبا بود. راحت میشد با داستان ارتباط برقرار کرد و به تجربیاتمون فکر کرد. با تشکر از نویسنده اثر👏👏👏💐💐

محسن فروزان · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۱:۵۵ ب٫ظ

وای خیلی خیلی خیلی عالی بود مرسی از خانم خلفی که باعث شدن این داستان زیبارو بخونم 🤍🤍🤍🌹🌹🌹🌹🌹

Faezeh Band ali · اسفند ۲, ۱۳۹۹ در ۱۱:۵۹ ب٫ظ

قشنگ بود گلم
موفق باشی و همیشه بدرخشی❤

ساحل رضوی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۰:۱۴ ق٫ظ

چقدر قشششنگ بود.از ابتدای داستان غرق شدم تا انتها 😍👏🏻

سمیرا جعفری · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۰:۱۹ ق٫ظ

عالی بود فرشته عزیزم کوتاه بود و زیبا ، وقتی داشتم میخوندمش کاملا حسش کردم عالی بود مثل همیشه گل کاشتی فرشته عزیزم ایشالااا همیشه شاهد موفقیتات باشم

محمد وحیدی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۰:۴۰ ق٫ظ

خیلی هنر میخواد اینکه در چند سطر چنان هنرمندانه بنویسی که خواننده بعد از خوندن متن هم رها نشه از تفکر. احوال اشخاص داستان بسیار قابل لمس بود.چیره دستی نویسنده کاملا پیداست.آفرین 👌🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

Imanraziii · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۰:۴۳ ق٫ظ

واقعا عالی بود

معین‌خویینی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱:۱۴ ق٫ظ

توآن سیگاری که تمام وجودم را میسوزاند
ولی بازهم برتو بوسه میزنم
حتی اگر تمام شیرینی مرا خراب کند
باز باتو مزه ی تلخی ما دلچسب تر است

ترانه محمدی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱:۳۰ ق٫ظ

انچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.درود بر نویسنده ی هنرمند این داستان.تصویرها و فضا عااالی بود.شخصیت پردازی هم حرف نداشت. خوشحالم که خوندنش رو از دست ندادم 👏🏻👏🏻🧡🧡🧡👏🏻👏🏻

اکبر سلیمانی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱:۵۵ ق٫ظ

عالی بود 👌👌👌👌

akbarsoleymani · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱:۵۶ ق٫ظ

خیلی زیبا وروان

اکرم ذوالفقاری · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۳:۲۶ ق٫ظ

سبک و قلم و موضوع بسییییااااااار بدلم نشست 👌🏻👏🏻👏🏻👌🏻 دوست دارم اثار بیشتری از این نویسنده توانمند بخونم

کیمیا فروتن ( ارشد بازیگری دانشگاه تهران_ نویسنده و کارگردان) · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۳:۳۸ ق٫ظ

قلم خانم جعفری رو بارها خوندم ، نگاه ژرف و احساسات عمیقشون همیشه به آثارشون حال و هوای عجیب و زیبایی میده. انزوا رو باید چندین بار خوند و با خوندنش به انزواهایی که درگیرشونیم بیشتر فکر کرد . خداقوت و دست مریزاد به این بانوی بی نظیر 👏🏻👌🏻👌🏻

محدثه · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۷:۳۲ ق٫ظ

چقدر نوشتار خودمانی و قابل لمس بود و دوست داشتنی
میشد خودتو تصور کنی تو لحظه های داستان

موفق باشید به امید خواندن داستانهای دیگر 🌹

داود · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۷:۴۶ ق٫ظ

عالی بود یه حس جالبی داشت کاملا میشد حس کرد همیشه دوست داشتم

محسن · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱۰:۲۶ ق٫ظ

عالی عالی وباز هم عالی

نگین مرادوند · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱۱:۰۱ ق٫ظ

فضا سازی عالی و فوق العاده

امیر · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱۱:۰۸ ق٫ظ

خیلی عالی بود، انتقال حس چقدر زیبا انجام شده بود

محمد · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱۱:۲۱ ق٫ظ

فوق‌العاده و خیلیییییی عاااالی و زیبا و دلنشین بود👌👏

پریسا · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱۲:۰۹ ب٫ظ

آفرین 👏همیشه موفق باشی و در اوج بدرخشی😍

حبیب قلایی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱۲:۵۰ ب٫ظ

بسیار بسیار زیبا بود دست مریزاد ارزوی موفقیت دارم براتون انشالا موفقتر ببینیمتون و همیشه خوش بدرخشید.بنده از طرف سرکار خانم خلفی هنرمند گرانقدر، این سایتو معرفی کردنید و مطالعه کردم .خیلی خوب بود و باعث افتخارید

محدیث مولایی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱:۱۹ ب٫ظ

خیلی دوست داشتم در این دوره از جشنواره شرکت کنم ولی متاسفانه فراخوان رو ندیدم. امروز با بی میلی تموم اومدم به سایت تا کارهارو بخونم. سطح کارهاتون بی نهایت بالاست امسال. به این کار که رسیدم دلم نیومد کامنت نذارم. کاملا غرق شدم و نفهمیدم کی خوندنش تموم شد . حال و هوای عجیبی داشت.کاملا خودم رو توی اون کافه ، دم در ، توی اون کوچه و زیر بارون دیدم که به تماشای آدمای این داستان ایستادم. براوو به نویسنده ی این اثر 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻❤❤❤❤❤❤❤❤🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

غزاله قربانی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱:۳۳ ب٫ظ

داستان زیبایی بود بود همچنین فضاسازی جالبی داشت به امید موفقیت

نسرین · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۲:۵۵ ب٫ظ

خداقوت عزیزم
همه جاهاش کاملا ملموس بود
مرسی از این تمیزی و گیرایی
بنویس فرشته جان بنویس که بخونیم و‌لذت ببریم

کریم کاموسی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۴:۰۵ ب٫ظ

مهمترین نکته ای که در نگارش یک متن برای فهم درست و دقیق از موضوع و حال و هوای داستان باید لحاظ بشه تصویرسازی درست ذهنی گنجانده شده در قلب یک داستانه و شما به خوبی به این موضوع پرداخته بودید و ارتباط خوبی با داستانتون گرفتم . امیدوارم همیشه موفق و پیروز باشید .

سالومه قربانی · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۴:۵۵ ب٫ظ

شروع داستان فوق العاده بود و آغاز داستان خیلی در جلب نظر خواننده مهمه. صحنه های آشنایی داشت که به زیبایی تمام با توصیفات درست و به اندازه به تصویر کشیده شده بود. فقط یک داستان نبود ، برشی از یک تصویر بود ، زندگی بود ، پایان داستان هم کاملا تاثیرگذار و زیبا بود. درووود. لذت بردم 👏🏻👏🏻👏🏻🌱🍂🍂🌻🌻🌻

محمود نوربخش · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۷:۱۳ ب٫ظ

داستان بسیار زیبایی بود. لذت بردم .👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

مهدیه · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۷:۳۰ ب٫ظ

به این میگن داستان خوب . کوتاه ، روان ، پر از احساس ، و تاثیرگذار و تلنگر انگیز. حالم خیلییی خوب شد از خوندنش 👏🏻🌿🌻🌹تبریک به نویسنده خوش ذوق

سامان · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۷:۴۸ ب٫ظ

آفرین 👏🏻 در عین اختصار پر از زیبایی و تصویر بود .عااااالیییییی 🌟🌟🌟🌟

شیدا · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۸:۴۲ ب٫ظ

واقعاً فضاسازی خوبی داشت 💕

ملیکا بهداد · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۲:۴۸ ق٫ظ

میرفتم و چنگ میزدم و لگدمال میکردم 👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻چه تصویر و فضایی 👏🏻💖💖💖

ایرج اسدی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۴:۱۰ ق٫ظ

بسیار عالی ِ. سبک نوشتنتون و شخصیتهای داستان خیلی خوبن . ممنون بابت داستان زیباتون

نادر · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۲۳ ق٫ظ

بسیار عالی بود

نادر · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۹:۲۴ ق٫ظ

بسیار عالی و بینظیر بود

شادی افتخاری · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۱:۱۴ ق٫ظ

یک داستان کوتاه زیبا با رعایت تمام اصول که احساسات خواننده را تا پایان با خود همراه میکند . اتفاقی که در این داستان هست برای همه ی ما ملموسه. موضوع و نحوه ی پرداخت به موضوع رو دوست داشتم. درود بر نویسنده 👏🏻👏🏻👏🏻🌹🌹🌹

مهلا · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۱۲:۱۰ ب٫ظ

لذت بردم از خوندش. خدا قوت به نویسنده توانا 👏🏻

سالومه اردلان · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۴:۴۰ ب٫ظ

لذت بردم ، متن زیبا ، نثر روان ، جدا عالی بود .

حنا · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۵:۲۶ ب٫ظ

خیلی زیبا و ساده بود احساس میکردم خودم تو این داستان وجود دارم و با تموم وجود حسش کردم
عالی بود عالی …

شبنم · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۶:۱۹ ب٫ظ

بسیار عالی بود…درعین کوتاهی بی نهایت رسا بود و کلمات به قدری روح داشت که انگار در کافه ناظر آن اتفاقات بودم…برای خانوم جعفری عزیز موفقیت آرزو میکنم🌹🌸

نگین زاهدنسب · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۶:۳۶ ب٫ظ

چقدر چیدمان واژه ها به دل میشینه خیلی خوب بود همیشه قلمت سبز نویسنده ی قشنگ👏🏻👏🏻👏🏻👍🏻🍃🌟♥️

مونا اصلی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۷:۲۸ ب٫ظ

فوقالعاده بود و دلنشین ترین داستان کوتاهی بود که خوندم🪴

نرگس قربانی · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۷:۵۴ ب٫ظ

خیلی عالیه و وقتی خوندم توجهم به فضای مجازی و ارتباطم با اطرافیانم بیشتر جلب شد
ممنونم عزیز🌹🌹🌹

مژگان · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۰:۰۷ ق٫ظ

فوق العاده بود خیلی داستان گرم و صمیمی بود واقعا عالی

رویا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۰:۲۵ ق٫ظ

خیلی زیبا بود
عمیقا لذت بردم 👍
آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند 🍃

درویش خاکسار · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۶:۲۵ ق٫ظ

مرسی از شما بابت این داستان خوب

سهیل ثابت قدم · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۰۴ ب٫ظ

چه داستان لذت بخشی. درگیر کننده بود. آفرین 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻🌹🌹🌹🌹

مریم مقدم · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۰۷ ب٫ظ

یک داستان کوتاه که ذهنت رو مدتها با خودش می بره به دنیاش. لذت بخش بود. انزوا رو فراموش نخواهم کرد.قلم روان. ساده و بسیااااااااااار پر روح 👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

معین · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۱۲ ب٫ظ

بسیااااااار عاااااااااااالی……. نویسنده این داستان در آینده از صاحب سبکان خواهد بود. شک ندارم 🌟👌🏻👏🏻

حسین باقرزاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۲۳ ب٫ظ

انقدر شیرین و زیبا بود که سه بار خوندمش ، چه توصیفات و الفاظ و فضاسازیهای زیبایی 👏🏻👏🏻👏🏻🍂🍂🍂🍂

ماهان · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۳۲ ب٫ظ

به به. عاااالییییی 👏🏻👏🏻👏🏻

ثریا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۴۵ ب٫ظ

تصویرسازیاش به دلم نشست ، مخصوصا پایان داستان بغض کردم . غربت آشنایی داشت این قصه. ممنون 👌🏻👏🏻👌🏻👏🏻👌🏻🌹🌹🌹🌹🌹

تارا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۵۰ ب٫ظ

براووووووو 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

سامیه · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۲:۵۷ ب٫ظ

چه داستان زیبایی.همه اصول داستان نویسی رو در عین اختصار رعایت کرده بودن

رضا محمدی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۲:۰۶ ب٫ظ

داستان کوتاه رسا و زیبایی بود. بدون هیچگونه کمی وکاستی. به عنوان یک داستان نویس لذت بردم از مطالعش . ارزوی موفقیت و درخشش 🌟💥💥💥

ترلان · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۲:۴۶ ب٫ظ

عااااااالللللللللللی بود . چقدر هوایی پاییز شدم 😍🍂👌🏻👏🏻

شبنم یگانه · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۱۶ ب٫ظ

بسیار عالی 😍😍👌🏻

ساناز · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۵۶ ب٫ظ

واقعا فوق العاده بود لذت بردم
چه بیان زیبایی

امیر هوشنگ · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۵۷ ب٫ظ

عاااالی بود.فوق العاده 👏🏻👏🏻

مهرانه یوسفی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۵۹ ب٫ظ

چه داستان کوتاه دلنشین و زیبایی. فضای اون کافه فضای زندگی خیلیامونه .👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻

مانی حقانی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۰۴ ب٫ظ

موضوعی بسیار زیبا با پرداخت درست و هوشمندانه 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻 عااالی بود. قلمتان سبز

ستایش · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۰۶ ب٫ظ

این نوع بیان رو خیلی می پسندم………..احسن

مریلا مقدمی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۰۹ ب٫ظ

خیلی تحت تاثیر تصویرهای این داستان قرار گرفتم. قلم این هنرمند ستودنی است 👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻

ایمان · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۱۰ ب٫ظ

فوق العاااااااده بووود 👏🏻

فخری طاهرزاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۱۲ ب٫ظ

چقدر نیاز داریم به خوندن این نوع داستان ها. افرین

ویدا عباسی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۱۵ ب٫ظ

زیباااااااا و عاااااالی بود 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

مهلا قادریان · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۱۷ ب٫ظ

خلسه ی پروانگی ،چه اصطلاح زیبایی . خوشم اومد از این داستان و این قلم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹

.ahmad · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۲۱ ب٫ظ

احساس داستان بی نظیر بود .بین داستانهایی که خوندم در رقابت ، بنظرم بهترین بود و خوش ساخت ترین 👍🏻👏🏻

تابان · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۲۳ ب٫ظ

درود

از ابتدای خواندن درگیر داستان شدم و فضاهاش رو لمس کردم

تبریک به نویسنده خوش فکر و توانای این اثر 🌟

امیر کریمی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۲۶ ب٫ظ

بسیار عالی بود

مهین · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۳۲ ب٫ظ

چقدر احوال راوی و دوستش رو حس کردم 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

سمیرا یاری · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۳۶ ب٫ظ

چه انزواهایی که گرفتارشون هستیم و ازشون غافلیم 👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👍🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

MARAL · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۳۸ ب٫ظ

بسیار عااااالیییییییییی بود

سیما حقیقت دوست · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۴۰ ب٫ظ

جمله به جمله ش پر از فضا و تصویر بود👌🏻خیلی لذت بردم👌🏻درووووود 👏🏻

چکامه · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۴۵ ب٫ظ

عااااااااااالی و درخشان مثل اثار دیگر خانم جعفری 👏🏻

فرزاد فروغی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۴۷ ب٫ظ

لذت فراوان بردم

مادام · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۵:۴۸ ب٫ظ

بسیار زیبا و تاثیرگزار بود.ممنون از شما و با تشکر از فائزه جان که منو با این داستان زیبا آشنا کرد.امیدوارم موفق و شاد باشید همواره🥰🥰🥰🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻💝💝💝💝

محمد صادق پارسا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۶:۰۷ ب٫ظ

داستان بسیار جریان روانی داره و به سادگی خواننده رو مجذوب میکنه این سادگی شیرینی جریان داستان هستش و باعث ارتباط فکری و زمانی فرد در درون داستان میشه به نظرم عالیه

مهرخ خاقانی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۶:۴۶ ب٫ظ

روانی داستان و سادگیش و فضای ملموسش حالمو خوب کرد

سپهر · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۶:۴۷ ب٫ظ

یک لحظه واقعا حس کردم که اونجام ! خیلی خوووووب بود .خیلیییی 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

الینا بهارمست · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۱۵ ب٫ظ

چقدرررر لذت بخش بود 👏🏻👏🏻

جواد علیمحمدی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۱۸ ب٫ظ

بسیار بسیار عالی بود مشتاق بودم
مشکلش رو بفهمم تا اخر خوندم ولی به دوستش که هیچ به ما هم نگفت …عالی 😉😉👏👌👍

مبین · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۱۸ ب٫ظ

خیلییی زیبا بود. چقدر تکنولوژی گاهی به روابطمون آسیب میزنه اگر حواسمون نباشه 👍🏻👍🏻👍🏻

علی اکبر ازموده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۲۶ ب٫ظ

خیلی خوب بود.قلمشون جاری و مانا

فروتن · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۳۹ ب٫ظ

بی نهایت زیبا و لذت بخش …تمام لحظه ها رو حس کردم و پر از خیال ادامه دادم …مرسی از شما

سینا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۵۳ ب٫ظ

چه داستان زیبایی بود مجهول شروع شد و مجهول هم به پایان رسید دوست داشتم قلمشونو 👌🏻👌🏻

مولود رضایی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۵۵ ب٫ظ

عااااااااالی بود و لذت بخش 👏🏻👏🏻

جاویدی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۷:۵۹ ب٫ظ

آفرین به این قلم و ذهن هنرمند 👏🏻

شهرام روزبهانی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۰۲ ب٫ظ

داستان بسیار خوبی بود…به امید موفقیت های روز افزون….

عطیه افشاری · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۱۶ ب٫ظ

تعبیرهای بسیار زیبایی در داستان وجود داشت که واقعا برام جذاب و جدید بود.
امیدوارم روز به روز موفق تر باشید.

تینا شکوفنده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۲۲ ب٫ظ

عاااااااااالی بود.چه بسیار لحظاتی که در انزوا میگذرانیم بی آنکه کسی بفهمد 👌🏻👏🏻🌹

مانلی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۲۵ ب٫ظ

درگیر شدم تبریک میگم 👏🏻🍂

ایرج ظفردوست · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۳۰ ب٫ظ

بیان شیوا و دلنشین و رسایی داشت و تا انتها حفظ شد و گره باز نشده و مجهول راوی شیرینی داستان رو دو چندان کرد عااااااالیییی بوووود 👏🏻👏🏻

حافظ جباری · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۳۴ ب٫ظ

بسیار زیبا و عالی بود، داستان پردازی و تصویر سازی فوق العاده ای داشت.

مهدي رناسي · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۴۴ ب٫ظ

داستان روان وزیبا بود با شخصیت میشه درگیر شد .عالی بود

حسین بابائی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۸:۴۵ ب٫ظ

خیلی خوب ….مرسی از قامت…حس خوبی بود

نصرالله پارسا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۰۲ ب٫ظ

همراه شدم با فضای زیبای داستان و لحظه ای رها نشدم 👌🏻👏🏻تبریک به نویسنده این داستان زیبا

مینا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۰۶ ب٫ظ

چقدر خوب نوشتن ، میشد ادمهاشو دید 😍👌🏻👏🏻

گلاره نامجو · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۰۷ ب٫ظ

فوق العااااااده بود عاااالیییی 👍🏻👌🏻👌🏻👏🏻

بیتا حسامب · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۰۹ ب٫ظ

مث یک فنجون قهوه توو سرمای پاییز جسبید .عاالی بود احسن

طلا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۱۰ ب٫ظ

توصیف یک حس مشترک که در عنوان رسای متن بیان کاملی دارد . لذت بردم از این تصویرسازی که یک تجربه‌ی ملموس است . بسیار زیبا و جذاب بود ‌.

نارگل جاندانه · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۱۸ ب٫ظ

آفرییین به این ظرافت و هنرمندی در فضاسازی و انتقال احساسات 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

زهرا♡ · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۴۲ ب٫ظ

ساده اما خیلی زیبا
تک تک لحظات داستان رو میشه حس کرد
واقعا عالی بود

مهديون · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۹:۵۱ ب٫ظ

بسیاااااار عالی بود👏🏻👏🏻

سمانه · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۰۲ ب٫ظ

بسیار زیبا و جذاب بود و از تصویر سازی داستان لذت بردم

mostafa matori · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۰۸ ب٫ظ

خیلی داستان قشنگیه همیشه بدرخشید به امید موفقیت های روزافزون 🌹

امیرحسین صمصامی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۰۸ ب٫ظ

عالی بود😍

Mehdimolaiey · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۱۸ ب٫ظ

بسیار زیبا👏🌸

مریم · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۲۳ ب٫ظ

فرشته بانوووو قصه ای ساده و بی ریا و خودمونی بود و اگرچه کوتاه بود ولی منو در موضوعش غرق کرد.بی صبرانه منتظر داستانهای بعدیتون هستم .موفقیتتون روز افزون….

مریم · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۲۳ ب٫ظ

فرشته بانوووو قصه ای ساده و بی ریا و خودمونی بود و اگرچه کوتاه بود ولی منو در موضوعش غرق کرد.بی صبرانه منتظر داستانهای بعدیتون هستم .موفقیتتون روز افزون….

پرنیان · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۲۸ ب٫ظ

داستانی که حقیقت محض بود 😍 چقدر لذت بخش بود .خوشحالم که خوندنشو از دست ندادم

سارای · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۲۹ ب٫ظ

عااااااالییییییی

سامان بختیاری · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۰ ب٫ظ

دلنشین و گیرا 👏🏻👏🏻👏🏻

امید صالحی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۲ ب٫ظ

لذت بردم از سطر سطر و کلمه به کلمه هاش.چه موضوع دلنشین و چه پردازش زیبایی 👏🏻

علیرضا قاسملو · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۴ ب٫ظ

زیبا و عاااالی . حس زیبایی در داستان بود که غرقم کرد

نگین مرادیان · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۵ ب٫ظ

انگار آدمها وقتی حواسشان به حواسمان نیست واقعی ترند 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

سارینا · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۳۹ ب٫ظ

عاااااااالییییییییییی و فوق العاااااااااااااده

علی یاری · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۴۰ ب٫ظ

خیلی دلنشین بود این داستان

مهیار مهدوی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۴۲ ب٫ظ

داستانی که کوتاه بود اما تا ابد ذهنمو درگیر خودش میکنه 👏🏻🌹تعابیر و توصیفات و‌فضاسازی ها عاااالی و درخشان بود🌟👏🏻🍂

سوین · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۴۳ ب٫ظ

👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

راضیه بدرلو · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۴۶ ب٫ظ

عااالییییی بود. تمام داستانهای جشنواره رو خوندم این داستان حال و حال عجیبی داشت که خواستم تشکر کنم از نویسندش و تبریک بگم بخاطر قلم زیباشون بهشون.دلم میخواد یک‌ رُمان بخونم روزی ازشون 😍👏🏻

نگین · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۴۶ ب٫ظ

خیلی عالی وفوق العاده

بهناز · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۴۸ ب٫ظ

زیبا و‌فوق العاده دلچسب 👌🏻

آرزو ملکزاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۵۰ ب٫ظ

فضای زیبایی داشت و واژگان زیباتر تصاویر رو ساخته بودن 👍🏻👍🏻👍🏻

پروین مقدمی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۵۱ ب٫ظ

عاااااااااالیییییییییییییی بووووووود

کتایون برقنورد · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۰:۵۳ ب٫ظ

زیبا و دلنشین بود 👏🏻👏🏻👏🏻

انتقال حس بی نظیر بود · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۵۰ ب٫ظ

زیبا و تاثیر گذار

کوروش · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۵۲ ب٫ظ

جالب بود
از مفاهیمی استفاده کردین که در عین قابل فهم بودن
استعاره های زیبایی داشت
موفق باشین

مهدد کریمی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۵۴ ب٫ظ

انتقال حس داستان خیلی راحت و بدون کلیشه بود👌🌹

مهدد کریمی · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۱۱:۵۶ ب٫ظ

خیلی دلنشین بود👏👏👏

گلرخ حدادیان · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۰:۰۵ ق٫ظ

روحم تازه شد بعد از مدتها تیره روزی.ممنونم از نویسنده خوب این داستان 👏🏻👏🏻👏🏻

ترانه مختاری · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۰:۰۷ ق٫ظ

👌🏻👏🏻👍🏻 عااااااااااالی و دل انگیز

داوود نظری · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۰:۱۳ ق٫ظ

بهترین کارو انجام داد نویسنده که درد راوی رو تا انتها رو نکرد. خواننده رو تشنه همراه کرد و تشنه هم نگه داشت. ایشون بسیار توانا هستن در نویسندگی 👏🏻👏🏻

مهشید · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۰:۱۴ ق٫ظ

عااااااااالی بود مررررررررسییییییییییی 🌼🌼🌼

هنگامه · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۰:۱۶ ق٫ظ

عالی و خوش ساخت بود 👏🏻👏🏻👏🏻

کیانا پاکروان · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۰:۱۸ ق٫ظ

انقد زیبا تصویرسازی شده بود که میشد جای شخصیتها خودتو ببینی عااااااالییییی👏🏻🌟💥

فرهاد سلامی · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۰:۳۷ ق٫ظ

👌🏻 عااااااااااالی عااااااااااااااااالیییییی

ریما · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۰:۳۹ ق٫ظ

بسیااااااار عااااااالی اشک ریختم اخرش بی اختیار 👍🏻👍🏻👍🏻

کوثر · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۰:۵۱ ق٫ظ

زیبااا و لذت بخشششش

کیارش · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۱:۰۸ ق٫ظ

فوق العاااااده زیبا و جذاب بود 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻💥

Esi · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۱:۱۲ ق٫ظ

خیلی تلخ بود اما شیوای قلم مجبور میکنه تا انتها بخونی
نوشته ای متفاوت

کامران قدمایی · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۱:۲۴ ق٫ظ

چه قلم زیبا و متفاوتی ، واژگان جدید و در عین حال ملموس و ستودنی 👌🏻👌🏻👌🏻

کبری میلانی · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۱:۵۵ ق٫ظ

شخصیت پردازی و توصیفهای زیبا و مجذوب کننده ای داشت. لذت فراوان بردم 👏🏻👏🏻👏🏻

آرمین · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۲:۲۴ ق٫ظ

کاملا مشخصه نویسنده ی این داستان ذهن تصویرگری داره 👏🏻 تبریییک عااااالییییی بود

محبی · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۲:۲۶ ق٫ظ

خیلی زیبا بووودلذت بردم از مطالعه ☘☘☘

خلیلی · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۲:۳۳ ق٫ظ

چه خوش قریحه و خاص 👏🏻عاااااالییی🌺🌺🌺

جانیار · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۲:۴۹ ق٫ظ

زیبااااااا بود 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

اسحاق دولتیاری · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۲:۵۳ ق٫ظ

یک درام بی پایان و دور از کلیشه 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

گلناز · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۲:۵۸ ق٫ظ

آثار خانم جعفری همیشه خوندنی و خاصن 👏🏻👏🏻🌟🌟🌹🌹🌹

پریوش ترابی · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۳:۰۲ ق٫ظ

داستان عمیق و فکر شده ای بود و سوار بر خیال خواننده شد عاااالییییییی سپاس از نویسنده بابت نوشتن این اثر 👏🏻💮🌹💮🌹💮

سودا کرمی · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۳:۱۵ ق٫ظ

خیلی لذت بردم 👏🏻👏🏻👏🏻

گلبرگ محمدی · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۶:۱۵ ق٫ظ

زیبا بود کل داستان رو میشد در ذهن تصور کرد و داستان پردازی زیبایی داشت و دور از کلیشه. و تعلیق آخرش عالی👏👏

ستاره · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۷:۱۸ ق٫ظ

جالب و دلنشین بود

نیما · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۱۱:۱۴ ق٫ظ

داستان زیبایی بود، 👌👌😍

Fatima · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۱۱:۲۱ ق٫ظ

متن زیبایی بود لحظه به لحظشو میشد حس کرد👌

طیبه نادری · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۴ ق٫ظ

درد مجهول راوی خیلی درگیرم کرد.تصاویر داستان فوق العاااده عالی و قابل لمس بودن 👏🏻

حنانه · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۱۱:۳۵ ق٫ظ

عاااااالیییی بود عااااااالییییی 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

شراره مالکی · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۱۲:۰۵ ب٫ظ

خیلی زیبا بود فضاسازی ها و حس هایی که داخلش بود لذت اساسسسسیییی بررررردم 👌🏻💮🌹

ویدا · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۱۲:۰۶ ب٫ظ

عااااالییییی

شاهین مخدومی · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۱۲:۱۰ ب٫ظ

فضای داستان به قدری پر قدرت بود که کمتر نظیرش رو دیدم تعلیق داستان که تا انتها همراه داستان بود که دلیلش هم هوش زیاد و زیرکی نویسندس فکر و خواننده رو خیلی خوب با خودش می بره و افسار خیال خواننده رو بدست میگیره 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

ثریا · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۱۲:۱۱ ب٫ظ

👌🏻👌🏻👌🏻🏵🏵🏵🏵 عااااالیییی

حمید · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۲:۱۳ ب٫ظ

بسیار زیبا و دلچسب بود 👏🏻👏🏻👏🏻

خاطره مرادیان · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۳:۲۱ ب٫ظ

میرفتم …میرفتم…میرفتم…. تا ناکجا… دلم خواست انقدر بروم و دور شوم تا دیگر هیچ بودنی را احساس نکنم 👏🏻چقدددرررر لمسش کردم لحظات داستان رو .فوق العاااده بود.تبرییک 👏🏻🌹💞💞

ترنم · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۴:۳۶ ب٫ظ

خیلی دلنشین بود و ملموس 👏🏻

محمدعلی جاویدی · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۵:۱۷ ب٫ظ

خیلیییی عالی و زیبا بود با رعایت تمام اصول 👏🏻

Javad · اسفند ۷, ۱۳۹۹ در ۱:۵۰ ق٫ظ

عالی بود
لذت بردم.

امیر گودرزی · اسفند ۷, ۱۳۹۹ در ۲:۳۹ ب٫ظ

بدون اغراق لذت بردم و فضا سازی و توصیف فوق العاده و جذاب

مهشید · اسفند ۱۰, ۱۳۹۹ در ۲:۰۲ ب٫ظ

خیلی زیبا و پر از حس
لذت بردم❤👌🏻

نرگس سامان · اسفند ۱۲, ۱۳۹۹ در ۹:۳۵ ب٫ظ

خیلی دنبال کننده بود،از اون نوشته ها بود که اگه صد صفحه هم بود،ادم دوست داشت تا شب تموم کنه، نوع نوشته انقدر قوی بود که کامل میتونستی خودتو حای راوی و یا حتی نقش مقابلش بذاری👌👌👌

فرینا · اسفند ۲۲, ۱۳۹۹ در ۱۰:۱۸ ب٫ظ

چه تصویر سازی خوبی داشت این داستان دوسش داشتم .انزوا موقعیتی که خیلی وقتا دچارش میشم عالی بوود👏👏👏👏

محمدرضا محمد پور · شهریور ۲۴, ۱۴۰۰ در ۰:۳۱ ق٫ظ

خانم جعفری حس زیبای هنرمندانتون قابل ستایشه چه داستان تصویری قشنگی بنده با تمام وجود مطمئنم نویسنده بزرگ و مطرحی خواهی شد.
ادامه بده و پیروز باش👏👏🌹🌹

غزل · شهریور ۲۵, ۱۴۰۰ در ۲:۳۲ ب٫ظ

عالی، سلیس و روان

غزل · شهریور ۲۵, ۱۴۰۰ در ۲:۳۳ ب٫ظ

سلیس و روان و دلنشین بود. موفق باشید

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *