داستان کوتاه کنسرت هنرجویی | بخش مسابقه

داستان کوتاه کنسرت هنرجویی به نویسندگی لیلی زمان احمدی

هنوز توی اتاقک ورودی مانده ام . روی پله ها نشسته ام و سی دی را روی زانوهای به هم پیوسته ام گذاشته ام .صدای مُقَطع دایی از آشپزخانه توی گوشم می پیچد .  صدایی شبیه کوبیدن در چوبی صدایش را همراهی می کند. بین هر جمله اش حتی به اندازه ی یک سکوتِ چَنگ صبر نمی کند !

– یه میلیون مرتبه به این مردک گفتم چربیو ازش جدا کن….

صدای کوبیدن که حالا بیشتر به گوشم ضربه می زند.

-عینَهو همون چارپاهایی میمونه که از سر در مغازه ش معلق میکنه…

به لطف قطع شدن صدای کوبنده ، حالا سنفونی قابلمه هاست که دست از گوشم بر نمیدارد.

بالاخره از کنج پله بلند می شوم و می ایستم . صدا نزدیکتر می شود و از چهارچوب هال که میگذرم ، جلوی در آشپزخانه با دایی روبرو می شوم.

نگاه بی صدایی به هم می اندازیم . دست های نه چندان بزرگ و سردم بی اختیار می شوند و سی دی کنار پاهای دایی می افتد .

سرم را به سنگینی به زمین می چرخانم . خم می شوم و انگشتان بزرگ پای دایی برایم بزرگتر می شوند . انگشت شستش را میبینم و توده ای چرک را که زیر ناخنش خوابیده و نیمی از صورتم را که حالا توی آینه ی سی دی پیداست.

دستم را به سوی عنوان ” کنسرتِ هنرجویی ” بلند میکنم و سی دی را در دست میگیرم و دوباره انگشتهای پای دایی برایم کوچک می شوند.

سلامِ نسبتا آرامی می دهم و خودم را به سوی مبل توی هال هُل میدهم.بالاخره لطف میکند و نگاهش را میگیرد و به دستشویی میرود. چهار زانو روی مبل به ناکجا آبادی از فرش خیره می شوم. رِ دو سی ، رِ دو سی ، رِ سل .

ملودی دِوٌرژاک است که توی ذهنم می رقصد .می رقصد و می رقصد و انگشتهایم را به حرکت در می آورد. رِ دو سی ، رِ دو سی ، رِ سٌل .

داستان کوتاه کنسرت هنرجویی به نویسندگی لیلی زمان احمدی

ریتم ملودی  تند و تندتر می شود و رقص انگشهایم هم .انگار صدای مادر است که دست نوشته های دورژاک را می خواند.انگار منم که از لابلای گلهای فرش می دوم و فقط چند سال دارم. انگار صدای

ویلنسل صدای مادر است .از روی منحنیِ گلهای فرش سرٌ می خورم و با صدای کودکانه ملودی را از مادر تقلید می کنم.

صدای جناب خوش خلق و خو باز به هوا می رود .

از به خود امدن ناگهانی ام تعجبی نمی کنم. خودم را روی مبل جمع و جور میکنم . سی دی را از توی لایه ی شفافش بیرون می آورم و بلند می شوم .دایی را میبینم که از دستشویی بیرون می آید و دست های گرد و گوشتی اش  را به شلوار گشادش می مالد.

– تو درس و گرفتاری  سرِت نیس  ؟ نکنه اینجا آپارات خونه شده ما فقط موی دماغیم ؟ مامان جونِ خیر ندیده ت هم لِنگه ی خودت تشریف داشت! فکر و حواس دُرُس درمون نداشت. معلوم نبود پی چی و کی میخواس بره …

از روی مبل بلند می شوم و به سمتِ تلویزیون می روم .

دایی که هنوز دست به شلوار می مالد ، باز توی آشپزخانه می لولد. با خودم می گویم دوباره سمفونی ِ بد آهنگ ِ کوبیدن !

روی زمین می نشینم و به دستگاه پخش سی دی خیره می شوم.دایی مثل یک کوبه ای نوازِ وظیفه شناس همچنان می کوبد…

بالاخره دستگاه را روشن می کنم و سی دی را در دهانش می گذارم. یک، دو ، سه ، چهار . یک ، دو، سه، چهار می شمارم. تعداد مستطیل های سبز را روی دستگاه  که یکی یکی روشن می شوند و باز خاموش می شوند. می شمارم. یک ، دو ، سه ، چهار ..بالاخره سرم را بلند میکنم و صفحه ی تلویزیون را میبینم.  رِ دو سی رِ دو سی رِ سُل …

داستان کوتاه کنسرت هنرجویی

رِ دو سی رِ دو سی رِ سُل … ذهنم به پیشوازِ ملودیِ دِوُرژاک می رود. تصویر کم رونق و بی کیفیت فیلم روی صفحه ی تلویزیون ذوق- ذوق میکند. گُل های منحنیِ فرش را می بینم که تصویرشان توی میز تلویزیون افتاده.

درست پایینِ پای معلمم که سربلندانه روی سِن ایستاده و خیر مقدم می گوید و هنرجوهای با استعدادش را معرفی می کند.همین طور که صدای کوبیدن می آید ، مامان را بین تماشا چی ها  می بینم که حتی لحظه ای نگاهش را از سِن نمی گیرد.

رنگ سیاه سِن را می بینم و نور دایره ای شکلِ نقره ای را که روی قسمت میانیِ صحنه خوابیده و انتظار نوازنده ای را می کشد.

بالاخره نوبت به من و دِوُرژاک می رسد . ویلنسل را در یک دست و آرشه را در دست دیگرم گرفته ام و بدون کوچک ترین عجله ای پا روی سِن می گذارم.

روی صندلی که در مرکز نور نقره ای قرار داده اند می نشینم . ویلنسل را بین دو پا قرار می دهم و قسمت بالایی اش را به سینه ام می چسبانم.

دوباره متوجهِ منحنی گلهای روی فرش می شوم . دیگر صدای کوبیدن نمی آید .در سایه ی تلویزیون دست های گرد و شلوار گشاد دایی رو میبینم . احساس می کنم با دست هایش نفس می کشد. صدای نفس هایم جای صدای کوبیدن را گرفته است.

ساز را به آغوشم چسبانده ام . تماشاچی ها منتظرِ شنیدنِ دِوُرژاک هستند.چشم هایم را می بندم و در دامنِ  نور نقره ای به منحنی گلهای فرش می پرم و با صدای مادر همراه می شوم .

ر، دو سی ، رِ دو، سی ، رِ سُل…

به روی مبل عقب نشینی می کنم و به دایره ی سرخی که روی دست هایم جا گذاشته زُل می زنم .

چشم هایم را باز می کنم . تماشا چی ها منتظر شنیدنِ دِوُرژاک هستند.

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

2 دیدگاه

آصفه حسن زاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۴:۰۸ ب٫ظ

متن روونی داشت. قشنگ بود. موفق باشین

مريم شاه حسيني · اسفند ۹, ۱۳۹۹ در ۱:۰۹ ق٫ظ

خیلی روان و قشنگ بود.خسته نباشی لیلا جان.
از دختر استاد زمان احمدی کمتر از این هم انتظار نمی رود.

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *