تو میگی حاضری برای عشق بمیری؟؟اما نھ تو چیزی راجع بھ عشق می دانی و نھ چیزی راجع به مردن!! بھ یاد نمی آورم هیچ چیز را.چرا هیچ حسی ندارم؟چند شنبه بود امروز؟گویا به یکباره در عالم خلسه فرو رفته ام!! تاریک بود،ھمه جا تاریک.دلم لک زده برای دیدن سوسو زدن یک روزنه ی نور، که سپیده دم مرگ را مثل یک زخم کهنه به یادم می آورند.برایم لذت بخش هست کھ این روزها را می بینم.
دردناک است،یا شاید هم مسخره باشد این فریادها، این بازو بسته شدن درها با فاصله ی زمانی مشخص. در چندم بود؟ پنجم یا ششم؟ لعنت بھ این فریادھا کھ نمی گذارند تمرکز کنم کدامین در باز شد؟بھ نظر تو خدا ھم گوشھایش سالم است؟می شنود؟یا شاید نشستھ مثل من بھ شمارش درھا رسیدگی می کند.
اصلاً فکر کنم خدا ھم این صداھای محزون از نالھ را دوست دارد،و چشم ھایش مثل من بستھ نیست،و راحت انتخاب می کند کھ چھ کسی این درھا را باز کند و یا ببندد.چرا ساکت نمی شوند دیگر تاب و تحمل آن فریاد را کھ آھنگ وار یک نت از موسیقی را می نوازد ندارم .بس است،نخوان چیز دیگری بگو!!ثانیھ
ھا…..باز ثانیھ ھا…..تکرارتکرار. گوش بده بھ یکباره سکوت می شود و خاموش!! صدای گوش خراش قفل دررا شنیدم،بیدارشو:نوبت توست.از عمق آن روزنھ ی تاریک نگاه کردم و خدا را دیدم کھ ایستاده و منتظر صدای عاشقانھ ی من بود کھ موسیقی خود را بنوازم.
جالب است،پس امروز خدا ھم می شنود و ھم می بیند.پاھایم توان حرکت نداشتن نگاه کردم!!اینقدر آھنگ نالھ ھا زیبا بود، کھ فراموش کردم در ھفتم را.
توھم دعوت ھستی.امروز صدای فریاد من است.روز صدای شکنجھ ی من. { {زندان ساواک سال ١٣۴٨ {صبر ملت گر بھ پایان آید از بیدارھا} {بشکند درھم سکوت و پرکشد فریادھا}
وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |
4 دیدگاه
سپیده
· اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱:۱۱ ب٫ظ
آخرین نت عالی بود، ریتم داستان، حس و فضاسازی واقعا خوب بود
یگانه
· اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۸:۰۱ ب٫ظ
بسیار لذتبخش و متفاوت و جالب بود اصلا فکر نمیکردم پایان داستان به این صورت تموم شود
ممنونم از نویسنده که اینقدر خلاق بودند
آصفه حسن زاده
· اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۰:۲۳ ق٫ظ
خیلی جالب بود. کوتاه اما پر از تصویر. تصویر تمام اشخاصی که صدای شکنجه هاشون میاد. یاد یک پاراگراف از دعای جوشن صغیر افتادم.
چه بسیار انسان هایی که در بین آهن ها گرفتارند در قل و زنجیر. شمشیر به سویشان کشیده شده. غذایی برای خوردن ندارند. از آینده آگاه نیستند چه زمانی میمیرند. دلشان میخواد اهل و عیالشان را ببینند اما نمی توانند. و من از همه ی این ها به لطف تو ای خدا ایمن هستم
توصیف جالبی بود
نوشین سرکوبی
· اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۱۰:۲۰ ق٫ظ
عالی بود عزیزم… امیدوارم هر روز بالاتر از دیروز باشی… بهترین ها سهم توست دختر پر تلاش
هشتمین جشنواره دیالوگ و مروری بر روند این جشنواره هشتمین جشنواره دیالوگ بازینام با معرفی ۴ اثر برگزیده از سوی هیئت داوران به کار خود پایان داد هشتمین جشنواره ادبی اینترنتی دیالوگ بازینام که به ادامه مطلب…
داستان کوتاه مروارید | بخش مسابقه داستان کوتاه مروارید به نویسندگی عادل دولتشاهی در روزهای خیلی خیلی دور، روی یک تپه شنی، روبهروی خلیج فارس، مروارید با خالهاش زندگی میکرد.خانهی آنها کوچک بود ولی برای ادامه مطلب…
داستان کوتاه انگشترس | بخش مسابقه داستان کوتاه انگشترس به نویسندگی مهدی ملکی شخصیت نمایش: انگشتر (رکاب طلا و سنگ یاقوت سرخ) صحنه:خالی و بی آرایه (نور موضعی آرام آرام بر روی بازیگر نقش انگشتر ادامه مطلب…
4 دیدگاه
سپیده · اسفند ۳, ۱۳۹۹ در ۱:۱۱ ب٫ظ
آخرین نت عالی بود، ریتم داستان، حس و فضاسازی واقعا خوب بود
یگانه · اسفند ۴, ۱۳۹۹ در ۸:۰۱ ب٫ظ
بسیار لذتبخش و متفاوت و جالب بود اصلا فکر نمیکردم پایان داستان به این صورت تموم شود
ممنونم از نویسنده که اینقدر خلاق بودند
آصفه حسن زاده · اسفند ۵, ۱۳۹۹ در ۰:۲۳ ق٫ظ
خیلی جالب بود. کوتاه اما پر از تصویر. تصویر تمام اشخاصی که صدای شکنجه هاشون میاد. یاد یک پاراگراف از دعای جوشن صغیر افتادم.
چه بسیار انسان هایی که در بین آهن ها گرفتارند در قل و زنجیر. شمشیر به سویشان کشیده شده. غذایی برای خوردن ندارند. از آینده آگاه نیستند چه زمانی میمیرند. دلشان میخواد اهل و عیالشان را ببینند اما نمی توانند. و من از همه ی این ها به لطف تو ای خدا ایمن هستم
توصیف جالبی بود
نوشین سرکوبی · اسفند ۶, ۱۳۹۹ در ۱۰:۲۰ ق٫ظ
عالی بود عزیزم… امیدوارم هر روز بالاتر از دیروز باشی… بهترین ها سهم توست دختر پر تلاش