یاسمین بنیادی | شش ماه تنهایی

مونولوگ یا تک گویی یک شخصیت در داستان و یا نمایشنامه با عنوان ش ماه تنهایی به نویسندگی یاسمین بنیادی در بخش مسابقه مونولوگ هفتمین جشنواره ادبی اینترنتی دیالوگ

توضیح صحنه: (صحنه کاملا تاریک است و نوری از بالا به اندازه ی یک دایره کف صحنه را روشن کرده. صندلی ای که با پارچه ای مشکی رنگ پوشانده شده درست وسط صحنه زیر نور قرار گرفته است. و پشت صندلی یک پرده یسیاه رنگ که کهنه به نظرمیرسد و چند جای آن وصله دار است سر تا سر صحنه را فرا گرفته است و ساعت دیواری بزرگی که ساعت ۵۵.۱۱ شب را نشان میدهد از سقف آویزان است.موسیقی ملایم و سوزناکی در حال پخش شدن است که به سردی فضا کمک میکند ، ناگهان در باز میشود و دختری سیاه پوش و حامله با چهره ای غمگین که گویا گریه کرده است وارد صحنه میشود و زیر نور روی صندلی مینشیند.)

زن: الان ۸۷۵۹ ساعت و ۳۵ دقیقه است که میگذره(مکث) همه ی این اتفاقات از پوستو گوشتو استخونم رد شد.میتونم بگم از تمام وجودم شروع شد و وقتی که رفت همه ی جونم رو با خودش هرطرف که میخواست برد. راستی الان ساعت چنده ؟ اگه امروز نیاد چی میشه؟ (سکوت میکند و به فکر فرو میرود.) اشکال نداره. دیگه عادت کردم(نفس عمیقیمیکشد و ادامه میدهد.) چندوقت پیش داشتم توی آشپزخونه برای خودم غذا درست میکردم که دوتا مورچه روی پیشخون دیدم.هرجا که میرفتن باهم بودن، هر سمتی میرفتن انگار به هم وصل بودن، چقدر برام جالب بود(مکث) امانمیدونم چی شد یهو یکیشون ول کردو رفت.

اون یکی عین فرفره دور خودشمیچرخید، نمیدونین چیکار میکرد، چقدر بی تاب بود،منم طاقت نیاوردم، اونی که ول کردو رفت رو دنبال کردم تا اینکه سمتی رفت که آفتاب از پنجره به اونجامیخورد.گیرش انداختم و سریع یه ذره بین برداشتم و گرفتم روش. با حرص بهش نگاه میکردم (مکث) سوزوندمش، دود ازش بلند میشد، گلوله شده بود و تمام بدنش میسوختو زجر میکشید. حقش بود(مکث) اصلنم دلم به حالش نسوخت(مکث)آره(مکث) حقش بود(مکث) نسوخت(مکث)آره(مکث) حقش بود(مکث) یا مثلا یه بار دوتا گربرو دیدم توی حیاط همینجا، یکیشون که دمشو داده بود بالا همچین با ناز و عشوه راه میرفت که انگار اونجاسلطنت میکنه و همه ی محوطه مال اونه(مکثمیکند و نیشخند میزند) این دوتا نزدیک هم شدن و شروع کردن همدیگرو لیس زدن، هی لیس زدن، هی لیس زدن انگاری که واقعا داشتن عشق بازی میکردن، جلوی چشم من شروع به جفتگیری کردن ،برام جالب بود، تا تموم شد اونیکه دمش پایین بود ول کردو رفت و اون یکی انگارگیج بود .

یاسمین بنیادی
یاسمین بنیادی | شش ماه تنهایی

بازم حرصم گرفت. دویدم دنبالش و چنان لگدی بهش زدم که پرت شد اون طرف حیاط و شروع کرد به ناله کردن. میدونم کار بدی کردم ولی خب به نظرم حقش بود.نباید ول می کردو میرفت.حقش بود.آدم بی رحمی نیستم ولی خیلی دلم میخواد بی رحم ها بمیرن،چون عصبیم میکنن. چون حرصم میدن،من آدم خیلی مهربونیم، معرفت خیلی برام مهمه ولی در مقابل بی رحمی و بی اعتنایی ونمک نشناسی واکنش نشون میدم،انقدر روم تاثیر میذاره که خودم رو نابود میکنه.

شاید چون آدم حساسیم که انقدر نامردی بقیه روم اثر میذاره.وقتی به یک نفر عشق میدم دلم میخواد حالا همش رو نه ولی حداقل قسمتیش رو بهم برگردونه . شاید چون خلاء دارم(مکث) احساس تنهایی میکنم. تشنه ی محبتم . آره(مکث) من خیلی تنهام،خیلی احساس تنهایی دارم، دوست های زیادی داشتم، انقدر که تو دانشگاهکه راه میرفتم محال بود با کسی سلام و احوالپرسی نکنم، دوروبرم به شدت شلوغ بود ولی کم کم آدما از کنارم رفتن، چون همه کسم یه نفر شده بود .

همه ی امیدم و زندگیم یه نفرشده بود . کم کم دوستام کناره گرفتن چون فقط برای اون یک نفر وقت میذاشتم و فقط و فقط اونو میدیدم.حتی خودم رو نمیدیدم،کم کم تنهاتر شدم و جوری شد که فقط من موندم و خودش ولی بعد از یک مدت دیگه اون هم نبود(مکث) حالا به جایی رسیدم کهاین اتاق همه چیز من شده.محرم راز من شده. درودیوار های این اتاق ۲تا گوش برای من شدن که فقط میشنون و حرف نمیزنن و بعضی وقتها ازاینکه حرف نمیزنن میشنون و حرف نمیزنن و بعضی وقتها ازاینکه حرف نمیزنن عصبی میشم و خط خطیشون میکنم و حرصم رو سرشون خالی میکنم، ولی بعد پشیمون میشم و ازشون معذرت میخوام، چون در حال حاضر فقط همینارو دارم(مکث)البته نه(مکث) صبر کنین.

وسایلمم هستن، با اونها هم حرف میزنم چون برام خاطراتم رو زنده میکنن. مثلا ۳۶۵ تا دونه چوب کبریت دارم که یکیش تو جیبمه،چندتا ساعت دارم،یه قلک دارم، چندتا دونه گچ ،یه گردنبند، ایناهاش (گردنبندرا نشان میدهد.) همیشه گردنمه چون دوستش دارم، هرموقع کهمیگیرمش دستم یا میذارمش روی قلبم احساس آرامش میکنم چون اونو عزیز ترینم برام خریده بود . یک تخت هم برای بچم که وقتی بهدنیا اومد روش بخوابونمش و چندتا عروسک کهخودم دوختم و گذاشتم کنار که باهاشون بازی کنه،البته تا قبل از اینها یکهم اتاقی داشتم که فقط اون به حرفام گوش میداد ولی از وقتی رفت دیگه به معنای واقعی تنها شدم(مکث) رفت(مکث) من هم به حرفاش گوش میدادم.

شاید اون تنهاتراز من بود که فقط بامن دردودلمیکرد(مکث)آره فقط بامن دردودل میکرد. عاشق بود(مکث) منتظر بود(مکث) اونم مثل من منتظر بود(مکث)منتظر یک شاخه گل از طرف عشقش. کسی که دوستش داشت بهش قول داده بود که یکروز برمیگرده و براش رز سرخ میاره(مکث) طفلکی(مکث)همیشه یواشکی میرفتیم پشت بوم اینجا و باهم دردودلمیکردیم، یه روز که داشتیم راه میرفتیم مدام از پشت بوم حیاطو نگاه میکرد، چون بی صبرانه منتظر بود، یه بوته ی گل رز قرمز دید و فکر کرد عشقش اومده و گل رو برای اون کاشته که ببینه. تا به خودم اومدم دیگه کارازکار گذشته بود(مکث) رفت(مکث) آره رفت(مکث) رفت رز سرخی که این همه منتظرش بود رو بچینه(مکث) عروسمون رفت گل بچینه(مکث) صدای شیون بلند شد.

یاسمین بنیادی | شش ماه تنهایی

نمیدونین چه قیامتی شد(مکث) و من بعداز اون از همیشه تنهاتر شدم. اینجا یه گلدون هم دارم که به یاد دوستم توش رز سرخ کاشتم.همیشه بهش آب میدم و باهاش دردودل میکنم(مکث) هنوزم که فکرمیکنم آب میدم و باهاش دردودل میکنم(مکث) هنوزم که فکرمیکنم نمیفهمم چی شد، مثل خواب بود. چرا باهاش اینکارو کرد؟ چطوری دلش اومد؟ (مکث میکند،عصبی تر میشودو با حالتی آشفته گریه میکند.) زن: چطوری دلش اومد ؟ چرااینکارو کرد؟ من دوستش داشتم. واقعا خیلی دوستش داشتم (با حالتی عصبی و با گریه بلند میشود وروی صحنه به این طرف و آن طرف میرود و ناگهان پرده را میکشد و دکور صحنه به طور کامل نمایان میشود.

تخت خواب کودک سمت راست صحنه وکنار آن گلدان رزسرخ وجوددارد. وسط صحنه یک میز آرایش که آینه ای بزرگ روی آن قرار گرفته به چشم میخورد و سمت چپ صحنه یک میز تلفن و کنار آن در قرار گرفته و بندی از سمت راست به چپ صحنه وصل شده است که بر روی آن چوب کبریت هایی با ترتیب کنار هم آویزان است.) (نور میرود .) (نور می آید ،زن روی صندلی نشسته و سر خودرا پایین گرفته است.)

زن: تنها بودم(مکث)حتی وقتی کنارم بود و کنارش بودم.(سر خودرا بالا می آورد.) تنها بودم، احساس تنهایی مثل خوره تموم جونمو ذره ذره میخورد ولی دم نمیزدم که مبادا ناراحتش کنم و همین مقدار ناچیزیم که هنوز ازش برام مونده رونگه دارم و از دستش ندم(مکث)گلوم بغض داشت ولی هیچی نمیگفتم و فقط لبخند میزدم. نگاش میکردم میگفتم دردت به جونم خسته ای؟ خستگیات مال خودم عزیزم(مکث) نگام میکردو میگفت دورت بگردم(مکث) ولی میدونستم این جمله تیکه کلامشه و توی روز حداقل من نفر چهارم یا پنجمی بودم که از زبونش میشنیدم. چشم تو چشمش بودم نفساش به صورتم میخورد(مکث) جسمم کنارش بودا ولی روحمون مثل دوتا آهن ربا ی همنام همدیگرو دفع میکرد.

بهتره بگم اون منو دفع میکرد(مکث)تک تک سلول های بدنم فریاد میزد که عاشقتم و میپرستمت ولی نمیفهمید(مکث)انگار نمیخواست قبول کنه(مکث) انگار هنوز تو عالم نوجوونیش سیر میکرد(مکث) انگار سیر نمیشد از انگار هنوز تو عالم نوجوونیش سیر میکرد(مکث) انگار سیر نمیشد از این همه تنوع طلبیش. من اینارو میدونستم ولی دم نمیزدم(مکث) فقط نگاش میکردم(مکث) آخ که چقدربرام جذاب بود (مکث) گونه هاش، موهای فرفریش،لبای گوشتیش، بینی طبیعی و مردونش و ته ریشش(مکث) هر کی دیگه جایمن بود عاشق بود(مکث) اگه هرکدوم از شماها که الان زل زدید به دهن من و نگام میکنید ،جای من بودید عاشق بودید.(زن ساعت هایی که گوشه ای از صحنه چیده شده را به وسط صحنه می آورد و همزمان که صحبت میکند دور خود میچیند.)

زن:کاش الان ۱۲ اسفند بود(مکث) نه(مکث) کاش الان ۶ اسفند بود(مکث) روزی که توی پارک لاله برای اولین بار دیدمش(مکث) جلسه ی کاری داشتیم، قرار بود موسیقی کار بگیرم و یه کار ببندیم و بفرستیم جشنواره،کاش اونروز پام میشکست و نمیرفتم اونجا(مکث)کاش نمیدیدمش(مکث) کاش هیچوقت ندیده بودمش(مکث) حداقل به غیر از مشکلات مادروپدرم باهم دیگه که از بچگیم باهاش دست و پنجه نرم کرده بودم الان اینم به مشکلاتم اضافه نمیشد(مکث)شبش بهم پیام صوتی داد(زن مکث میکند و صدای مرد پخش میشود.)

صدای مرد: میگما یاسمن خانوم،سلام خوبی خانوم؟ یه سوال؟ شما متولد چندی؟! چقدر ماشا همه چی تموم و پخته به نظر میای،(زن گچی را از جیب خود در می اورد و شروع به کشیدن اشکالی روی زمین میکند.) زن:منم که انگار قند تو دلم آب کرده بودن سعی کردم چند دقیقه معطلش کنم بعد جواب بدم ولی نتونستم گفتم۷۳)مکث)چطور؟ صدای مرد:همینجوری(مکث) راستی شما طرفدار کدوم تیمی؟ (صدایمرد کم میشود) با خنده گفتم تراکتور (صدای خنده ی مرد فضارا پر میکند و بعد از چندثانیه کم کم از بین میرود و زن همچنان که بر روی زمین با گچ نقاشی میکند دست از کار می کشد و سر خودرا بالا می آورد.) زن: وای که چقدر قشنگ میخندید(مکث)وای که چه صدایی داشت(مکث) دلم میخواست برای صداش بمیرم(مکث)یه صدای بم مردونه که وقتی حرف میزد همه چیزو فراموش میکردم حاض بم مردونه که وقتی حرف میزد همه چیزو فراموش میکردم حاضر بودم جونمو بدم فقط حرف بزنه من صداشو بشنوم(مکث)گفت خب حالا من میرم سر تمرین بعدا باهات صحبت میکنم، مواظب گلدون اطلسیت باش تا بعد(مکث)هم خندم گرفته بود هم خوشحال بودم هم هیجان داشتم(بغض میکند) یه هیجان احمقانه(چندثانیه مکث میکند و بعدصدای گریه در فضا میپیچد.)

یاسمین بنیادی | شش ماه تنهایی

زن: گذشت(مکث)چندروز گذشت، خبری نشد،دل تو دلم نبود که پیام بده،شبا تا دیروقت بیدار میموندم که اگه پیام بده ببینمو زود جوابشو بدم تا اینکه یه شب که دیگه نا امید شده بودم، خوابم برد، صبح پاشدم دیدم ۲۶ تا پیام صوتی و متن واسم اومده ،از هیجان داشتم سکته میکردم. بدون معطلی پیامارو باز کردم،آخ قربون صدات بشم من(صدای مرد پخش میشود) صدای مرد: یاسمن خانوم ؟ بیداری؟؟ اه. چقدر خوب که خوابی خانوم. اینجوری راحت تر میتونم حرفامو بزنم.(صدای مرد کم میشود.) زن: گفت(مکث)هرچیزی که دلم میخواست بشنوم رو اون شب بهم گفت.(زن سکوت میکند.) صدای مرد: فقط یه خواهش ازت دارم . اگه خدایی نکرده، خدایی نکرده ،خدایی نکرده یه وقت جوابت منفی بود اصلا جواب این پیامامو نده، هر پیامی بدی من اینجوری برداشت میکنم که توام آره وما (زن نیشخندی تلخ میزند و صدا کم کم از بین میرود.)

زن: با یه ذوق بچه گونه ای اینارو میگفت(مکث) تو دلم هزاربار قربون صدقش رفتم و تصمیممو گرفتم و پیام دادم و گفتم سلام(مکث) همین یه پیام کافی بود که جواب مثبتو بهش بدم(مکث)گفتم باید همدیگرو ببینیم. ( ناگهان نور میرود و و صحنه کاملا تاریک میشود و صدای رعدو برقی همراه با شر شر باران فضارا پر میکند،صحنه روشن میشود و همان دختر با لباسی سفید و گونه ای کبود پدیدار میشود.) همدیگرو دیدیم(مکث)همه چیز خوب بود(مکث) عالی بود(مکث)تا یه روز همدیگرو نمیدیدیم دق میکردیم(مکث) نفساش به نفسم وصل بود(مکث) البته شاید من اینجوری فکر میکردم(مکث) ولی وصل بود(مکث) البته شاید من اینجوری فکر میکردم(مکث) ولی همه چیز عالی بود(مکث)فقط کافی بود بگم دلم تنگته لعنتی،شده نصفه شب یه ربع بعدش دم پنجره ی اتاقم حاضر و آماده با همون لبخندو انرژی همیشگیش وایساده بود(مکث)میخواستم بامامانم برم بیرون ولی دلم پر میزد براش و تموم جونم میخواستش(مکث) پشت به پشتمون میومد و حواسش بهمون بود(مکث) همه چیز خوب بود(مکث) راستی اینو بگم خانومم صدام میزد(مکث)عشقم صدام میزد(مکث)بازم میگم(مکث) همه چیز خوب بود(مکث)قول و قرار ازدواج گذاشته بودیم(مکث) راست میگن اونی که همون اول قول نمیده حرفش مردونه تره؟ راست میگن اونی که آهسته آهسته میاد جلو بیشتر میشه روی حرفاش حساب کرد؟ آره(مکث) من به این رسیدم (مکث)راست میگن.

(زن باز هم گچی از جیبش بیرون می آورد و همچنان که صحبت میکند اشکالی بر روی دیوارترسیم میکند ) زن:یه روز دلم گرفته بود بهش گفتم بیا بریم بیرون،اومد دنبالمو به خارج از شهر رفتیم،تو جاده برام موسیقی گذاشت،خودش همزمان باهاش میخوند،صداش عالی بود،یکم که گذشت نگه داشت، رفتیم توی یه تونل ،صدا میپیچید.(صدای زن و مرد که در حال گفتگو و خندیدن میباشند گویی که در تونل هستند پخش میشود.زن با شنیدن صدا از کشیدن دست میکشد و رو به مخاطب آهنگی را زمزمه میکند،همزمان صدای زن و مرد کم میشود.) زن: آهای خبردار،مستی یا هشیار،خوابی یا بیدار،خوابی یا بیدار(سرفه میکند،گچ را پرت میکند و جلوی صحنه می آید)

یاسمین بنیادی | شش ماه تنهایی

زن:هیچوقت نتونستم براش بخونم، با اینکه صدای خوبی دارم ولی هیچوقت روم نشد آخه تو چشمای ریزش که نگاه میکردم همه چیز یادم میرفت.با اینکه خودم دانشجوی دانشگاه هنر بودم و موسیقی میخوندم ولی هیچوقت نتونستم.(نوازنده ی تار یک تک نت میزند و زن صدای آن را زمزمه میکند.) زن:دو(مکث) ر(مکث) شروع کرد،شروع کرد به خوندن،(نوازنده تار شروع به نواختن میکند ) زن:تو شب سیاه ،تو شب تاریک،از چپ و از راست، از دورو نزدیک، یه نفر داره جار میزنه جار،آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه ی من نفر داره جار میزنه جار،آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه ی من شده آوار،از گلوی من دستاتو بردار،دستاتو بردار از گلوی من(مکث) توی صداش گم شده بودم،انگار تو یه دنیای بودم(مکث)تو حالخودم یودم که صداش منو ازاون حال درآورد.

صدای مرد: خب بخون دیگه زن: نمیتونم(مکث) روم نمیشه صدای مرد: ا، اذیت نکن،بخون میخوام صداتو بشنوم،بخون دیگه،جون من. زن:جون خودشو قسم داد(مکث) جونش برام بیشتراز دنیا ارزش داشت ولی هرکاریکردم روم نشد بخونم،ترسیدم(مکث) انقدر صداش عالی بود که منو یاد بهشت مینداخت،یاد صدای بلبل مینداخت،منو برد تو یه فضای دیگه به خاطر همین نتونستم بخونم،کم آورده بودم، میترسیدم بخونم جلوش ضایع شم یه وقت صدامو دوست نداشته باشه(مکث) بازهم میگم با اینکه صدام خوبه ولی نشد(مکث) همیشه تمرین میکردم ،سلفژ کارمیکردم که بتونم درست بخونم.(نوازنده ی تار باز تک نتی میزند.) زن: می(مکث) فا(مکث)دلم میخواست یه آهنگ بسازمو خودم بخونمو همه ی حرفای توی اون آهنگ بهش بزنم. حرفایی که هیچوقت نشد بهش بگم (مکث)حرفایی که هیچوقت باور نکرد(مکث)شاید فکر میکرد که منم مثل خودشم که حرفامو باور نمیکرد،شاید هم باور میکرد ولی اعتنایی بهش نداشت(مکث) شاید(مکث) آخر سر ناامید شد از خوندنمو باز رفتیم تو جاده اونروز هم جزو خاطراتمون شد.

(مکث) آره، شاید یه جور دیگه باید براش میخوندم و حرفامو با یه روش دیگه بهش میزدم.( موسیقی پخش میشود و زن با زبان اشاره موسیقی را بازگو میکند .وسط موسیقی گروه فرم بر روی صحنه می آیند و اجرا میکنند.) زن: همه چیز داشت خوب پیش میرفت(مکث)همه بهمون حسودی میکردن حتی دوستای صمیمیم به عشقمون حسادت میکردن(مکث)ولی (مکث)ولی رفت.(زن قلم و دفتری برمیدارد و شروع به نوشتن میکند،همزمان صدای زن پخشمیشود ،بعداز چند ثانیه کاغذ را تا میکند و در قلک می اندازد و به سمت عروسک هایش ثانیه کاغذ را تا میکند و در قلک می اندازد و به سمت عروسک هایش پشت تخت میرود و آن هارا به وسط صحنه می آورد.)

یاسمین بنیادی | شش ماه تنهایی

صدای زن: الان که دارم اینو میگم بغض داره خفم میکنه ولی میگم(مکث) رفت(مکث)نمیدونم چرا؟ شاید همه حرفاش دروغ بوده، شاید دورو بود، شاید اصن مریض بود،شاید دلشو زدم،شاید واسش عادی شدم، شاید(مکث) شاید اصن یکی دیگرو دوست داشت و همه یاین حرفاش بازی بود که فقط وقتشو پر کنه(مکث)آره، به نظرم یکی دیگرو دوست داشت که اول حرفش با (ت) شروع میشه یا شاید هم (م)،(مکث) شاید وقتی خرش از پل گذشت قید همه چیو زد(مکث)چی؟ خرش از پل گذشت؟ (صدای زن کم کم ازبین میرود و زن بلند میشود و رو به تماشاچیان می ایستد دستی بر شکم خود میکشد و انگار که دارد با فرزند خود صحبت میکند و گریه میکند.) زن: آره مامان جون بابات خرش از پل گذشت، تورو گذاشت تو شکم منو برام مثل مهمون ناخونده شدی ، هیچ اسمو رسمی نداری مامان جون(مکث) نمیدونم وقتی بزرگ شدی باید بهت بگم بابات کیه؟ میدونی آخه همیشه قول تورو بهم میداد، بعضی وقتا به زبون تو باهاش حرف میزدم ( صدایش را بچه گانه میکند.) بابا؟ باباجون؟ مامان کجاس؟ اصن توو مامان حواستون به من نیستا(مکث)راستی اصن من پسرم یا دختر؟( نیشخند میزند) اینجوریکه باهاش حرفمیزدم قربون صدقم می رفت، واسم رویا میساخت.

(بغض میکند) از سر کار که برمیگشتیم یه جا دم مترویی جایی قرار میذاشتیم که همدیگرو ببینیم ، میدونستم قرمه سبزی دوست داره،واسش یا درست میکردم یا میخریدم میبردم تو ماشین توی کوچه ای جایی پارک میکرد باهم میخوردیم(مکث) هی لقمه میذاشت دهنم، همینجوری که میخوردم نگاش میکردومو دلم واسش ضعف میرفت، بهم یه آپارتمان داغون نشون میداد میگفت نگاه کن! خونمون حتی همینم باشه خوبه نه؟ میگفتم معلومه که خوبه،با تو همه جا خوبه، حرف الکی نمیزدم(مکث) به جون خودم حاضر بودم تو خرابه هم باهاش زندگی کنم ولی فقط باشه(مکث)پیشم باشه(مکث)مال خودم باشه نهمال کس دیگه، که باشه(مکث)پیشم باشه(مکث)مال خودم باشه نهمال کس دیگه، که آخرم شد(مکث)آره مامان جون آخرم مال کس دیگه ای شد(مکث)منو تو الان تنهاییم ولی قول میدم جاشو واست پرکنم، قول میدم.خدا کنه شبیه بابات بشی که هر دفعه نگات میکنم دلم ضعف بره (مکث)اگه پسر بشی که عالیه، قد بلندو رشید عین خودش.

همیشه وقتی بغلم میکرد میگفت قربونت برم که تا زیر گلومی، تو جیبمم جا میشی،هرجا بخوام برم میذارمت تو جیبمو میبرمت با خودم (به فکر فرو میرود)یه بار تو کمد خونشون جا شدم، کمد به اون کوچیکی، ولی جا کردم خودمو،آخه داداش بزرگش یهو سرزده رسیده بود خونه، چاره ای نداشتیم، هر بلایی سرم میومد مهم نبود،فقط نمیخواستم برای اون بد شه،آخه عزیز دلم بود(زن باز با گچ شروع به کشیدن اشکای بر رویزمین میکند.)

زن:اوایل عین چشمام بهش اعتماد داشتم، میگفت سر تمرینم میگفتم باشه قربون شکلت بشم،خسته نباشی.تا نصفه شب بیدارمیموندم تا بیاد فقط بهم شب بخیر بگه بعد بخوابم. ولی بعد(مکث)کم کم سرد شد(مکث)آره(مکث) وقتی خرش از پل گذشت سرد شد(دست از کشیدن بر میدارد و به مخاطب نگاه میکند.) زن: کارشیه جوری بود که دختر دورش زیاد بود. من روانی میشدم ازین وضعیت ولی به روی خودم نمیاوردم که یه وقت ناراحتش نکنم.همه جوره در اختیارش بودم.اراده میکرد سریع پیشش بودم که یه وقت احساس کمبود نکنه از طرف من و خدایی نکرده زبونم لال سمت کس دیگه ای نره.ولی(مکث)آره داشتم میگفتم(مکث)کم کم سرد شد،زنگ میزدم جواب نمی دادیا اگرم جوابمی داد میگفت چرا انقدر زنگ میزنی و کچلم میکنی، دیر به دیر بهم زنگ میزد،بدون اطلاع میرفت سفر، نمیدونم چش شده بود، من که براش کم نذاشته بودم (عصبی و آشفته می شود) حساس شده بودم،با دختر حرف میزد به هم میریختم ، زنگ میزدم جواب نمیداد قیامت راه مینداختم، قلبم میگرفت، دستام سر میشد،فکرم هزار راه میرفت،مایی که هرروز پیش هم بودیم حالا هر دوهفته یکبار به زور همدیگرو میدیدیم. هی میگفت کار دارم سرم شلوغه ،سر تمرینم عشقم(مکث)عشقم(مکث) ولی هنوز عشقم صدام میزد.شایداز اول تیکه کلامش بود و من نمیدونستم، عشقم صدام میزد.شایداز اول تیکه کلامش بود و من نمیدونستم، نمیدونم ،شاید کلماتی مثل عشقم و دوستت دارمو خانومم ورد زبونش بود و من به این پی نبرده بودم،هرچی بود دروغ یا راست منو مجذوب خودش میکرد، تو اوج عصبانیت این حرفاش آرومم میکرد.

یاسمین بنیادی | شش ماه تنهایی

زبون داشت(مکث) از اینجا تا اونور دنیا زبون داشت(مکث) شاید اصن عاشقزبونش شده بودم(مکث) آره من محو حرفاش بودم،تشنه یمحبتش بودم،آره من تشنش بودم(مکث) ضعیفنیستما، نه،ولی جلو اون ضعف داشتم(مکث) پاهام شل میشد.حاضر بودم جونمم بدم فقط ببینمش،همین الانم حاضرم(مکث) شاید به خاطر همین بودکه باورش کرده بودم،آره(مکث) به خاطر همین بود که اونروزی که رفتم خونشون و دیدم بالشش رژ لبیه و اون قانعم کرد که حتما خوراکی ریخته دیگه حرفی نزدم،شاید به خاطر همین بود که یه روز وقتی دیدم گردنش کبوده و اون بازهم با اون زبونش قانعم کرد، و من باز هم هیچی نگفتمو تو خودم ریختم(مکث) من احمق نیستم،من دیوونه نبودم، من فقط عاشق بودم(مکث)من فقط عاشقم(زن وسط صحنه می آید و مینشیند با عروسک هایش بازی میکند )

زن: ولی با همه ی این سختیا اگه صدبار دیگههم به دنیا بیام بازم عاشقشمیشمو کسیو جایگزین نمیکنم. درسته الان نیست ولی رویاشو که میتونم داشته باشم، اون رو که کسی نمیتونه ازم بگیره. مامان جونم،عزیز دلم،پاره ی تنم، اگه دختر شدی و یه وقت خدایینکرده من بهت توجه نکردم که این اتفاق هیچوقت نمیفته، یه وقتی نری محبت رو از کس دیگهگدایی کنیا، یه وقت نری تو بغل یکی دیگه آروم بگیریا، یه وقت مثل من نشی، من همه جونمو واست میذارم مامان جون، همه کاری واست میکنم شده برم پله ی مردمو بشورم نمیذارم تو آب تو دلت تکون بخوره قربونت برم، فقط تو مثل من نشو،ازت خواهش میکنم،دور سرت بگردم(مکث)ولی تروخدا اگه پسر شدی یه وقت مثل بابات نشیا، یه وقت نکنه با احساسات یه دختر که عزیز یه خونوادست بازی کنیا، خدا بدجور جوابتو میده.

یه وقت مثل بابات نشی که به یه دختر قول مردونه بدی بعد ولش کنی، یه وقت زندگیشو نابود نکنی(مکث)گناه داره(مکث) دختر وقتی که عاشق میشه بی دفاع میشه، ضعیف میشه، تروخدا هواشو داشته عاشق میشه بی دفاع میشه، ضعیف میشه، تروخدا هواشو داشته باشیا. خودم همه جوره پشتتم هواتو دارم،خودم برات آبرو میخرم، خودم مردونگی یادت میدم، تو هم برای من،هم برای زنت مرد باش، یه وقت نکنه مثل بابات بالا سر بچت نباشی(مکث) دوستت دارم مامان جونم، دوستت دارم وجودم(صدای موسیقی گیتار پخش میشود.)یه وقت نکنه(زن حرفش را قطع میکند و به سمت صدا میچرخد طوری که خود نیز شوکه شده.چندثانیه مکث میکند و به موسیقی گوش میدهد و بعد به سمت صندلی که میرود پارچه ی سیاه رنگ را کنار میزند و روی ساز کاخن مینشیند و شروع به همنوازی با گیتار میکند.) (بعداز اتمام موسیقی زن وسط صحنه زیرنور می آید.) زن: خیلی دوست داشتم اونم الان اینجا بین شماها داشت منو نگاه میکرد، خیلی دلم واسش تنگ شده(مکث) خیلی دلم میخواد ببینمش حتی شده از دور(مکث) دلتنگشم(مکث)بهم قول داده میاد دیدنم، هرروز همینجا منتظرش میشینم، کلی به خودم میرسم که وقتی میاد منو با قیافه ی بد نبینه ،باید خوشبو باشم که وقتی میاد بوی گل بدم و بازم دوستم داشته باشه و وقتی بغلم میکنه حس خوبی براش داشته باشم.

(زن سراسیمه دستی بر چهره ی خود میکشد انگار که تازه در میابد صورت خود کبود است.) زن: راستی من خوشگلم؟ چاقم؟ زشت شدم؟ ای وای(مکث) من الان باید منتظر باشم بیاد ( دست روی شکمش میگذارد) زن:مامان جون بابات قول داده امروز میاد دیدنم، باید خودمو خوشگل کنم،البته قبلش باید قرصامو بخورم چون این خانم بداخلاقه باز دعوام میکنه. کیف لوازم آرایشم کجاس؟ باید پیداش کنم ، باید قشنگ باشم یه لبخندم رو لبام باشه که تا میاد پیشم خستگیش در بره. (زن سراسیمه به سمت میز آرایش خود میرود و درحالیکه کیف لوازم آرایش خود را روی زمین خالی میکند.) زن: همیشه بهم میگفت به چشمات که ریمل میزنی خیلی قشنگتر میشن(نیشخند میزند)ریملم کو؟ (با عجله به دنبال ریمل میگردد) میگفت بدون آرایشم قشنگیاولی خب با آرایش ماه میشی، تو همیشه میگفت بدون آرایشم قشنگیاولی خب با آرایش ماه میشی، تو همیشه همه جوره برای من بینظیری. (همینطور که به چشم خود ریمل میزند ناگهان آرام میگیرد) زن: چقدرم براش بینظیر بودم(نیشخند میزند) اصلابا این حرف شرمندم کرد (مکث) فقط ۶ ماه براش بینظیر بودم، خر خوبی بودم.

یاسمین بنیادی | شش ماه تنهایی

(میزند زیر خنده و دیوانه وارمیخندد) زن: میگفت رژلب قرمز بزن، ولی هرموقع میزدم نمیذاشت بوسش کنم،میترسید جاش بمونه و کنار اون یکیا لو بره(نیشخند میزند)برای همین بود که یه بار بی هوا وقتی حواسش نبود، اینکارو کردم ازدستم عصبانی شد(مکث) ای کاش نمیکردم(مکث)ای کاش ناراحتش نمیکردم. راستی رژ لبم کو؟(زن اوج میگرد و میان خنده ناگهان به گریه میزند.صدای خنده و گریه توام با یگدیگر فضای سالن را پر میکند و زن دیوانه وار رژ لب قرمز را به صورت خود میمالدو مدام به خود عطر میزند. ناگهان تلفن زنگ میخورد، زن به سمت تلفن میرود.) زن: بله؟ باشه میخورم. (تلفن را محکم بر سر جایش میکوبد) زن: همش میگه قرصاتو خوردی؟حالت خوبه؟ آره حالم خیلی خوبه(مکث)اگه واست مهم بودکه من اینجا نبودم مامان، اگه واست مهم بود میزاشتی من برم پیشش دوباره التماسشو کنم که برگرده(مکث) حالا هی زنگ میزنه.

(عصبی تر میشود.ناگهان در باز میشود و صدای لولای در به گوش میرسد و زن به سمت در نگاه میکند.) زن:چیه؟ تلفنو رو مامانم قطع میکنم تو میای؟ چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟ دارم آرایش میکنم که خوشگل باشم وقتی عشقم میاد پیشم(مکث)چی؟ گفته نمیاد؟(مکث) (زن آرام میگیرد و روی صندلی اش مینشیند.) زن: یعنی امروزم نمیاد(مکث)همیشه قول میداد ولی میزد زیرش. بهم قول داده بود دیگه امروز میاد.(به رژ لبش نگاهمیکند ) تورو میذارم تو جیبم تا دیگه گمت نکنم که اگه اومد خوشگل باشم. تورو میذارم تو جیبم تا دیگه گمت نکنم که اگه اومد خوشگل باشم. (زن سکوت میکند. بعد از چند ثانیه ناگهان فریاد میزند و پارچه هایی را که به عنوان بچه در زیر لباس خود پنهان کرده بود بیرون میکشد و کف سالن پرت میکند ) زن: همیشه زد زیر قولش. (به لباس ها اشاره میکند و بافریاد ادامهمیدهد.) زن: همیشه قول این بچرو بهم داده بود.(با گریه) همیشه بهم قول میدادو میزد زیرش. (صدای گریه فضای سالن را پر میکند)

زن: من دیوونه نیستم(مکث) من عاشقم(مکث) من فقط منتظرم(مکث) همین. (چند ثانیه سکوت میکند و بعدگچی از جیب خود در می اورد و باز شروع به کشیدن بر روی زمین و دیوارو در ورودی میکند. بعداز چند ثانیه نقاشی هاییکه بر روی دیوار ها و ودر کشیده را به مخاطبنشان میدهد.) زن: خانم،خانم پرستار؟ چرا به من میگید نمیاد؟ ایناهاش. اینجاس همینجا روبرویمن.نگاش کنید. ببینید چقدر قشنگه.ببینید چه قدی داره.این عشقه منه ها. اومده پیشم بهم سر بزنه.(روبه روی نقاشی اش مینشیند.) زن: تو که اومدی! چرا انقدر دیر؟ تا الان کجا بودی؟ خب نمیگی دلم برات تنگ میشه دیوونه؟(مکث) با توام چرا جوابمو نمیدی؟ (با فریاد) مگه دارم با دیوار حرفمیزنم؟ جون من یه چیزی بگو(مکث) نه مثل اینکه واقعا دارم با دیوار حرف میزنم. پرستار بهم راست گفت تو دیگه هیچوقت نمیای (گریه میکند.)

زن: الان داغه کلت شلوغه دورت(مکث)الان نمیفهمی، فکر میکنی میشه زندگی کرد بدونِ دختری که همش غر میزنه، بدقلقله، تنده، ولی دوست داره ولی عاشقته ولی میمیره برات، بعِد هزار تا گندی که به باوراش زدی و هزارتا شکستگی ای که به قلبش دادی(مکث)فکر میکنی میشه سر کرد روزا رو بدون گرمی دستا و صدایِ بلنِد خنده هاش(مکث)میشه زنده موند. موند. فکر میکنی بازم یکی پیدا میشه که مثلِ اون، قِد اون تورو بخواد، تورو دوستت داشته باشه اما(مکث)بعضی حس هافقط یه بارتو یه آدم نسبت بهت پیدا میشه ،یه حِس تکرار نشدنی، که با هیچ ادِم دیگه ای نمیشه، نمیتونی تجربه ش کنی(مکث) |من دیونه نیستم(مکث) من عاشقم(مکث)همین(مکث) حالا فهمیدید چرا فقط ۶ ماه تنها بودم؟ چون فقط ۶ ماه همه چیز خوب بود،ولی بعدش واقعا تنها شدم (مکث) وقتی آدم کنار یکی تنها باشه خیلی حرفه(مکث)من دیوونه نیستم(مکث) من عاشقم(مکث)همین(چندثانیه مکث میکند) زن: راستی این چوب کبریتا میدونید برای چی اینجان؟(دستی به چوب کبریت ها میکشد) زن: الان دقیقا ۳۶۴ روزه که رفته . هرشب تا ساعت۱۲ شب بیدار میموندم و به خودم میرسیدم و منتظر میشستم تا برگرده و هرشبی که از برگشتش نا امید میشدم یکی از این هارو آویزون میکردم. ( لبخند میزند)آخه میدونی؟ به خودم قول داده بودم که سر یکسال برمیگرده.مطمئن بودم که میاد.(به مچ دستش نگاه میکند در حالیکه ساعتی در دستش نیست.)

یاسمین بنیادی | شش ماه تنهایی

زن:الان دیگه نزدیک نیمه شبه. آخرین شبیه که منتظرم و اگر برنگرده (زن ناگهان به قلکی که پشت سرش قرار دارد نگاه میکند.به سمتش میرود و آنرا با خود وسط صحنه می اورد.قلک را میشکاند و کاغذ هایی برکف صحنه میریزد.) زن: اینا حرفایی بودکه همیشه دلم میخواست بهش بزنم و هیچوقت نتونستم(مکث) هیچوقت.( به سمت چپ صحنه میرود بطری ای را بر میدارد و در آن را باز میکند و روی کاغذ ها میریزد.) یه بار رفتم توی موتورخونه ی اینجا و یه بطری بنزین دزدیدم (میخندد) عاشق بوی بنزینم.

ماشینش همیشه بوی بنزین میداد (مکث)ولی الان سردرد میگیرم (مکث) یه دردی توی سرم میپیچه که دیوونم میکنه. (مکث) زن:(نفس عمیقی میکشد و روی زمین مینشیند و سر خودرا پایین میگیرد. بعداز چندثانیه با چهره ای خنثی بلند میشود و آهی میکشد . میگیرد. بعداز چندثانیه با چهره ای خنثی بلند میشود و آهی میکشد . به ساعت دیواری بزرگ که از سقف آویزان است و ساعت حدود۱۲ نیمه شب را نشان میدهد نگاهی می اندازد و آخرین چوب کبریت را آویزان میکند . نور میرود.) پایان

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

5 دیدگاه

مارال · آذر ۲۵, ۱۳۹۷ در ۳:۱۸ ب٫ظ

👌🏿👌🏿👌🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿

مارال · آذر ۲۵, ۱۳۹۷ در ۳:۱۹ ب٫ظ

بسیار عالیب😍

سعید · آذر ۲۵, ۱۳۹۷ در ۱۱:۳۵ ب٫ظ

خیلی خوب بود رقیب عزیز واقعن زیباتر از متن من بود✌✌❤

فرشاد · فروردین ۲۷, ۱۳۹۸ در ۰:۲۷ ق٫ظ

عالییی بود📜

عاااالی · دی ۶, ۱۳۹۹ در ۱:۱۳ ق٫ظ

دمت گرم

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *