دختر پدر | داستان کوتاه

مونولوگ یا نک گویی یک شخصیت در داستان و یا نمایشنامه با عنوان دختر پدر به نویسندگی سعیدکشاورزافشار در بخش مسابقه مونولوگ هفتمین جشنواره ادبی اینترنتی دیالوگ

شخصیت: راوی دختری ۱۷ ساله، لاغر با موهای بور، چشمانی آبی و صورت گرد می باشد.

توصیف صحنه:

صحنه با نوری ملایم روشن شده است.

دو مشمای بزرگ، پر از آب معدنی در وسط صحنه قرار دارد.

در گوشه ی سمت راست یک درخت وجود دارد و آیفونی تصویری روی دیوار قرار گرفته است .

در گوشه ی دیگر صحنه دو رختخواب کهنه، یکی کوچک و دیگری بزرگ که نزدیکتر به تماشاچی است، پهن شده است.(نماد خانه)

کمی عقب تر از وسط صحنه یک عدد تابلوی مترو قرار دارد.

(دختر وسط صحنه ایستاده و دو مشما کنارش است و در حال شمردن پول است)

(با صدای آرام میشمارد) بسم الله…پنج، هفت، نه، یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پونزده، شونزده، شونزده و نیم، هیوده، هیوده و نیم، هیژده.(نفس عمیقی می کشد)

خب خداروشکر،برا روز اول بدک نبود. خدایا شکرت.

(رو به تماشاچی) پولم خورد بود، گفتم عوضش کنم و پول درشت بگیرم. به پسر جوونی که  از کنارم رد میشد خیلی محترمانه سلام کردم وازش پرسیدم : آقا، ببخشید پول درشت دارید؟ دو تا پنج هزار تومنی؟

یه چشمکی بهم زد وبا بی شرمی گفت: جون، دارم خوشگله. بیشترشم دارم، میای باها…

نگذاشتم حرفش تموم شه و نگاهمو ازش دزدیدم و درحایکه پولارو جیب مانتوم گذاشتم و مشماها رو برمیداشتم یه کثافطِ هرزه نثارش کردم و راهمو کج کردم. (لنگ لنگان و بسیار آهسته در عرض صحنه به سمت رختخواب حرکت میکند و نرسیده به آن می ایستد)

(رو به تماشاچی)نمیدونم چرا مشماهای آبهای فروش نرفته انقدر سنگین شده بود؟

صبح که بیشتر داشتم سبک تر بود. شاید از خستگی باشه، بالاخره تازه کارم و عادت میکنم.

عوضش یه مدت کار میکنم برا ممدرضا یه دوچرخه میخرم. طفلی داداش کوچولوم از وقتی هاشم، دوستش، پسر قادر کله پز، برا پسرش دوچرخه خریده مدام بهم میگه دوچرخه می خواد.

دختر پدر

پول بابا رو هم{مکث میکند و به فکر میرود}

هیژده تومن؟

صد و چهار میلیون چند تا هیژده هزار تومن داره؟ (نا امیدانه مشماها از دستش به زمین می افتد.)

مامان جون خداروشکر الان مهمون خدایی و این وضعمون رو نمیبینی. (آهی  می کشد.)

(دستهایش را مشت و چهره اش را مصمم میکند. مشماها را بر میدارد با لحنی محکم، سریعتر صحبت میکند.)

فردا میرم و از شاکیش رضایت میگیرم. میگم بهش که اون پیرمرد اگه زندان باشه برای تو پول نمیشه. میگم یه پسر کوچیک تو خونه تنهاس و بهونه ی باباشو میگیره. خودمم که(مکث میکند)

بالاخره بابا برای عمو حداقل بیست سالی کار کرده و عمو اینارو باید درک کنه.

آره، میرم صحبت میکنم. اون آتش سوزی تقصیر بابا نبود. مگه میشه کسی تو شب شیفتش جایی رو آتیش بزنه و خودشم بمونه اونجا و بخشی از بدنشم بسوزه و بعدشم مقصر بشه؟ این کجاش عدالته؟

اصن الآن برم؟

نه

الآن عمو هم قطعا خسته هست و منم ظاهرم مناسب نیست.

فردا کارم تموم شد زودتر راه  می افتم. (صحنه کاملا تاریک میشود)

(کمی روشن میشود، دختر کنار رختخوابها نشسته و درحالیکه سرش رو بصورت کج روی زانوانش گذاشته تعریف میکند.)

تا وارد خونه شدم ممدرضا پرید بغلم. فقط ۵ سالشه. تنها موندن تو خونه براش خیلی سخته. طفلک با اون سن کمش خونه رو تر تمیز کرده بود. امشب چقدر بیشتر دوسِش داشتم. تا هفته پیش رو دست بابام میخوابید. نمیدونم تا چند وقت میتونم بگم که بابا سفره؟ (سرش را میچرخاند) باید براش هم پدر باشم هم مادر. من دختر اون پدرم که همیشه با وجود اینکه تو جنگ شیمیایی شد و ترکش تو مغزش بود جیک نزد، جایی فرم پر نکرد و جنگید.کار کرد. من دختر این پدرم. میجنگم. بابا زودی دَرِت میارم.

(به پهلوی چپ رو به تماشاچی دراز میکشد و اشک میریزد) فردا میرم سراغ عمو. میگم که کار میکنم و خسارتت رو میدم (نیشخند میزند)

من کلی دلخوشی دارم، بابا، ممد رضا، خودم (مکث میکند، لبخند میزند و اشکهایش را پاک میکند)

 ( به خواب میرود (نور میرود))

(نور می آید)

(دختر از خواب میپرد.)

(با صدایی گرفته صحبت میکند)

تپش قلب دارم. نفهمیدم چطور خوابم برد.

(رو به تماشاچی می ایستد و ادامه میدهد)

صبحانه ی ممد رضا رو آماده کردم و یه کوکو هم براش درست کردم. رفتم بالا سرش؛ انگار که یک فرشته خوابیده بود. صورتشو بوسیدم و

از خونه بیرون اومدم .

باید ممد رضا رو به هاجر خانوم، صاحبخونمون، بسپارم.

(پشت به تماشاچی باصدایی کمی بلند تر و شفاف تر صدا میزند)

هاجر خانوم؛ هاجر خانوم.

هاجر خانوم درحالیکه جارو دستش بود و چارقدشم پیچیده بود دور کمرش، اومد بیرون و با لبخند مادرانه ی همیشگیش گفت کوتوله ی با مزه با من.

به هاجر خانم  سپردم که ظهر زحمت بکشه و نهار ممد رضا رو گرم کنه. هاجر خانوم خیلی پیرزن مهربونیه. تنها کسی هست که میگه میدونم بابات بی گناهه.

پیش اصغر آقا رفتم تا ازش آب بخرم.

ازش خواهش کردم جنسای بیشتری بهم امانت بده و بهم سه بسته آدامس داد و گفت اگه همشو امروز بفروشی بهت دونات و پفک هندی هم میدم.

با چشمام بهش اطمینان دادم و خیلی مطمئن بهش گفتم: حتما میفروشم.

(به سمت تابلوی مترو میرود)

تا قبل ساعت هشت خودمو به مترو چهار راه ولیعصر رسوندم. تابستون، امسال خیلی گرمتر شده. برعکس کانون خانواده ی من که با نبود بابا از قطب جنوب هم سردتر شده و با شمع امید به زور میخام گرم نگهش دارم.

 اومدم بیرون و یه گوشه وایسادم.

معمولا اول صبح کمتر آب میخرن ولی من محکومم به سخت کار کردن، به پدر بودن، به مادر بودن، به دختر بودن، به هر چی که هستم. نمیدونم چرا و به کدوم جرم محکوم شدم، ولی یاد گرفتم که جای غر زدن باید جنگید. من دختر بابامم.

(مشماهای آب را زمین میگذارد و در عرض صحنه چند قدم راه میرود)

دختر پدر | داستان کوتاه

داشتم به محکومیتم و حکم زندانیم تو دنیا فکر میکردم که پسر و دختری دست تو دست هم آروم از کنارم رد شدند. دختر نگاه طعنه داری بهم انداخت و من چشمامو ازش دزدیدم. به پسر گفت کی به خواستگاریم میای عشقم و پسر هم گفت بزودی نفسم.

(نیشخند میزند) هه… نفسم! دیروز که با یه دختر دیگه ازم آب میخرید به اونم نفسم میگفت…چه عشقای زودگذر و خامی(مکث میکند) عشق هایی کوتاه تر از عمر پشه ها، فقط خون مکیده میشه و بعدش که سیر میشن میرن یه گوشه تا خون هضم شه ، بعد میرن سراغ بعدی برا مکیدن… بی شرف ها.

 جانم بفرمایید؛ ۱۵۰۰ تومن. گرونه؟! ۱۰۰۰ خریدم . ۵۰۰ تومن سودشه.

نخرید… (به فکر میرود و زیر لب با تعجب با خود میگوید) به ساعتی که بند چرمی قهوه ای داشت و کیف چرمی قهوه ای رنگی که دست راستش بود و کفشای قهوه ایه براقش نمیخورد لنگ ۵۰۰ تومن باشه. دختر؛ تو، توی سرزمین عجایبی. مثل آلیس. هی!  مامان یادت بخیر. چقد دختر کبریت فروش و آلیس رو برام تعریف میکردی. نیستی قصه ی دخترک آب فروش رو توی چهار  راه ولیعصر ببینی. چقد دلم برا نازک کردن صدات تنگ شد مامان. (به خود می آید)

پسری که موهای فرفری بلندی داشت و فکر کنم قدش از دو متر بیشتر بود اومد سمتم. دست راستش پر خالکوبی بود و برا نشون دادن اونا یه تیشرت آستین کوتاه قرمز پوشیده بود. (دخترصدایش را کلفت میکند و با عشوه می گوید: ) سلام ملوسم میتونم شمارتو داشته باشم؟

جواب سلامشو دادم و خیلی محترمانه بهش گفتم نه. خواست دستمو بگیره خودمو عقب کشیدم وگفتم که جیغ میکشم. ترسید و رفت ده قدم جلوتر به یکی دیگه پیشنهاد داد و دیدم دست همو گرفتن رفتن.

هم ترسیده بودم و هم شوکه.

باباجونم؛ تو مرد هستی و اینها هم مرد؟

به خودم اومدم دیدم نزدیکای ظهر شده و نصف بیشتر آب هارو فروختم و دو بسته از سه بسته آدامس هم جعبشون خالی شده.

(رو به تماشاچی) نفهمیدم چطور فروختم ولی خوشحال کننده بود.(با خود می گوید) اگر جنس هام زودتر تموم شه فوری میرم پیش عمو.

دو تا سرباز اومدن سمتم.

 ترسیدم.

 چهار تا آب خریدن و ده هزار تومن پول دادن. اومدم بقیشون رو بدم که یکیشون گفت ممنون خواهر؛ نمیخواد.

 راسته که دلت باید سیر باشه؟ آره بدجور درسته.

از ظهرگذشته بود که یه ساقه طلایی خودمو مهمون کردم. ممد رضا اومد ذهنم. کاش نهارش دیر نشه ولی میدونم هاجر خانوم حواسش به اون هست. کاش نهار بابا هم خوب باشه.

سوار بر امواج افکار آدامس هام تموم شد و آخرین بطریه آب رو هم فروختم.

خوشحال بودم. میشه فشارهارو تحمل کرد. اگه درست تلاش کنی تهش خوشحالیه. اینو این چند روز، خوب یاد گرفتم.

حرکت کردم به سمت خونه ی عمو اینا که تو الهیه هست.

 تصمیم گرفتم دست خالی نرم.

 یه شاخه گل گرفتم.

به هر حال عیدها که عمو همه کارمنداشو دعوت میکرد همیشه به من گل میداد. عمو من رو دوست داره. برا بابا پاپوش دوختن. میدونم عمو هم اینو میدونه. میدونم که عمو حرفهام رو گوش میده. غرق در افکار بودم که خودم رو جلوی خونه ی عمو دیدم. (کنار درخت)

(دستش را به سمت آیفون بالا می آورد)

 بزنم؟ چی بگم؟(دست خود را عقب میکشد)

(رو به تماشاچی) هر چی که تو مسیر بافته بودم تا بگم رو فراموش کرده بودم.

مردد بودم. ترسیده بودم. اگه عمو اصن درو روم باز نکنه.

دختر پدر | داستان کوتاه

(عقب می آید و به درخت تکیه میدهد و در حالیکه آرام گریه میکند مینشیند و سرش رو روی زانوهایش قرار میدهد)

(سرش رو بالا میگیرد. بلند میشود و به سمت تماشاچی می آید)

یاد لبخند بابام افتادم. وقتی مامورا اومدن دنبالش درحالیکه سرفه میکرد هم بهم لبخند میزد. میشناسمش. میدونم که تو زندانم نمیگه که شیمیایی شده. اگه حالش بد شه…(بغض میکند)

(چند لحظه سکوت میکند و چند قدم دست به کمر در حالیکه سرش رو به آسمان است راه میرود و صدای موزیکی سوزناک پخش میشود)

(رو به تماشاچی ادامه میدهد) بهم گفت دخترم همیشه بجنگ. زندگی جنگه.

(مصمم میشود)

آره دخترش. بجنگ.

میجنگم.

بدون اینکه فکر دیگه ای بکنم زنگ خونه رو زدم.

عمو برداشت.

سلام کردم.

منو تو آیفون دید. چیزی نگفت. در رو باز کرد و گفت بیا بالا.

وارد حیاط بزرگش شدم که مثل یه باغ بهشتی بود. همیشه اونجا حال خوبی داشتم.

هر سال انتظار عید رو برای دیدن حیاط بزرگ عمو میکشیدم.

جلو در رسیدم. در باز بود و منتظر عمو وایسادم تا بیرون بیاد.

با خودم گفتم به همسرش، اعظم خانوم میگم؛ حتما وساطت میکنه.

۵ دقیقه ای گذشت و خبری نشد. دوباره تو دلم رختشورخونه راه افتاد. استرس ورم داشت که عمو با صدای بم و خش دارش گفت بیا تو.

رفتم تو و سلام کردم.

 دیدم عمو یه حوله پیچیده دورش و تو آشپزخونه ی اُپنشون که روبروی در ورودی بود وایساده و داره شربت درست میکنه.

بهم گفت بورو بشین رو مبل تا بیام.

گفتم چشم درحالیکه به شدت از پوشش عمو متعجب بودم.

 با دو تا شربت پرتقال اومد. بلند شدم دوباره سلام کردم. گلی که گرفته بودمو بهش دادم.

بدجوری نگاهم میکرد. ازش سراغ اعظم خانوم رو گرفتم که گفت رفته اصفهان پیش خواهرش؛ تا چند روز دیگه هم نمیاد.

عمو با لبخند حرف میزد و نگاهشو ازم بر نمیداشت.

گفتم عمو میخام راجع به قضیه ی بابا باهاتون صحبت کنم.

اومد کنارم نشست در حالیکه حوله اش کاملا شل شده بود. کمی ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم.

عمو؛ بیست سال بابا نگهبان اون انبار بود. همیشه خودتون میگفتید چشمهام دروغ میگن ولی قاسم نه.

الآن چطور شده رضایت دادید که بیان ببرنش در حالیکه میدونید مقصر نیست(بغض می کند) سوختگی داره، دو تا بچه یتیم…

حرفمو قطع کرد.

گفت شربتتو بخور عزیزم.

دختر پدر | داستان کوتاه

عزیزم! چشمهاش هر لحظه دریده تر و نگاهش سنگین تر میشد. خیلی ترس داشتم ولی به حرفش گوش دادم و کمی شربت خوردم. اومدم ادامه بدم که دستشو انداخت دور گردنم.

جیغ زدم و خودمو عقب کشیدم و از رو مبل بلند شدم وایسادم. گفتم عمو چیکار میکنی؟

گفت مگه نمیخای بابات آزاد شه؟ بیاد پیشتون؟ چشمم چیزی رو که میدید و گوشم چیزی رو که میشنید رو باور نمیکرد…

چطور ممکن بود؟

عمو؟!

اولش اومدم جوابشو بدم و از خونه بزنم بیرون ولی ترسیدم خفتم کنه. خونش بزرگ بود و حتما صِدام به جایی نمیرسید.

توی یه لحظه تصمیممو گرفتم.

نشستم کنارش. بهش گفتم عمو هر چی تو بگی. برق شهوت رو توی چشماش دیدم. داشت سکته میکرد.

اومد حوله رو بزنه کنار که گفتم عمو ازت یه خواهش دارم.

بهم زمان بده، .بذار برم تا شب بهت خبر میدم و قرار میگذارم.

با یه خنده ی مسخره گفت من که میدونم راه دیگه ای نداری. تو صد میلیون که هیچی… یه میلیونشم نداری گدا زاده… یا باید با من بخوابی یا بابات تا زمانیکه بپوسه آب خنک میخوره.

به پیشنهادم فکر کن. شب منتظرتم جوجه اردک خوشگل من.

بوسم کرد. بوسه ای  کثیف (مکث میکند)

گفتم چشم عمو. شب میام پیشت.

سریع زدم بیرون. نفهمیدم چطوری پله هارو دو تا یکی اومدم پایین تا به در برسم. استرس اینو داشتم که بیاد دنبالم. تا جلو در هم اومده بود. انگار مردد بود که کارشو همون لحظه انجام بده یا صبر کنه. ولی من اونجوری که سریع اومدم بیرون دیگه فرصت فکر کردن بهش رو ندادم.

از در اومدم بیرون و تا سر کوچه دویدم. به یه درخت تکیه دادم. یهو زدم زیر گریه.

چطور امکان داشت؟ اگر بابا بفهمه؟ اگر اینکارو نکنم هم ممد رضا تنهاس، هم بابا.

دوراهی شرافت و آزادی.

دیوونه وار تو کوچه ها راه میرفتم و اشک میریختم تا اینکه نگاهم به ساعت یه مغازه افتاد.

۵٫۳۰ عصر…

یاد جمله بابا افتادم که گفت بجنگ دخترم.

مصمم شدم. رفتم آب  خریدم.

دو مشمای پر رو تودو ساعت تو میدون تجریش فروختم.

من شرافتمو نفروختم. من دختر اون پدرم.

هنوز هم جنگ هست.

(فریاد می زند) پس میجنگم.

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

5 دیدگاه

مارال · آذر ۲۵, ۱۳۹۷ در ۳:۲۰ ب٫ظ

بسیار زیبا👌🏿👌🏿

حسین · آذر ۲۵, ۱۳۹۷ در ۸:۲۷ ب٫ظ

احسنت عالی بود

محمدرضا · آذر ۲۵, ۱۳۹۷ در ۱۰:۵۰ ب٫ظ

زیبا بود💙💙💙💙👏👏

سعید · آذر ۲۵, ۱۳۹۷ در ۱۱:۳۳ ب٫ظ

خیلی ممنون دوستان

احسان · آذر ۲۸, ۱۳۹۷ در ۰:۰۶ ق٫ظ

بسیار عالی

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *