مهران عشریه | مونولوگ کوتاه
مونولوگ ویا تک گویی یک شخصیت با عنوان تُنگ به نویسندگی مهران عشریه در بخش مسابقه مونولوگ کوتاه هفتمین جشنواره ادبی اینترنتی دیالوگ بازینام
شخصیت
باپوک مرد، ترجیحاً کتوشلوار پوشیده
زمان:شب مکان: کافه ساحلی
کافۀ ساحلی، از میزهایی پُر شده است که روی هر میز جز یک میز، تُنگی قرار دارد. در هر تُنگ، یک ماهی است: ماهیهایی به رنگهای متفاوت.
باپوک با لباس کاملاً خیس، با تُنگی در دست که درون تُنگ، ماهیِ قرمزی است، وارد کافه میشود. دوری میزند و تُنگ را روی تکمیز خالیِ کافه میگذارد. روی یک صندلی مینشیند. به تماشاگران نگاه میکند. فردی را میبیند که پشت یک میز نشسته و در حال کشیدن سیگاری باریک است.
- (فریاد میزند) نکِش! باریک نکِش! باریک نکِش! سیگار باریک نکِش!(به سمت فرد سیگارکش میرود) باریک بکِشی لپهات جمع میشه. اونوقت فکر میکنن دلت واسه دریا تنگ شده… تو دریازدهای…
سکوت
توجه اش به تماشاگران جلب میشود.
(به تماشاگران) ممنونم که بالاخره امشب اومدی. اومدی ببینی چقدر تنهام. چقدر اینهمه سال، برای خودم گز کردم. چقدر دستوپا زدم. چقدر بغضم ترکید و دور وبرم پر شد از آب. دریا شد. اوایلش عادتکردن به این رطوبت سخت بود. عادی شد… دیگه اشک روی گونههامو نمیفهمیدم. فقط میدونستم خیسم، خیس… دیگه خیسبودنم رو هم نفهمیدم. مثل اونوقتهایی که تو توی ساحل دراز میکشیدی، آفتاب میگرفتی خشک شده بودم، خشک.
مهران عشریه | مونولوگ کوتاه
ممنون که بالاخره امشب اومدی. نمیخوام بگی چرا رفتی؟ فقط قول بده همینجا بمون. دیگه بیهوا ندو توی گرداب… خسته شدم انقدر گشتم. انقدر نفس بریدم. بهخدا هر ماهی رو که میدیدم یه کمی شبیه تو بود دنبالش میرفتم: فرسخها، ساعتها… همۀ ماهیها شده بودن تو. همۀ کوسهها شده بودن من. همۀ دریا شده بود ما. آفتاب هم جرئت نمیکرد بیاد بین ما. فقط یه کمی نور هدیه میکرد حداقل دلم روشن بمونه. اینکه پیدات میشه؛ اینکه میای.
به یک تُنگ روی میزی اشاره میکند.
- این ماهی رو میبینی؟ خیلی چشمهاش شبیه توئه؛ رنگش، خطهای مردمکش، زلزدنش، نگرانیش…
به تُنگی دیگر روی میزی دیگر اشاره میکند.
- یا اینیکی؛ نگاهکن چهجوری شنا میکنه؟ عین شناکردن توئه؛ عین چرخیدن توئه؛ عین رقصیدن توئه.
به تُنگی دیگرروی میزی دیگراشاره میکند.
- آبخوردن اینو نگاه کن. منو یاد آبخوردن خودت میندازه؛ یاد لبهات، گونههات، روشناییت.
به تُنگی دیگرروی میزی دیگراشاره میکند.
- وقتی نور میخوره به پولکهاش، رنگ تو میشه، جنس تو میشه، اصلاً خودِ تو میشه.
به تُنگی که در ابتدای صحنه وارد کافه کرده و روی تکمیز خالی گذاشته بود، اشاره میکند.
- این شبیه هیچچیز تو نیست! فقط تلوتلو میخورد. زخمی بود. میاومد روی آب، زیر آب، روی آب، زیر آب… خیس خیس بود. گم شده بود؛فکر کنم دستۀ خونوادهشو گم کرده بود. دیدم چقدر شبیه خودمه. این همه تو رو انداختم توی تُنگ، یه بار خودمو بنذازم توی تُنگ. نگاه کن خودشو چهجوری میزنه به دیوارهها…
ناگهان نور میرود.
مهران عشریه | مونولوگ کوتاه
- نترس، نترس… اینموقعها همیشه تاریک میشه… نترس، من اینجام.
در تاریکی، باپوک، شروع به لالاییخواندن میکند. سپس شمعی را روشن کرده و در کنار تُنگی که در ابتدای صحنه وارد کافه کرده قرار میدهد. با ماهیِ در تُنگ شروع به صحبتکردن میکند.
دوباره خودتو به خواب زدی که دلتو بزنی به دریا؟
(به تماشاگران) این هرسری خودشو میزنه به خواب که دلشو بزنه به دریا. هرسری براش لالایی میخوندم که خودشو بزنه به خواب که بعد بزنه به دریا… (نیشخند میزند) یه بار حواسش نبود؛ اشتباهی اول خودشو زد به دریا، بعد زد به خواب… هرسری که از دریا میارمش خوابه…
سکوت
(عصبی میشود) مگه نگفتم تو دریازدهای، چرا خوابزده شدی؟ چرا؟ نه، اصلاً نمیخوام بگی چرا؟ نمیخوام بگی چرا؟
سکوت
(آرام میشود) من این کافه رو زیر دریا درست کردم که هرموقع دلت گرفت، خواستی بشینی یه جایی خلوت کنی، اینجا باشه. بشینی آروم بشی. قول میدم اصلاً نیام روبهروت بشینم که اذیت بشی. قول میدم کاری به کارت نداشته باشم. هر ماهی رو هم که دوست داشتی جلوت بشینه، بگو بشینه؛ کاری به کارش ندارم. فقط بیا بشین تو کافۀ من. بشین که خیالم راحت باشه حست میکنم. نمیخوام دوباره خیالم تو کل این دریا بچرخه و آخر دستوپا درازتر از خودش برگرده. من فقط هرروز میزنم به آب، ماهیهایی که شبیه تو نگاه میکنن، شنا میکنن، آب میخورن یا رنگ تو رو دارن دنبال میکنم. بغلشون میکنم. باهاشون چرخ میزنم و آخر سر میندازمشون توی تنگ؛توی خودم. میارمشون توی کافۀ خودم. یه شب رو باهاشون سر میکنم و آخر سر توی همین کافه رهاشون میکنم برن.
باپوک، تُنگی را که در ابتدای صحنه وارد کافه کرده، برمیدارد و آبِ آن را روی خود و شمع میریزد. همین عمل باعث تاریکیِ مطلق صحنه میشود.
- این کافه، زیر دریا خیس خیسه. هرشب سیل میبردش، یه جای دیگۀ دریا میشوندش. این کافه به غیر از این ماهیها خیلی وقت بود کس دیگهای رو مهمون نکرده بود. من تو خوابم نمیدیدم شنا کنی اینجا رو پیدا کنی. قول میدم اینجا بمونی یه شهر برات بسازم. یه شهر که هیچ سیلی نتونه جابهجاش کنه. یه شهر که هم من بخندم توش، هم تو، هم دریا… ممنون که بالاخره امشب اومدی، فقط باریک نکِش؛ تو رو خدا باریک نکِش؛ باریک نکِش؛ نکِش…
31 دیدگاه
فاطمه اسکندرینژاد · آذر ۲۳, ۱۳۹۷ در ۱۰:۵۵ ب٫ظ
بسیار عالی بود. لذت بردم. هم از لحاظ ساختار و هم از لحاظ زبان بسیار درست بود.
ندا · آذر ۲۳, ۱۳۹۷ در ۱۰:۵۷ ب٫ظ
دوست داشتم، مخصوصا فضایی که خلق کرده بود، همزاد پنداری خاصی برام داشت، ممنون
احسان · آذر ۲۳, ۱۳۹۷ در ۱۱:۰۵ ب٫ظ
خوب بود، به ذهنم خیلی نشست
رایان · آذر ۲۳, ۱۳۹۷ در ۱۱:۱۶ ب٫ظ
چ متن زیبایی … مخصوصا اونجایی که میگه این کافه رو زیر دریا ساختم . آفرین درو بر تو
پر_سیا · آذر ۲۳, ۱۳۹۷ در ۱۱:۱۸ ب٫ظ
خیلی زیبا بود و من خیلی حسش کردم
Sogand.rajabi · آذر ۲۳, ۱۳۹۷ در ۱۱:۳۵ ب٫ظ
Vaghan ziba bod toye zehnam b khobi neshast o tonestam tasavor konm. bah bah
آنا · آذر ۲۳, ۱۳۹۷ در ۱۱:۳۶ ب٫ظ
بسیار عالی ,متن احساسی و قوی بود.
مهدی · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۰:۰۸ ق٫ظ
فضاسازی بی نظیر و جذابی داشت. عالی
شهزاد · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۰:۳۹ ق٫ظ
احساس میکردم خودم توی اون فضا هستم 🙂🙂
ایمان · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۰:۵۱ ق٫ظ
عالی عالی عالی بی نظیر🌷🌷🌷🌷🌷
حمید خداوردی · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۱:۰۳ ق٫ظ
با سلام من یکی از علاقمندان نمایشنامه ها و نوشته های آقای مهران عشریه هستم در این مونولوگ هم به خوبی خلاقیت، معنا و برهم خوردن تعادل که هر سطر ما را مشتاق تر می کند تا پایانش را بخوانیم مشهود است درود بر قلم توانایتان
سبا · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۱:۲۸ ق٫ظ
از فضاسازیش خیلی لذت بردم❤️
آرزو · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۱:۲۸ ق٫ظ
خیلی خوب بود. مخصوصآ فضا سازی که داشت میشد جزئیاتی که داخل متن آورده رو کاملا لمس کرد.
میلاد شیری · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۲:۰۹ ق٫ظ
این کافه، زیر دریا خیس خیسه. هرشب سیل میبردش، یه جای دیگۀ دریا میشوندش…
تصویر سازی فوق العاده ای داشت منو که واقعا با خودش برد عالی بود❤❤❤
محمد رحمتی · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۲:۰۹ ق٫ظ
فضا سازی فوق العاده بود
خیلی لذت بردم
عیوضی · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۷:۵۹ ق٫ظ
میخواستم اجازه بگیرم این متن رو کار کنم. خیلی خوب بود
حمیدرضا · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۸:۴۲ ق٫ظ
ممنونم که بالاخره امشب اومدی…
اومدی ببینی چقدر تنهام، چقدر اینهمه سال برای خودم گز کردم
چقدر دستوپا زدم👌🏾
سعیدخرازی · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۹:۰۳ ق٫ظ
عالی و جذاب بود .قلم تان مانا
مایا · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۱۰:۳۵ ق٫ظ
بسیار جذاب و دلنشین، کلا قلم آقای عشریه بسیار لطیفه.
نارسیس · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۱۱:۲۰ ق٫ظ
پایان فوق العاده. بسیار عالی و دلنشین.
مريم · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۱۱:۲۳ ق٫ظ
قلمی ساده و روان با فضایی کاملا ملموس و دلنشین👌❤️
Atiye · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۱۱:۴۳ ق٫ظ
عالی بود واقعا لذت بردم👌👌👌
علی م. · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۱۲:۱۲ ب٫ظ
بسیار نوآورانه و خلاق
لذت بردم
م.کلاه چی · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۱۲:۳۶ ب٫ظ
فقط بیا بشین تو کافه من… بشین که خیالم راحت باشه حست می کنم…
چقدر عالی چه حس و حال خوبی داشت
استاد عشریه قلمتان سبز 👌🌱
مهتاب · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۱۲:۴۵ ب٫ظ
عالی و دلنشین بود…
خلق یک فضا فوق العاده همراه با همذات پنداری قوی…
بسیار لذت بردم…
کیمیا · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۲:۳۴ ب٫ظ
دو بار با دقت خوندم هر دو بار بیشتر غرق فضا سازی شدم.
خیلی خوب بود
ارشك · آذر ۲۴, ۱۳۹۷ در ۷:۴۲ ب٫ظ
این نوشته حالِ خوبى داشت!
درسته که خیس و نمناک بود اما حالش خوب بود..
خلق یک فضاى عاشقانه و رمانتیک به دور از گزاف گویى و تکلف!
که با بهره گیرى از آرایه ى تشخیص و یا جان بخشى به غیر انسان تک گویى را جذاب تر و معجر تر کرده بود .
خسته نباشید به مهران عشریه عزیز و زیبا قلم..
احسان احمدی · آذر ۲۵, ۱۳۹۷ در ۱:۵۳ ق٫ظ
بسیار بسیار زیبا بود
حس و فضا سازی بسیار عالی بود، جوری که آدم غرق در فضا سازی میشد
^^نمیخوام دوباره خیالم تو کل این دریا بچرخه و آخر دستوپا درازتر از خودش برگرده^^
عاشقانه ای ساده، پرکشش و جذاب رو خوندم
قلمتون سبز جناب عشریه عزیز
شبنم · آذر ۲۵, ۱۳۹۷ در ۶:۱۵ ق٫ظ
بسیار بسیار عالی بود خیلی لذت بردم ، تشبیه سازی عالی بود ، خودم رو اونجا حس کردم خیلی تونسته ارتباط خوبی با مخاطب برقرارکنه و تا آخر با اشتیاق با خودش همراهش کنه 👏👏👏👌👌
مهدي · آذر ۲۵, ۱۳۹۷ در ۱:۰۶ ب٫ظ
عالی بود، فضاسازی خوب، بدون حرف اضافه، همه چی سر جای خودش بود، دمت گرم
Faranak · آذر ۲۵, ۱۳۹۷ در ۱۰:۵۴ ب٫ظ
حس و حال متن خیلى خوبه بود یه فضا که ترکیبى از غم و عشق و آرامشه.منو با خودش برد به جاییکه نمیدونم کجاست ولى شاید به قول خود نویسنده یه کافه ته دریا
بسیار لذت بردم تبریک به نویسنده عزیز❤️