مسابقه داستان کوتاه | پنجمین جشنواره ادبی اینترنتی دیالوگ
مسابقه داستان کوتاه |پنجمین جشنواره دیالوگ | داستان کوتاه اصغر رضایت به نویسندگی امین اطمینان
ظهر یکی از روزهای تابستان هزاروسیصدوهفتادوسه، وسط ترمینال تودرتوی مشهد گم شدم. پدرم گمام نکرده بود، چون چهار سال پیش از این مرده بود.
مادرم گمام نکرده بود چون یک هفته قبل از آن رفته بود شهر آباواجدادیمان فاروج. پسرخالهی آستانهی سیسالگیِ مادرم،اصغر رضایت بود که مرا گم کرد. شاید اصلا من گماش کردم.
اصغر رضایت به دستگرفتن اعتقادی نداشت. اعتقادش به رابطهی چشمی و حواسجمعی بود.
احتمالا یک جایی، یک گوشهای یا دالانی لحظهای از حواسجمعی و ارتباط چشمیاش بابچهی هشتسالهی دخترخالهی بیوهاش غافل شده و داشته برای یک نفر از نسل جدیدویدئوهای ضبطکنِ سامسونگ حرف میزده که هم را گم کردهایم.
توی چند دقیقهای که گم بودم گریه نکردم. گریهام نیامد. آنقدر ذهنم از داستانهای گمشدگی و گمگشتگی اصغر رضایت پر بود که فکرکردن به آنها، سرنوشتشان و تخیل دوبارهیشان میتوانست تا یک روز سرپا نگهام دارد. پسرخاله مادرم کار اصلیاش تعمیر موتورهای سبک و سنگین بود.
و توی دورهای که خرید و فروش و حمل و پخش ویدئو و نوارهایش ممنوع بود به عنوان شخصیت متهور فامیل باترفندهای خاص خودش این جعبه چهارگوش درام را به شمالیترین و جنوبیترین نقطه خراسان بزرگ میفرستاد.
به مردم رویا میفروخت. دو تا نوار اِشانتیونِ تمام این ویدئوهای فروخته شده فیلمهایی بود که بیش از هر چیزی توی زندگیش نگاه کرده بود. بهشان دل داده بود. فیلم هندیِ «اَمر اَکبر آنتونی» با شرکت آمیتا پاچان که همیشه میگفت به عشقِ زجری که مادرش در راه بزرگکردنش کشیده و ولش نکرده و تهنشینشدن مفهوم عاشقیت توی ذهنش در یک مجلس، پشت سر هم، قریب به چهلبار نگاهش کرده و دومی «مدرسه پیرمردها» که با هر بار دیدنش بهش الهام میشد شخصیت یکی از پیرمردهای فیلم، سرنوشت نهایی پدرش خواهد شد، اگر که فکر کند با داشتن کار و زندگی خوب دیگر احتیاجی بهش ندارد و روزی روزگاری نرود کمکش کند، دستش را بگیرد.
به من هم همان چند باری که فیلمها را با هم نگاه کردیم همین گوشزدها را میکرد. اصغر رضایت از این عادتها نداشت که جلوی بچه، حرفی از پدر مردهاش نزند. دفعه اولی که فیلم مدرسه پیرمردها را دیدیم روی تیتراژ پایانی، در حالی که یک دست و یک بغلش، روی بالشت بود و پاهایش دراز و روی هم افتاده و به جای خلال با پوست تخمه، دندانهایش را تمیز میکرد، رو کرد به منِ یک متر و دهسانتی و گفت «اگه بابات زنده مانده بود و پیر مِشُد، باید کمکش مِکِردی. نه ایی که مِذاشتیش خانه سالمندان.
مسابقه داستان کوتاه پنجمین جشنواره ادبی دیالوگ
اینا درس زندگیه.» یا بعد از دیدن امر اکبر آنتونی رو کرد بهم و پرسید اگر بفهمم دو تا از برادرهایم توی بچگی ازم جدا شدهاند و بعد چند سال پیدایشان کنم در حالی که هر سه تایمان عاشق یک دختر شدهایم چه حسی بهم دست میدهد. من توی هفتهشتسالگی نمیتوانستم تخیل کنم که اگر دختری را از دست بدهم چه حسی بهم دست میدهد، ولی از محتوای فیلمی هندی، توی آن سن و سال، فقط یک چیز را خوب میفهمیدم که چه با دختر و چه بیدختر باید سرها و دستهایمان را تکان بدهیم و برقصیم و در ریشهکنکردن ظلم و ستم بکوشیم.
البته اینها جدای از داستان سه بعدی زندگی شخصی خود اصغر رضایت بود که هیچجوره نمیشد ازش گذشت. یکبار حین کار تعمیر موتور، توی راسته بازار سرشور، وسط عیبیابی یک موتور سوزوکی قِرقِروک، آتش گرفته بود و تا صاحب گرمابهها و کاسبین محله با آب و پتوهایشان میانه دویدنها و ضجهزدنهایش به فریادش برسند و برسانندش بیمارستان سوانح و سوختگی، به نوعی از گمگشتگی رسیده بود. خودش اینطور میگفت. میگفت مثل این میماند که جسمش را گم کرده. میگفت « مُدویدُم و دنبالش مِگَشتُم».
توی آن چند دقیقه همه احتمالات را توی ذهن و تخیل هشتسالگیام مرور کردم. ممکن بود رفته باشد با دو برادر دیگرش سر دختری چکوچانه بزند. یا یکی از پیرمردها را از توی مدرسهیشان بکشاند بیرون. یا آتش گرفته باشد و شروع کرده باشد به دویدن. آنقدر ذهنم درگیر گمشدگی و گمگشتگیهای پسرخاله مادرم، اصغر رضایت بود که گمشدن خودم را فراموش کرده بودم.
گمشدن خودم به چشم نمیآمد. بالاخره زیرِ سایبانِ سرِ ظهرِ شعبهی کفشِ بلایِ ترمینال، چمباتمه زده در حال شکستن تخمه پیدایش کردم. این قرار نانوشتهیمان بود. هر جایی گم میشدم، باید از بزرگتری کسی میخواستم که من را به نزدیکترین شعبهی کفش بلای آن محدوده برساند. این ردیابی برایش یکجور کمک به صنایع ملی کشور هم به حساب میآمد. از دور چشمبهچشم شدیم. لبخند زدیم و به هم پیوستیم.
مسابقه داستان کوتاه | پنجمین جشنواره ادبی اینترنتی دیالوگ بازینام
وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |
11 دیدگاه
ترنم
· اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۷:۲۳ ب٫ظ
جالب بود
محسن عباسی
· اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۹:۲۵ ب٫ظ
با وجوده اینکه میدونم آلیس مونرو ۲ ساله پیش نوبل ادبی برده اونم برای داستانِ کوتاه،اولین داستانی که میخواستم بخونم دوس داشتم کاره یه مرد باشه ،آنچنان ناامید نشدم..تشبیه من اینه مثله یه ظرفه خوشکلو تمیزه که چیزایی که توشن زیاد جالب نیستن
سینا
· اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۱۱:۳۷ ق٫ظ
اصغر رضایت به نظرم روایت جالبی بود از نوعی سیر و سلوک و جهان بینی خاص و شخصی آدم های فرودست جامعه که نظیرشان توی دهه های مختلف در ایران کم هم نبوده. حالا این متن از نشانه ها و نوستالژی های دهه هفتاد و بحث ممنوع بودن ویدئو هم به خوبی استفاده کرده بود.
آوا
· اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۸:۵۳ ق٫ظ
اصغر رضایت به دست گرفتن اعتقادی نداشت. اعتقادش به رابطه چشمی و حواس جمعی بود … عالی بود
کاج
· اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۸:۵۸ ق٫ظ
کار به نسبت خوبی بود
محمد
· اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۹:۰۵ ق٫ظ
از آن دسته بود که هم می شد باهاش خندید و هم غمگین شد. رضایت !بخش بود
اشکان
· اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۱۱:۵۵ ق٫ظ
جز سه تا از بهترینای این مجموعه دیدمش
رها
· اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۱۲:۰۸ ب٫ظ
مادرم گمام نکرده بود چون یک هفته قبل از آن رفته بود شهر آباواجدادیمان فاروج. پسرخالهی آستانهی سیسالگیِ مادرم، اصغر رضایت بود که مرا گم کرد. شاید اصلا من گماش کردم.
این قرار نانوشتهیمان بود. هر جایی گم میشدم، باید از بزرگتری کسی میخواستم که من را به نزدیکترین شعبهی کفش بلای آن محدوده برساند. این ردیابی برایش یکجور کمک به صنایع ملی کشور هم به حساب میآمد. از دور چشمبهچشم شدیم. لبخند زدیم و به هم پیوستیم.
حس قشنگی بهم داد. موفق باشید
جشنواره داستان کوتاه دیالوگ هشتمین جشنواره دیالوگ با محوریت داستان ها کوتاه و دیالوگ نویسی و مونولوگ نویسی به اهتمام سایت بازینام فراخوان خود را منتشر کرد وبسایت بازینام در جهت معرفی و ایجاد بستر ادامه مطلب…
نمایشنامه کوتاه | مهدی علیپور اصل او عاشقم بود، من عاشق دیگری، دیگری عاشق دیگری عنوان نمایشنامه کوتاه از مهدی علیپور اصل در بخش مسابقه نمایشنامه کوتاه هفتمین جشنواره ادبی اینترنتی دیالوگ آدم های نمایش ادامه مطلب…
دختر پدر | داستان کوتاه مونولوگ یا نک گویی یک شخصیت در داستان و یا نمایشنامه با عنوان دختر پدر به نویسندگی سعیدکشاورزافشار در بخش مسابقه مونولوگ هفتمین جشنواره ادبی اینترنتی دیالوگ شخصیت: راوی دختری ادامه مطلب…
11 دیدگاه
ترنم · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۷:۲۳ ب٫ظ
جالب بود
محسن عباسی · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۹:۲۵ ب٫ظ
با وجوده اینکه میدونم آلیس مونرو ۲ ساله پیش نوبل ادبی برده اونم برای داستانِ کوتاه،اولین داستانی که میخواستم بخونم دوس داشتم کاره یه مرد باشه ،آنچنان ناامید نشدم..تشبیه من اینه مثله یه ظرفه خوشکلو تمیزه که چیزایی که توشن زیاد جالب نیستن
سینا · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۱۱:۳۷ ق٫ظ
اصغر رضایت به نظرم روایت جالبی بود از نوعی سیر و سلوک و جهان بینی خاص و شخصی آدم های فرودست جامعه که نظیرشان توی دهه های مختلف در ایران کم هم نبوده. حالا این متن از نشانه ها و نوستالژی های دهه هفتاد و بحث ممنوع بودن ویدئو هم به خوبی استفاده کرده بود.
آوا · اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۸:۵۳ ق٫ظ
اصغر رضایت به دست گرفتن اعتقادی نداشت. اعتقادش به رابطه چشمی و حواس جمعی بود … عالی بود
کاج · اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۸:۵۸ ق٫ظ
کار به نسبت خوبی بود
محمد · اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۹:۰۵ ق٫ظ
از آن دسته بود که هم می شد باهاش خندید و هم غمگین شد. رضایت !بخش بود
اشکان · اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۱۱:۵۵ ق٫ظ
جز سه تا از بهترینای این مجموعه دیدمش
رها · اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۱۲:۰۸ ب٫ظ
مادرم گمام نکرده بود چون یک هفته قبل از آن رفته بود شهر آباواجدادیمان فاروج. پسرخالهی آستانهی سیسالگیِ مادرم، اصغر رضایت بود که مرا گم کرد. شاید اصلا من گماش کردم.
این قرار نانوشتهیمان بود. هر جایی گم میشدم، باید از بزرگتری کسی میخواستم که من را به نزدیکترین شعبهی کفش بلای آن محدوده برساند. این ردیابی برایش یکجور کمک به صنایع ملی کشور هم به حساب میآمد. از دور چشمبهچشم شدیم. لبخند زدیم و به هم پیوستیم.
حس قشنگی بهم داد. موفق باشید
معصومه · اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۶:۵۵ ب٫ظ
تاثیر گذار بود
shilaaa · اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۶:۵۷ ب٫ظ
doost dashtam.movafagh bashid
آذین · اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۸:۱۶ ب٫ظ
خیلی جالب بود مرسی