مریم عرفانی نویسنده داستان کوتاه کارنامه | پنجمین جشنواره دیالوگ | بازینام

 داستان کوتاه ” کارنامه ؛ نویسنده:مریم عرفانی / جشنواره دیالوگ

توی راه مدرسه دیده بودمش، از اون مدل جدیدا بود. از اونهایی که همسن و سالای من،

با دیدنش چشاشون برق می‌زد و آرزوش رو داشتند. یکی دو بارِ اول، ازش سَرسری گذشتم.

نمی‌خواستم بابا بفهمه که دلم پیشش گیره.

آخه می‌دونستم حقوق بابا اون‌قدر نیست که بتونه همچین چیزایی رو بخره.

اما یه بار که همراه بابا از در مغازه اسمال‌آقا می‌گذشتیم، تا چشمم بهش افتاد ناخودآگاه

در جا میخکوب ایستادم و چشم ازش برنداشتم. بابا یه نگاه به من و یه نگاه به اون کرد، اون‌وقت گفت: «می‌خوایش؟»

همان‌طور که مبهوت به اون نگاه می‌کردم، سر تکون دادم و گفتم: «نه!»

بابا دستی رو شونم گذاشت و گفت: «من که از چشای پسرم می‌فهمم چی می‌خواد

و چی نمی‌خواد؛ بهت قول می‌دم که واست می‌خرم، اما یه شرط داره…»

نفهمیدم چی شد که نگاه از اون گرفتم و زُل زدم به دهان بابا و گفتم: «چه شرطی؟ قبوله…»

اون‌وقت بابا انگشت اشاره‌ش رو بالا آورد و با تحکم گفت: «اگه همه نمره‌های

کارنامه‌ت بیست باشه اونو واست می‌گیرم.»

دهانم به خنده باز شد و گفتم: «قوله قول!…»

بابا سر تکان داد و گفت: «قوله قول!»

***

همه راه مدرسه تا خانه را دویدم. منیر در را باز کرد. موهایش را دو گوشه بافته بود

و روی شانه‌هایش انداخته بود. با یک دست عروسک پارچه‌ای‌اش را گرفته بود

و با دست دیگرش لقمه نان و پنیر را به دهن می‌گذاشت. تا مرا دید فریاد زد:

«مامان بیا، بازم داداشی بیست گرفته.»

مادر کنار تشت مسی نشسته بود. رخت‌های خاکی‌رنگ را توی آب فرو می‌برد

و چنگ می‌زد. دلم هری پایین ریخت. مادر ایستاد، لباس بابا را از میان آب بیرون کشید و گفت:

«بیا سر این شلوارو بگیر.»

کیفم را گوشه باغچه انداختم و طرفش دویدم. یک سر شلوار رو به دستم داد

و سر دیگرش را به طرفی پیچاند و من برعکس او پیچاندم.

ـ بازم می‌خواد بره؟

مادر یک‌وری سر تکان داد و گفت: «می‌بینی که…»

با همه زوری که داشتم، شلوار را پیچاندم و گفتم: «با بابای علی میره…»

مادر در حالی که شلوار را در هوا می‌تکاند و طرف بند رخت می‌رفت، گفت:

«با یه کاروان عازم می‌شن.»

چند گنجشک از روی بند رخت به آسمان پریدند. به طرف کیفم رفتم و با

بی‌حوصلگی آن را برداشتم. می‌دانستم که اگر بابا برود، یک ماهی تا آمدنش طول می‌کشد.

گفتم: «حتماً تا اعلام نتایج امتحانات میادش دیگه، مگه نه؟»

مادر، در حالی که چفیه را روی بند پهن می‌کرد، سرش را از گوشه آن بیرون آورد و گفت: «واسه چی این‌قد می‌پرسی؟»

انگار چیزی مانعم شد که بگم من و بابا به هم قول دادیم. بیشتر، از این ناراحت بودم که باید یک ماه دیگر مسئولیت خانه را تا برگشت بابا بر دوش بگیرم و هر چه منیر بگوید به حرفش گوش کنم؛ وگرنه هنوز هیچی نشده، گریه‌اش در میاد.

***

وقتی معلم کارنامه را به دستم داد، از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم.

ناظم اسمم را سر صف از بلندگو اعلام کرد. کلی از من تعریف و تمجید کرد و گفت:

گل کاشته‌ام! آن‌وقت من را برای تشویق به سکوی مدرسه دعوت کرد و همه برایم کف زدند.

در بین تشویق‌های بچه‌ها، به بابا فکر می‌کردم. زمانی که کارنامه را در برابر چشمانش گرفته بود

و مدام می‌خندید. هر از گاه ، نگاهی تحسین‌آمیز به من که رو‌به‌رویش نشسته بودم می‌کرد.

در بین تشویق‌ها، به منیر فکر می‌کردم که گزارش همه آن یک ماه را از سیر تا پیاز

برای او تعریف می‌کرد و بابا، باز هم به کارنامه می‌نگریست، می‌خندید و

حرف‌های منیر برایش اهمیتی نداشت… و روز بعد…

مریم عرفانی
مریم عرفانی نویسنده داستان کوتاه کارنامه

***

کارنامه به دست، از خیابان اصلی گذشتم. احساس کردم همه طوری دیگر به من نگاه می‌کنند.

حسن‌آقا، بقال محل، تا من را دید سری تکان داد و جعبه‌های خالی شیر

را داخل مغازه‌اش برد. مردمی که در صف نانوایی ایستاده بودند، با دیدنم در گوش هم چیزی گفتند.

ایستادم و سر تا پای خودم را برانداز کردم. با خودم گفتم: «خب چه اشکالی داره؟

شاید بچه‌های اونا هم در مدرسه بودن و خبر شاگرد اول شدنم بهشون رسیده و…»

قدم‌ها را تندتر و تندتر برداشتم. می‌خواستم زودتر کارنامه را به مادر و منیر نشان

دهم تا به بابا نامه بفرستند که قولم قول بوده و…

به سر کوچه که رسیدم، پارچه‌هایی سیاه به در و دیوار آویخته بودند. صدای گریه مادر،

از خانه به گوش می‌رسید. منیر، با پیراهن و روسری سیاه، منتظرآمدنم دم در ایستاده بود.

با یک دست، عروسک پارچه‌ای‌اش را گرفته بود و با دست دیگر چشم‌هایش را می‌مالید.

قلبم لرزید و شانه‌هایم پایین افتاد. قدم‌هایم سست شد. منیر طرفم دوید و خود را درآغوشم انداخت.

بابا، از میان قاب عکس، مابین دو گلدان شمعدانی، درون حجله چراغانی شده به من چشم دوخته بود.

مثل وقتی که در افکارم کارنامه را نشانش می‌دادم و او از بالای برگه کارنامه به من می‌نگریست. دستم لرزید و کارنامه بر زمین افتاد. بابای علی در حالی که دوچرخه‌ای را پیش من می‌آورد، گفت: «مادرت تو نامه‌هاش نوشته بود که تو به قولت عمل کردی. آخرین وصیت بابات این بود که بهت قول داده. گفت که جای اون به قولش عمل کنم…»

دیگر برایم چه اهمیتی داشت… هق‌هق گریه‌های منیر بلند شد…

نویسنده:مریم عرفانی

به این اثر رای بدهید| نظر شما؟
اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

2 دیدگاه

حسین فعله گری · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۴:۴۷ ق٫ظ

این چه زبانی است؟اگربلدنیستیدفارسی رادرست بنویسیدننویسیدخب!کسی که مجبورتان نکرده بشویدداستان نویس.حالااگردیالوگ بودیامونولوگ که زبان شکسته میشدیک چیزی.درروایت چرازبان رامیشکنیددوست عزیز؟دلیلتان چیست؟اگربه جای سالا!بنویسیدسالهاچه اتفاق خاصی برای داستان تان می افتدوچه لطمه ای می خورد؟

نسرین · اسفند ۱۰, ۱۳۹۴ در ۷:۵۰ ق٫ظ

اگر بلد نیستید نقد کنید نقد نکنید چه کسی مجبورتان کرده که وارد این وادی شوید؟ به جای این که از زاویه دید، پیرنگ، ساختار و محتوا بگویید زوم کردید روی چیزی که به مفهوم و اصل داستان خدشه ای وارد نمی کند. الان که بجای سال ها نوشته شده سالا چه اتفاقی افتاده شما متوجه منظور نویسنده نشده اید؟
ابتدا یاد بگیرد برخورد با آثار دیگران را و احترام گذاشتن و درست بیان کردن انچه که می خواهید بگویید بعد وارد مقوله داستان نویسی شوید.

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *