سپیده ابرآویز | داستان کوتاه جونم واست بگه | جشنواره دیالوگ

داستان کوتاه” جونم واست بگه” به نویسندگی سپیده ابرآویز 

سگ سواری خوب بلدم . یه سگ داشتم .لاغر. دراز . نارنجی . مال من نبودها . کوچه ای بود. اسمش رو گذاشته بودم بیژن . چیه ؟ چرا این جوری نگاه می کنی خب؟ مگه نگفتی هر چی لازمه از خودت بگی بگو

سگ سواری خوب بلدم . یه سگ داشتم .لاغر. دراز . نارنجی .مال من نبودها . کوچه ای بود. اسمش رو گذاشته بودم بیژن .
چیه ؟ چرا این جوری نگاه می کنی خب؟ مگه نگفتی هر چی لازمه از خودت بگی بگولازمه.همه اینا لازمه . من که همه چی رو تو نپرسی ام می گم .
آبجی زهره م نگفت بدبخت شد. نمی دونی احمد آقا ، شوهرش رو می گم چه کرد باهاش.
آخ دستت درد نکنه ، بریز. چایی رو حتما می خورم.

باورت می شه گاهی روزی ده تا چایی می ریزم ، می خورم . می ریزم .

می خورم . فریبا خانم صاحب سالن کلی شاکیه از دستم .

بیخود شاکیه .خب من غذا خور که نیستم .

عزیزم همیشه می گفت: دهن نداره این بچه . با نور زنده س .

اونم دیگه پیازداغشو زیاد می کرد. مگه می شه آدم با نور زنده باشه ؟

! می بینی تو رو خدا ، یه پاتیل آب می ریزن تو یه قوری ،

یه دونه چایی کیسه ای بی رنگ می اندازن توش . بخور. من که داغ داغ می خورم.

عزیزم می گفت : زبونت آستر داره بچه . واه واه واه .چیه آخه این ، مزه آب حموم می ده.

آهان سگه رو بگم ؟ خوشت اومده ها . ای وای خاک تو سرم .

اگه می دونستم اسم آقای تو ، ببخشید می گم تو ها ،

خب بالاخره اگه دو روز دیگه زن و شوهر بشیم نمی شه که تازه شب عروسی بخوایم

با هم خودمونی بازی در بیاریم .بی حیام یه کم . آره ، نبودی اون موقع ها که تو

.من اگه اسم سگه را گذاشتم بیژن ربطی به اسم آقای تو نداره که .

بیژن صاحب کار آقام بود. راستی نکنه آقای تو همون آقا بیژن باشه .

نه .فکر نکنم. اگه بود آقام روز خواستگاری می شناختش .

آقام خیلی باهوشه ها. این جوری شو نگاه نکن. شانس نیاورده بدبخت.

نه از کار. نه از قیافه .من شکل آقامم نه ؟ میخ مهدی می گه .

می گه بین بچه ها تو سیب از وسط نصف  کرده ای با آقا. میخ مهدی حرف مفت زیاد می زنه .

خوشم نمیاد ازش . بچه آقام نیست ها. بچه منیر جونه.

از شوهر اولش. .منیر جون رو که دیدی . آفرین حواست خوب جمعه ها .

آره دیگه زن بابام. خب راست می گی

زن دیگه ای روز خواستگاری نیومد جلو.

آبجی هام مثل عقب افتاده ها رفته بودن پشت در قایم شده بودن.

نمی دونم محبوبه ، ابرو کار سالن رو می گم ، می گه آبجی هات به تو حسودی می کنن بهناز.

 داستان کوتاه “جونم واست بگه” نویسنده : سپیده ابرآویز

می گه این چرت و پرت ها رو واسه همین می بندن بهت .

آبجی هام و زن داداشام دست به یکی می کنن گاهی .

به من می گن بهناز تو کلا جمعه ای . می گم جمعه ای یعنی چی ؟

می گن تعطیلی اصلا . حسودی می کنن مگه نه ؟

تو چی فکر می کنی از حسودیشونه پا واسه من پیش نمی  ذارن ؟!

زن میخ مهدی می گه ما بیایم جلو فردا آه و نفرینش دامنمون رو می گیره .

اصلا میخ مهدی و زنش چش ندارن منو ببینن .

اره ببین داره یه چایی دیگه بخوریم . عه ؟! نمی خوری تو ؟ گشنته ؟

خب باشه شام سفارش بده واسه خودت . نه والا من اصلا میل ندارم .

این چی بود چکید رو دستم . بارون می خواد بگیره انگار. بارون خوبه .

فقط زیاد که میاد بوی چاه خونه مون می زنه بالا . حال آدم به هم می خوره .

اگه ما عروسی کنیم می ریم یه خونه می گیریم که بوی چاه نده مگه نه ؟

ببین من اصلا خونه گنده دوست ندارم . چیه آدم دلش می گیره .

هی باید از اون سر اتاق داد بزنم رامین .،

آقا رامین نمی گم ها ، گفتم که دوست دارم صمیمی باشیم .

آخ راست می گی ببین چطور حرف تو حرف میاد .هیچی دیگه  اسم سگه رو گذاشتم بیژن .

سگ نگو .ادم .اصلا آدم تر از بیژن . دور از جون بابای تو ها. این آقا بیژن آقام رو خیلی اذیت کرد . آقام اون وقتا در مغازه شیشه بری وامیستاد. از هر ده تا کار یکیش را می دادن آقام .

گفتم که بیچاره آقام کلا بد شانسه . می گن اونایی که از کار شانس نمیارن تو عشق شانس دارن اما آقای من بیچاره سه تا زن گرفت ، اولی که معلوم نیست چه درد و مرضی داشت چهل روز نشده زرتش قمصور شد .آخ آخ باز بد حرف زدم . پریسا ناخن کار سالن می گه بهناز حرف زدنت رو درست کن فردا بچه هاتم ازت یاد می گیرن . راستی تو بچه دوست داری ؟ چند تا بچه ؟ من که سرم از بس بچه دیدم گیج می ره .

خوب شد حرف بچه شد اینارم بگم برات . اقام از مامانم فقط یه دونه منو داره . مامانم از شوهر دومش دو تا داره مهدی و میترا. اصلا مامانم این قدر حسودی منیر جونو کرد  اسم بچه شم گذاشت جقت بچه منیر جون یه مهدی اون ور یه میخ مهدی این ور . به خدا خیلی میخه این مهدی منیر جون . آره شوهر دوم مامانم  از زن اولش دوتا داره فرید و وحید

عجب جوجه کبابی آورد برات . باشه حالا یه تیکه می خورم . اون لیمو ترش رو می دی بی زحمت. جوجه بی لیمو ترش نمی چسبه اصلا. ما که تو خونه زیاد اهل جوجه موجه نیستیم گاهی تو سالن بچه ها می گیرن به زور یه لقمه می ذارن دهنم . جوجه های این ریحون کبابی مزه لاستیک می ده  نه بابا من لاستیک نخوردم تا به حال . چه جدی می گیری همه چی رو !

بابا عاشق سگه شدیا هی می گی سگه رو بگو . بارون تند شد سرما نخوری حالا بی شوهر   بمونم من . عه غیرتی بازی در نیار. بلند نخند .بلند نخند ..خب حالا .  هیچی دیگه . سگه صبح به صبح میومد جلوی خونه .انگار که راننده بیاد دنبالت . هشت نشده میومد.

مدرسه م سر کوچه بود. مدرسه که نگو. دیوونه خونه.  آهان باشه اول سگه . هیچی وایمیستاد جلو پله . من سوارش می شدم . خداییش اسب به این خوبی سواری نمی ده. نه بابا من اسبم کجا بود .یه مشتری داریم تو سالن ، خانم سرمدی .از اینایی که همه جاشونو عمل کردن . لب چسبونده .لپ گذاشته . سینه مینه رو ردیف کر ده . آخ دستت درد نکنه لقمه ای که تو بگیری خوردن داره .

عزیزم به این لقمه ها می گفت بله . صبح ها منیر جون که حواسش نبود یه دونه می گرفت می ذاشت تو کیف مدرسه م . من بله ها رو با بیژن نصف می کردم. اسب خانم سرمدی رو می گفتم . نه من که اسبه رو ندیدم. خفه مون کرده بسکه  عکسش رو نشونمون داده . هر وقت میاد دهنشو کح و کوله می کنه.یعنی نه که بخواد کج کنه ها این تزریق مزریق ها یه جروی یه وریش کرده . خودش که نمی فهمه خیال می کنه خیلی خوشگل شده . لباشو عین شتر می ده جلو می گه مانژ مانژ نگاه کن اینجوری مانژ .

خب بابا . کی حالا منو نگاه میکنه ؟! .ببین مرد غیرتی خیلی خوبه . اصلا مرد شل و ول به درد نمی خوره . همین آقام اگه یه کم محکم گرفته بود الان منیر جون سوارش نبود . اما خب تو هم حالا نیومده پسرخاله نشو .خب ادا در آوردم دیگه .مانژ .مانژ .اصلا اومدیم بخندیم زن و شوهر هایی که میان بیرون با هم نمی خندن مطمئن باش می رن یه جا دیگه با یکی دیگه می خندن. نگاه کن رو همه این تختا ،  به خدا انگار چشم ندارن همدیگه رو ببینن . مرده زنه رو آورده بیرون که دهنشو ببنده ، زنم خدا می دونه .

نه که مردها فقط از این کارها بکنن ها .نه اگه از مشتری های سالن برات بگم . چه زنهایی آدم اولش باورش نمی شه .می گی این فقط سرش یه شوهر و زندگیشه اما وای وای . یه روز باید الی بیاد برات تعریف کنه. الی دیگه اپیل کار سالنه . می گه این زنها میان چه چیزهایی که نمی خوان موقع اپیلاسیون . اصلا واسه همین من نرفتم جای الی وایسم . پا به ماه بود هی گفت بهناز بیا .کارش در آمد داره . راحته .قیژ . ویژ .پارچه رو می کشی بالا می کشی پایین تموم می شه ..بیکارم مگه برم پشم و پیلاس مردمو بکنم و تو کفر باهاشون همدست شم ؟!
ای بابا  آخه خودت نخوردی هیچی . همه رو که دادی به من .

پس این دیگه لقمه آخره .یه چایی فقط بریز قربون دستت مونده بیخ گلوم .

نه ؛  من خیلی هم اهل نماز و روزه نیستم . حالا گفتم کفر ، فکر نکن از سر سجاده پا نمی شم . تو چی ؟ نه ؟! بهناز بمیره ؟نماز می خونی ؟ ! برو نمیاد بهت اصلا  !

به جون خودم داره بارون میاد. تو اذیت نمی شی ؟ می خوای بریم تو بشینیم .

نه من دوست دارم بارونو . الان شد عین فیلمهای عشقی .

سینما ؟ زیاد نمی رم . وقت نمی شه آخه . مهتاب براشینگ کارمون زیاد می ره هی

میاد تعریف می کنه . ببین رامین گاهی همچین ادای هنرپیشه ها

رو در میاره خیال می کنی مفتی رفتی فیلمه رو تا آخر دیدی .

با هم بریم سینما ؟ آخه  من هر روز می رم سالن . چی کار می کنم ؟ خب معلومه همه کار . چایی می دم به بچه ها . سر می شورم . موها رو جمع می کنم . اصلا من نباشم سالنو گه برمی داره .ای وای ببخشید از دهنم در رفت .

می گم این پسره رو صدا کن یه قوری دیگه چایی بیاره . باشه این تیکه رو هم بخاطر تو بدون نون می خورم .

اینو خوب اومدی . بعید نیست وسواس داشته باشم .آره برق می اندازم سالنو. اصلا عادت کردم بس که از بچگی منیر جون یادم داده چی رو چه  جوری تمیز کنم . بچه های خودش میخ مهدی و  بنفشه حس ندارن از جاشون تکون بخورن . منیر جون می گه  ولشون کن اینا رو خسته ن . بچه های آقام و منیر جونم که ابجی زهر ه و آبجی شهره و داداش بهمنن ، همه شون رفتن سر خونه زندگی شون .

سپیده ابرآویز
داستان کوتاه جونم واست بگه | نویسنده : سپیده ابرآویز

مجموعه داستان های کوتاه در جشنواره دیالوگ

دلت خوشه ها !  اون موقع هم که خونه بودن کارکن شون من بودم .

عزیزم  هی منو نگاه می کرد سرشو تکون می داد یه شعری می خوند: گلیم کسی که بافتن سیاه چه می دونم با آب کوثر اینام سفید نمی شه .

منیر جون ؟ نه بابا زن بدی نیست .

خب چیه اگه منم الان مثل بقیه لنگم رو زده بودم به دیوار و آویزون بودم خوب بود ؟

عوضش الان با هم که عروسی کنیم یه سر زندگی رو تو می گیری یه سرشو من .

من هم تو خرج خونه کمک می کنم هم خونه رو واست می کنم دسته گل 

تو هم کمک می کنی دیگه ؟ آخ جون چه خوب . گفتم الان اگه بگی نه معامله مون بهم می خوره.

بابا تو دیگه کی هستی آره این چایی داغ از دست آقا رامین خوردن داره .

ای وای باز که جوجه کباب می ذاری لای نون. .نخند . به خدا با چایی می چسبه . نخوردی تا حالا نمی دونی .

اوه اوه چه بارونی . دیگه نمیشه  اینجا نشست .

بریم تو بقیه قصه سگه رو برات تعریف کنم. فکر کن از خونه تا مدرسه با سگ بری. اونم با اون روپوش ها. روپوش هامونو نگفتم بهت ….

به این اثر از سپیده ابرآویز رای بدهید| نظر شما؟.

همچنین شما میتوان دربخش داستانهای کوتاه بازینام از سپیده ابرآویز بیشتربخوانید

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

32 دیدگاه

حسین فعله گری · اسفند ۵, ۱۳۹۴ در ۳:۳۹ ق٫ظ

سلام.داستان جونم واست بگه راخواندم.این داستان ازنظرتکنیکی بسیارداستان موفقی است.داستان ازابتداتاانتهاباشیوه سولولوگ روایت شده است که ازسخت ترین شیوه های روایی است ونویسنده توانسته است به خوبی ازپس دشواری های چنین روایتی برآید.دراین شیوه روایی شخصیت اصلی داستان که راویست باشخص دیگری که درداستان حضوردارددیالوگ برقرارمیکند.امادیالوگهای طرف مقابل نوشته نمیشوندومخاطب ازنشانه هایی که دردیالوگ های راوی می آیدمیتواندمتن گفتگوراحدس بزند.داستانی که باسولوگ روایت میشودازاین زاویه برای مخاطب نقش ویژه ای درنظرمیگیردوازابتداتاانتهااورادرفرآیندخوانش دخیل میکند.ازنظرمحتوایی بایدبگویم داستان باشیوه اطلاع دهی بسیارمناسبی رفته رفته قصه دختری به نام بهنازراروایت میکند.دختری که ازطبقات پایین دست اجتماع است وپدرش چندبارازدواج کرده ودرشرایط محیطی خشنی بزرگ شده است.این رادرنحوه حرف زدن واصطلاحاتی هم که بکارمیبردمیشود.دید.دختری که آرزوی بزرگی نداردوبه همینکه درخانه ای که وقت باران فاضلابش بالانیایدزندگی کندراضی است.دختری بدون آرمان وآرزویی بزرگ که جوجه کبابش راباچای می خورد.امیدوارم این داستان اول شود.چون استحقاقش رادارد

شیما · اسفند ۵, ۱۳۹۴ در ۱۱:۰۲ ق٫ظ

خوب ما افتخار داشتیم یکبار این داستان با خوانش خانم ابرآویز بشنویم که یک لذت ویژه داشت الانم با خواندن مجددش کلی لذت بردم امیدوارم ومطن هستم این داستان برنده میشه چون نویسنده ش قم زیبا و قوی داره

پدیده · اسفند ۵, ۱۳۹۴ در ۱۲:۱۱ ب٫ظ

داستان خوبی بود. شخصیت پردازی قوی ای داشت.در اراعه اطلاعات به شیوه قطره ای و مناسب جلو می رفت، موضوع داستان را دوست داشتم.
با ارزوی موفقی برای نویسنده

بنفشه · اسفند ۵, ۱۳۹۴ در ۲:۲۸ ب٫ظ

از خواندن داستان بسیار لذت بردم,دیالوگ ها از زبان خاص راوی بسیار یک دست روایت شده و تا آخر به خوبی پیش رفته
روایت زندگی دختری که با سختی های بسیار بزرگ شده و حتی اختلالاتی از نظر شخصیتی او را درگیر کرده ومنسجم نبودن ذهن راوی بسیار خوب تصویر شده

وحید · اسفند ۵, ۱۳۹۴ در ۲:۵۳ ب٫ظ

بسیار هم عالی.داستان از نظر جذابیت و به چالش کشیدن ذهن مخاطب و همسو شدن با کاراکتر ها
و سرنوشتان روایتی جالب و تاثیر گذار به همراه دارد.تبریک خانم ابر آویز گرامی

پريسا · اسفند ۵, ۱۳۹۴ در ۳:۳۲ ب٫ظ

جدا از همه حرفهای ما ادبیاتی ها.

این داستان یک شخصیت افریده است که تا مدتها حرکاتش حرفهایش و شور زندگیش میماند و پاک نمیشود .

میلاد ماهیار · اسفند ۵, ۱۳۹۴ در ۴:۲۶ ب٫ظ

شخصیت سازی موثر و تک گویی های جالب نسبت توصیف به روایت خوب ، و اطلاعات به خوبی به مخاطب داده شده، از بقیه داستان ها به نظرم بهتر بود و حقش اول شدنه

مائده مرتضوی · اسفند ۵, ۱۳۹۴ در ۹:۰۳ ب٫ظ

این داستان هم مانند دیگر داستانهایتان از فضا لحن و شخصیت پردازی قوی و روشنی بهره میگیرد. و مثل باقی آثارتان پرکشش.

سعیده · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۹:۱۸ ق٫ظ

داستان جالب و جذابی بود.. حس همذات پنداری با راوی داستان ایجاد میشد.

امین موسی وند · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۰:۱۳ ق٫ظ

با درود و عرض ادب
من به سپیده ابرآویز تبریک میگم و آرزوی موفقیت دارم

حمیدرضا · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۴:۲۹ ق٫ظ

داستان زیبا و هنرمندانه ای بود. شیوه روایت جالبی داشت که از آقای فعله گری عزیز به خاطر توضیحات خوبش تشکر میکنم. دغدغه های زن تنها و محبوس توی دو تا چهار دیواری، یکی چهار دیواری آرایشگاه محل کارش و دیگری چهار دیواری ذهن تنها و بی همدمش. پرگویی بهناز قبل از اینکه حس تنفر رو توی آدم ایجاد کنه تنهایی و آرزومندی اون رو به آدم القا میکنه. آدمها وقتی بچه ان آرزوهای دور و دراز دارن و وقتی بزرگ میشن آرزوهاشون با بلند شدن عمرشون کوتاه تر و کوچیک تر میشه. تصویری که من از بهناز گرفتم دختری جا مونده از آرزوهاش بود، کسی که تلاش میکنه برای فرار از تنها موندن حرف یزنه حرف بزنه و اون قدر حرف بزنه تا خودشو تو دل طرفش جا کنه و از دستش نده. دختری که جوونیش رو پای سرخاب و سفیداب زدن مردم برای کمک به شاد کردنشون ریخته ولی کسی بیرنگی خودش رو ندیده و تمام زندگیش رو بالای سر مشتری ها زندگی کرده و شاید خیلی از خاطراتی هم که میگه واقعی نیست درست مثل راننده های تاکسی. حسی که من از این داستان گرفتن تنهایی آدم بود. مرسی خانم ابرآویز امیدوارم داستانتون اول بشه که بشه یا نشه ارزش خلقی که با هنرتون میکنین رو نمیرسونه.

Mamzi · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۴:۵۱ ب٫ظ

با ارزوى موفقیت براى نویسنده

شیدا · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۷:۰۸ ب٫ظ

خوشحالم که این داستان را خواندم . به نظرم از تمامی عناصر داستان به درستی استفاده کرده بود. با تشکر از نویسنده که این قدر خوب می بنید.

شهراد · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۷:۳۰ ب٫ظ

اینکه داستانی بنویسی که تا آخر تو را دنبال خودش بکشد کار آسانی نیست . جونم واست بگه را تا آخر دنبال کردم .

نازی · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۷:۳۳ ب٫ظ

از خواندن داستان لذت بردم

مستي محضري · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۴:۰۱ ق٫ظ

بسیار متفاوت وخاص،وقتی در حال خواندن بودم یک حسی که دلم براش تنک شده بود و احساس کردم،برای اینکه مدت ها بود نوشته ی به این جذابی نخوانده بودم،با تشکر فراوان از نویسنده ی خلاق خانم ابراویز،مشتاقانه منتظر نوشته های زیبایتان هستم.

فاطمه · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۴:۳۴ ب٫ظ

عالی بود ممنون از خانم ابرآویز بخاطر داستان زیباشون

عسل · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۹:۴۷ ب٫ظ

داستان خوبو قوی بود.دوست داشتم.ممنون

امیر جزایری · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۹:۵۸ ب٫ظ

داستان خیلی زیبایی بود 🙂

امیر · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۱۰:۰۲ ب٫ظ

داستان به قدری جذاب بود که دلم می خواست به اندازه یک رمان دویست صفحه ای بود و من حالا حالاها وقت داشتم برای خوندانش. به امیدِ چاپ داستان هاتون

مقدم · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۱۰:۰۶ ب٫ظ

چقدر به آدم میچسبه این سبکِ نوشتن.
یکی از سخت ترین کارها در نویسندگی این است که طوری بنویسی که دیالوگ هایِ ناگفته یِ طرفِ مقابل،نخوانده شنیده بشه.
خیلی دل چسب بود این داستان.
احسنت به این قلمِ روان و راحت و دوست داشتنی.

فلاپور · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۱۰:۰۸ ب٫ظ

شما نویسنده ی خوبی هستین درود بر شما

saghy ehteshami · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۱۰:۰۹ ب٫ظ

دوست داشتم. بسیار زیبا.
موفق باشید.

سارا · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۱۰:۲۳ ب٫ظ

واقعا داستان قشنگ و قوی ای بود.تبریک میگم

محسن · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۱۰:۵۸ ب٫ظ

داستان قشنگى بود. از خوندنش لذت بردم..

پدرام · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۱۱:۰۰ ب٫ظ

بهناز را دوست داشتم و با او زندگی کردم.سایه به سایه، لحظه به لحظه،زیر باران، در سالن آرایشگاه، و در آن خانه شلوغ.

اسدی · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۱۱:۰۲ ب٫ظ

جونم واست بگه را اثری پخته از نویسنده ای دیدم که جهان ادبیات و جهان آدم ها را می شناسد. قبلا هم از داستان های او خوانده و شنیده بودم. شک نداشتم او از پس کارش به درستی بر می آید.

بهنوش · اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۲:۱۷ ق٫ظ

داستان تنهایی دختر رو خیلی زیبا به تصویر کشیده بود کاملا آدم رو با خودش همراه میکرد ممنون

فریدون · اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۲:۳۸ ق٫ظ

بسیار لذت بردم.

رامونا محمدي · اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۲:۴۷ ق٫ظ

داستان بسیار خوبی بود. ممنونم

هما · اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۸:۰۱ ق٫ظ

از خوندن داستان بسیار لذت بردم. ممنون.

ساجده · اسفند ۹, ۱۳۹۴ در ۱:۴۸ ب٫ظ

نثر بسیار روان و جذابی داشت

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *