جاچسبی
جاچسبی، عنوان داستان کوتاهی از محمد فینی زاده در بخش مسابقه
سیگار سومی بود که می کشید. داشتم فکر می کردم که آخر، روزی بین سنگریزه های آسفالت این اتوبان گم و جزء ی از آن می شوم که صدایش حواسم را پرت کرد.
-هفته ی دیگه هم باید بیایم. واسه گوشه این دفعه.
پایم را که بالا می گذارم، معده ام ترش می کند. بدنم گر می گیرد. کوفتگیاز شانه ام وارد می شود و تا شصت پایم می رود. روی صندلی که می نشینم، پلک هایم سنگین می شود. نمی شود روی این صندلی ها خوابید. تازه اگر کمی چشم هایت گرم شود، صدای فیلم های مزخرفی که می گذارند، اعصابت را بهم می ریزد. کتابی بیرون می آورم که موبایلم زنگ می خورد.
صدای باد حواسم را پرت کرد. شیشه را بیشتر پایین کشید و سیگارش را بیرون انداخت. صدای ضبط را زیاد کرد. صندلی اش را عقب می کشید و پایش را دراز کرد. گفت:
-تو بازم می خوای برگردی؟
سرش را چسباند به پشتی صندلی.
منتظر جوابم نماند.نگاهم به جلو بود. به خط وسط اتوبان. به گاردریل. به ماشین های آن طرف. به تابلویی که نشان می داد ۳۰ کیلومتر بیشتر به تهران نمانده است. گفت:
-به حاج ممد زنگ زدم. گفت از شنبه بیاد ببینم چی میشه.
صدای رادیو را کم کردم و گفتم:
-ممممن که بهت گگگفتم به درد ااااین کااارا ننمی خورم.
در حالی که داشت شیشه را بالا می داد، گفت:
-انبارداری که کاری نداره پسرجان. خودتی و خودت. هیچکی نمیاد پیشت.
گفتم: –مممشتریااش بیان بباهام حححرف بببزنن، مممی پرن.
خندیدم. سرش را به سمت بیرون کج کرد.انگار دنبال چیزی می گشت. هر از چندگاهی صدای نیمه تمام سرفه ای خشک از دهانش بیرون می آمد.
موبایل را جواب می دهم. جواد است.
-این بچه بازیا چیه دراوردی؟
چیزی نمی گویم. حوصلهی جواب دادن ندارم. اگر هر کسی به غیر از جواد بود، گوشی را برنمی داشتم.
-کجایی؟ چرا حرف نمی زنی؟
-تو اااااتوبوسم.
–هفته ی دیگه اجراس. همینطوری که نمیشه بذاری بری.
گفتم: -خخخخر خودتی؟
جواد گفت: –مهران خیلی بچه ای. اصلا رفتارت حرفه ای نبود. جون کندم تا تونستم جوری بنویسم که از پسش بربیای. یه شخصیت دیگه اضافه کردم که…
گوشی را قطع می کنم و سرم را به صندلی تکیه می دهم. به جلد روی کتابی که هنوز لایش را باز نکردم، نگاهی می اندازم. ناطور دشت. می دانستم هولدن کالفید الان کجای کتاب است و می خواهد برای چند روزی از خانه برود یک جای نامعلوم. به خواهرش می گوید که می روم یک کلبه ی ناشناس ولی نمی رود. دوست دارم این بار که بخوانم، برود. کتاب در دستم عرق می کند. چشم هایم را می بندمو به جواد فکر می کنم، به صدای موزیکی که از پشت خط می آمد و بیشتر به خاطر همان بود که مکالمه ام با جواد را تمام کردم.
صدای ضبط را باز زیاد کرد. گذاشت روی سی دی. هایده. همان صدایی که صبح های جمعه با آن بیدار می شدم. در ایوان را باز می کرد. می رفت می نشست روی پله ی اول، سیگار می کشید و زل می زد به درخت انجیر. به لاشه های دوچرخه های مردم. به پیچ و مهره های پخش شده روی زمین.
داستان کوتاه جاچسبی
موبایلش را از جیبش درآورد. عینکش را به ته بینی اش فشار می داد که گفت:
–هر چی زور می زدم نمی شد. یارو امون نمی داد. نگاه نکرده، دستشو می ذاشت رو بعدی. حضرت عباسی همشون یه شکلن. مردمو از نون خوردن میندازن.
گفتم: ششانسی بگو پپپدر جان. ششششانسی.
خندیدم.سرفه می کرد. یک سالی می شد که بلند حرف می زد. دکتر می گفت کار گوش راستش تمام است. موبایل را می چسباند به صورتش. جای زخم هایش دیر خوب می شود. مگنا قرمزش بیشتر شده که کم نه. از وقتی اعتبار گواهینامه اش تمام و از معاینه پزشکی هم رد شد، بهم ریخت. به گوشم رسید،توی خط امیرکبیر به سمت فین، چند باری با راننده های دیگر گلاویز شده است. انگار تمام دنیایش شده این سمند دوگانه ی زرد رنگ قسطی مدل ۸۴ که آیینه بغلش ترک خورده است و هر ماشینی را دو تا نشان می دهد. وقتی از تهران به کاشان برگشتم، آمده بود پای اتوبوس دنبالم. از جا چسبی روی داشبور فهمیدم که اوضاع مالی اش خراب است. یا شاید فکر می کند خراب است. وگرنه جای اسکناس های کهنه و پاره پوره، داخل صندوق صدقه بود.
به دختری که سه صندلی جلوتر از من نشسته است، نگاه می کنم. چقدر شبیه کاترین است. الهام ولی شبیه کاترین نیست. کتاب را داخل کیفم می گذارم و نمایشنامه را بیرون می آورم. قسمت های مربوط به من با ماژیک مشخص شده است. می روم صفحه ای که کاترین با من روبه رو می شود. خدا می داند که واو به واوش را از بر بودم. اینقدر که دیگر زبانم نمی گرفت. بعد از چهار سال سگ دویی توی کانون تئاتر دانشگاه، توانسته بودم شخصیتی را بگیرم که حداقل یک صفحه دیالوگ داشت. دیگر پشت پرده نبودم. یا مثلا کمک آتش نشان توی نمایش آواز خوان طاس که با دکور هیچ فرقی نداشت. دیالوگ، حرکت، فریاد. آن هم برای اجرا در تالار ابوریحان. جشنواره تئاتر دانشجویی. امروز وقتی وارد سالن تمرین می شوم، صدای دیالوگ های خودم را می شنوم. با گوش های خودم. از آن طرف سالن. دیالوگ من از یک گلوی نکره ای بیرون می آید و الهام جوابش را می دهد. صدای آلبوم بوی دیروز فریبرز لاچینی می آید که از سالن می زنم بیرون. جواد جلویم سبز می شود.
داستان کوتاه جاچسبی
1 دیدگاه
ليلي زمان احمدي · اردیبهشت ۲۴, ۱۳۹۶ در ۱۱:۴۶ ب٫ظ
به نویسنده ی این کار تبریک میگم. عناصر داستان و تاثیر فوق العادش بر احساسات، جزئی نگری و روندِ پیشروی داستان بینظیر هست…🙏🏻