زمستون از وقتی بابا و مامانت رو کرد زیر خاک دیگه قشنگ نیست.
بعدش هم بغض کرد رفت تو اتاق در رو هم بست. بابات گفت عه، این چه حرفیه جلو بچه می زنی؟! دختر: تو چی گفتی؟ پسر: گفتم من خودم می دونم ۹ سال پیش بابا و مامانم مُردن. خودم می دونم کرونا گرفتن، بیمارستان بستری شدن، بعدم خودشون خاکشون کردن.
ولی اینا که تقصیر زمستون نیست عمه. اینو بلند گفتم که ازتو اتاق بشنوه… گفتم تقصیر خودشون هم نبود. اون موقع که مثل حالا نبود.
بابام باید هر روز ۴ صبح بیدارمی شد می رفت بیرون که کار کنه که پول در بیاره که اجاره خونه بده که خرج منو بده… همون سر کارش هم کرونا گرفت.
ماسک هم می زدها، دستکش هم دستش می کردها، ولی گرفت دیگه. مامانم هم تقصیرنداشت. تازه من رو به دنیا آورده بود، بدنش ضعیف بود. میخواست از بابام مراقبت کنه، خودش هم گرفت…
خانوم جون گریه ش گرفت. بابات گفت تو اینا رو از کجا می دونی؟ گفتم آقاجون برام تعریف کرده. دختر: سیگار روشن کرد؟ پسر: نه، ولی چشماش برق زد… بعدم تو صدام کردی.
داستان کوتاه تَرین | نویسنده احسان سلیمیان
رفتم دوربینم رو برداشتم به داداشت گفتم لنزتو بهم بده. گفت خودت که داری. گفتم مال من نرماله. یه پرسپکتیو دیگه ای می خوام، تِله لازم دارم. گفت اصلاً مگه تو می خوای عکاس بشی؟ گفتم هر ماه که با آقاجون می رم سر خاک بابا و مامان بهشون می گم بزرگ که شدم دکتر می شم. اما ته دلم می خوام عکاس بشم.
هشتمین جشنواره دیالوگ و مروری بر روند این جشنواره هشتمین جشنواره دیالوگ بازینام با معرفی ۴ اثر برگزیده از سوی هیئت داوران به کار خود پایان داد هشتمین جشنواره ادبی اینترنتی دیالوگ بازینام که به ادامه مطلب…
داستان کوتاه مروارید | بخش مسابقه داستان کوتاه مروارید به نویسندگی عادل دولتشاهی در روزهای خیلی خیلی دور، روی یک تپه شنی، روبهروی خلیج فارس، مروارید با خالهاش زندگی میکرد.خانهی آنها کوچک بود ولی برای ادامه مطلب…
داستان کوتاه انگشترس | بخش مسابقه داستان کوتاه انگشترس به نویسندگی مهدی ملکی شخصیت نمایش: انگشتر (رکاب طلا و سنگ یاقوت سرخ) صحنه:خالی و بی آرایه (نور موضعی آرام آرام بر روی بازیگر نقش انگشتر ادامه مطلب…
0 دیدگاه