یک اتفاق ساده نبود | داستان کوتاه

داستان کوتاه یک اتفاق ساده نبود

برای چندمین بار نگاهش به ساعت روی دیوار اتاق افتاد.عقربه انگار روی صفحه قفل شده بودن،

توی این چند سالی که  اومده بود حرف های عجیب غریبی می زد؛ فکرهای ناجوری توی سرش پرسه می زدن.

میگفت ساعت های اینجا باتمام ساعت های  دنیای بیرون فرق دارن.بیشتر اوقات زل می زد به ساعت بزرگ  توی راهرو.

به همه گفته بوددنیای ” اینجا با همه جای دیگه فرق داره.زمان اینجا بی حرکت مونده بود.

حرفای اون برای همه مثل یک اتفاق ساده بود که برای تمام آدم های اونجا افتاده بود.

روز های اول همیشه سخترین روزهای زندگی برای آدم های اونجا بود.

ولی کم کم به همه چی عادت می کنی و دیگه تمام اتفاق های برات یک اتفاق ساده می شن؛ اونجاست که یاد میگری دلخوش نباشی.

یک اتفاق ساده

 به عقیده اون تنها چیزی که باعث دلگرمی آدم های اونجا شده بود همین صدای تیک تیک های غیر منظم ساعت اونجا بود.ساعت راهرو عادت داشت هر روز راس ساعت ۱۲ دوزده مرتبه زنگ می زد.توی راهرو روبروی ساعت نشست دیگه وقتش رسیده بود، هر آن منتظر شنیدن صدای زنگ بود….خودش بود اینو از صدای زنگ زدنش فهمید.مثل همیشه،ساعت نه ده دقیقه شایدم یازده دقیقه ..دیگه زمان مهم نبود.پستچی با همون قیافه همیشگی خودش درست مثل پنج ، شیش سال پیش یعنی درست مثل زمانی که برای اولین بار اون رو دیده بود،و دقیقن مثل همون روزی که اولین نامه بی نام و نشون رو به دست اون رسونده بود.چرا پستچی تا امروز هیچ تغییری نکرده بود؟ چرا زمان از اون روز تا حالا هیچ تکونی نخورده بود.بازهم یه نامه دیگه یه نامه بدون اسم ، بدون آدرس؛مثل همیشه فقط اونو خوند.از خیلی وقتِ پیش  تا حالا منتظرم.منتظر یه جواب، بعد از نوشتن بیست و هفت، یا بیست وهشت ویا شایدم بیست ونه .اصلا” مهم نیست چنتا نامه ، مهم جواب دادن توئه ، برام بنویس، راستی تو می دونی باغچه خونه ما کجاست؟ من می دونم، همه می گن نیمکت جای نشستن نیست اما من می گم نیمکت یک بهانه است و شایدم یه نشونه برای قرار ملاقات، راستش خیلی دلم می خواد ببینمت، دلم خیلی واسه خیلی چیزا تنگ شده ، واسه باغچه خونه، .واسه خودم، شاید باور نکنی حتی برای تو، نمیخوام باور کنی ، فقط می خوام دلخوش باشی.مثل من، من اینجا دلم خیلی خوشه، تو می دونی اینجا یه جای دیگه است،یک دنیای دیگه. انگار اینجا فقط برای این ساخته شده  تا مارو از آدم های دیگه دور کنه، اما من دلم خیلی خوشه ، باورت مییشه تو هر شب تو همون ساعت همیشگی میای تو خوابم.لزومی نداره که باور کنی. چون هیچکس باور نمی کنه، واسه همین دلم خوشه، دکترا که دروغ نمی گن ،می گن؟راستی نگفتی تو می دونی باغچه خونه ما کجاست؟ برام بنویس،

بدون هیچ حرفی فقط نامه تا شده رو توی دستاش مچاله کرد.بیست وهفتمین نامه ، شایدم بیست هشتمی

ویاشایدم بیست نهمی اصلا مهم نبود چندمین نامه بی اسم و آدرس رو می خوند و مچاله می کرد.

مهم پیدا کردم باغچه خونه ای

بود که که حالا سال هاست از اون دور بوده با دستای لرزان عینک قاب فلزی اش رو روی صورتش گذاشت

هنوز دستاش می لرزیدن.

داشت به نیمکت توی باغ نگاه می کرد.خیلی دوست داشت از پشت پنجره

فریاد بکشه و به همه بگه که نیمکت جای نشستن نیست ،

نیمکت یه بهانه است و شایدم یه نشونی ، برای یه قرار ملاقات.

بی اختیار قلم و کاغذ رو برداشت و شروع به نوشتن کرد:

دلم خیلی واسه خیلی چیزا تنگ شده، واسه باغچه خونه،خودم،

شاید باور نکنی حتی برای تو؛لزومی نداره که باور کنی؛بیست هفت، بیست وهشت.

ویا شایدم بیست ونه ..اصلا” مهم نبود چندتا نامه؛ مهم عقربه های ساعت بودند

که انگار پاهاشون روی صفحه  قفل شده بودند.

چند روز بعد اون رو کنار همون نیمکت توی باغچه  پیدا کرده بودن،

حالا فقط این پیرمرد ها پیر زن های خانه سالمندان بودن که داشتن با حسرت به اون نگاه می کردن ،

به نامه هایی که این همه سال نوشته بودن وحالا لابلای برگ های خشک توی باغ کنار جسد یخ زده اون

روی زمین افتاده بودن،یه سکوت تلخ همه جا را پر کرده بود.هیچ کس حرف نمی زد.مرگ اون یک اتفاق ساده نبود

شاید همه داشتن به این فکر می کردن که بعد از مرگ اون پیستچی بازنشته پیر

حالا کی نامه های اونا رو به مقصد می رسونه؟؟

داستان کوتاه یک اتفاق ساده نبود

هرگونه برداشت از متن و کپی و استفاده بدون ذکر نام نویسنده شامل پیگرد قانونی میباشد.و کلیه حقوق این داستان در اختیار نشریه اینترنتی بازینام هنر می باشد.

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *