پویا دستگیران | داستان کوتاه

پویا دستگیران نویسنده داستان کوتاه اقدس عدسی دوست ندارد | مجموعه داستان های کوتاه با عنوان دیالوگ بازینام

 داستان کوتاه ساعت یازده شده بود. بایدقرصم رامیخوردم، اما ترجیح دادم امروزنخورم. چون سرحال ترازهمیشه بودم. بالاخره داستان ونامم دریکجای مهم چاپ شده بود. روزنامه ایکه در دست صدهاهزارنفرمی چرخید و آنرا میخواندند. درپوست خودنمی گنجیدم.

روز دلپذیری بود. بعد از چند وقت باران متمادی ، آفتاب تیغه میکشید.مانند همیشه روزنامه روز چهارشنبه را از دکان ممد آقا خریده و بسمت پارک رفتم. روزنامه را محکم در دستم گرفته بودم و دل نداشتم آنرا تنها بخوانم. بر روی نیمکت همیشگی نشستم. پارک خلوت بود. برخلاف همیشه.خدا جناب سرهنگ را بیامرزد. انگار نه انگار که همین هفته ی پیش ، باید چند نفری دست به جلوی دهان ش میگذاشتیم تا صدای قهقهه هایش کم شود. خدا نور به قبرش ببارد. چه روزگارِ نزاری. چقدر نبودن یک دوست قدیمی تلخ است.

در کلاس پیرپاتال ها ، جناب سرهنگ هم غایب شد. دیگر ماندیم من و آن مردک ، اقای مرتضوی – که ابدا  چشم دیدنش را هم ندارم. دستکم همیشه جناب سرهنگی بین ما بود که جلوی زبان تند و تیز او را بگیرد. اما حالا…تنها میتوانیم دست به سینه در انتظار شنیدن صدایی باشیم ، که نام مان را یک روز حاضر و یا شاید غایب رد کند. عاقبت زنگ ما هم بصدا خواهد امد و این کلاس تمام میشود.

پویا دستگیران نویسنده داستان کوتاه اقدس عدسی دوست ندارد

البته کاملا مطمئنم که در کنارش ، کنایه و تمسخرهای اقای مرتضوی همچنان ادامه دار است. به ساعتم نگاهی کردم. از ده گذشته بود. پس اقای مرتضوی کجا ماند! مردک بی حواس. کاش همه اینجا بودند و تلاشِ شصت و هشت ساله ام را در سن هفتاد و سه سالگی میدیدند.

پویا دستگیران
پویا دستگیران

می دیدند که من بالاخره توانستم. هر چند دیر ، اما توانستم. اضطراب و هیجان زیادی داشتم. نوک انگشتان دستم سرد شده و  بین خطوط پیشانی ام عرقی دویده بود. حالم تماما شبیه به اولین باری بود که همسرم ، اقدس را دیدم که کاسه ای عدسی در دست داشت و درب خانه ما را میزد.اقدس عدسی دوست نداشت اما عاشق من بود. و من بسیارتر عاشق او. و خدا میداند من چقدر این دو را دوست داشتم. غذای محبوب و سرآشپز محبوب ترم را.

ساعت یازده شده بود. باید قرصم را میخوردم ، اما ترجیح دادم که امروز نخورم. چون سر حال تراز همیشه بودم. بالاخره داستان و نامم در یک جای مهم چاپ شده بود. روزنامه ای که در دست صدها هزار نفر میچرخید و مشتاقانه آنرا میخواندند. در پوست خود نمی گنجیدم. پارک خلوت تر از روز های قبل بنظر می آمد. حتی آقای مرتضوی هم نیامده بود. کمی نگران شده بودم که یادم آمد ، حتما پسرهایش امدند و او را به خانه خودشان بردند که امروز نیامده.

پویا دستگیران نویسنده داستان کوتاه اقدس عدسی دوست ندارد

از جایم بلند شدم. به اطراف نگاهی کردم.خلوت بودن پارک را فرصتی دیدم و بر روی یکی از تاب ها نشستم و ارام خود را تکان دادم. عقربه ساعت از یازده و ربع هم گذشته بود. دیگر نمی توانستم تحمل کنم. کاش اقدس در کنارم بود. کاش نتیجه تلاشم را میدید و مانند همیشه بوسه ای لطیف بر روی چروک های پیشانیِ این پیرمرد می نشاند. شبیه به شبنمی نشسته بر روی یک برگِ خاک گرفته ،  به همان اندازه زندگی بخش. کاش میدانستی که رفتنت ، یک روزه حال این تک برگ نشسته بر درخت روزگار را ، چطور پاییزی کرده.

 اقدس ، ای تنها سرآشپز مطبخ قلبم ؛ ای کاش درد تو را من میگرفتم و تو الان بجای من بودی. میدانم توام کم دلت نمی خواست که مهم باشی. البته برای من که بسیار مهم بودی. بسیار بسیار مهم. حتی با بچه دار نشدن مان.

 میدانم ، میدانم که الان هم در کنارم تاب میخوری و پیراهن گلدارت هوا را بهشتی میکند. پس چه خوب که حالا این روزنامه و داستان را در کنار هم میخوانیم. روزنامه را ورق زدم. صفحه ای که انتشارات از قبل بهم گوشزد کرده بود را خوب خواندم. خط به خط. کلمه به کلمه.باورم نمی شد .

با خود گفتم که حتما اشتباهی شده  و آنرا در صفحه ی دیگری چاپ کرده اند اما ، داستان و اسمم را ندیدم. اینبار دیگر تاب نمی آوردم.حتی از تعجب ، این تاب هم تکان نمی خورد. در دلم آشوبی شده بود و نفس هایم بشماره می رفت و می آمد. باورم نمیشد. اما ، آنها که اصرارم را دیدند.دیدند که چقدر برایم مهم است که مهم باشم ، پس چرا چاپ نکردند و پای حرف شان نماندند.قرص هنوز در جیب پیراهنم بود ، اما حتی دستم نمی رفت که انرا از ورق ش باز کنم و قورت دهم.

من ؛ اغلب اوقات دلم می خواست که مهم باشم،حتی برای یک نفر هم که شده. یکی از آرزوهایم این بود که وقتی نامم را می آورند و صدایم میکنند ، نگاه همه به من باشد. در تمام طول زندگی فکر این بودم که چطور میشود نامم را در یک جای مهم بنویسند ، یک جای بسیار  مهم،ولی…!کوچک بودم و با پدرم به گرمابه همگانی میرفتیم.

دست و پا شکسته ، تصویری با پَرِش یادم می آید. پدرم عاشق سیگار کشیدن بود و این من را بسیار می آزرد و او حتی در حمام از سیگار کشیدن رهایی پیدا نمی کرد و من هم از آن پک های عمیق سیگارش! نه او ، بلکه این سیگار کشیدن همه گیر بود. حتی با اینکه پدر گوشه خلوت و دنج تری را انتخاب میکرد.

بوی تند سیگار ، نیکوتین ، بخار آب داغ، بوی نم و همین طور بوی مسخ کنننده ی چاه.هنوز که هنوز ست،آن ترکیب و آن عطر را به یاد دارم و گه گاه بینی ام را قلقلک می دهد،قلقلکی که از حس ناخوشایند قبلی ، حال گمانم به قلقلکی شیرین و لبخندی کوچک بر روی لبم بدل شده یا بهتر بگویم،تغییر کرده است .

پویا دستگیران نویسنده داستان کوتاه اقدس عدسی دوست ندارد

 پدرم، یکی از لگن های حمام را به برایمان از آب پر میکرد. آن لگن را هیچگاه فراموش نمیکنم ، آن لگن…چطور بگویم ، واژه ای که حال بتوانم در این باره انتخاب کنم را به یاد ندارم،پس همان لگنِ نارنجی رنگِ پلاستیکی.

 من ، خود را با رهایی کامل غرق در آب می کردم، البته آنقدر هم کوچک نبودم که غرق شوم ولی خود را رها می کرد و شادئ من این بود. پدرم بر روی آینه ی بخار گرفته ی حمام، دستی می کشید و مشغول اصلاح صورت خود با تیغ و خودتراش می شد و آهسته شعری را زیر لب زمزمه می کرد و با ژستی پوست صورتش را می کشید تا تیغ بهتر ته ریش های صورتش را بردارد.

من هم از لگن بیرون می آمدم و با دستانم، گوش و بینئ خود را می گرفتم و چشمانم را می بستم و سرم را در آب می بردم و در دلم می شمردم .  بعد از آب بیرون می آمدم و نفسی می گرفتم،چشم هایم را با دستانم می مالیدم و دوباره سرم را در آب می بردم تا رکورد جدیدی بزنم…رقابتی سرسخت بین خودم و خودم. شاید شنیدنی ترین و گوش نواز ترین موسیقی دنیا را جدا از کنسرتِ قار و قور شکمم در زیر آب می شنیدم.صدای آواز پدر ، آب و موج هایی که در زیر آب با تکان دادن سرم به گوشم میرسید.

پدر بعد از اصلاح صورتش ، بر روی زمین می نشست و من را وسط پایش پشت به خود بر روی زمین مینشاند تا کمرم را کیسه بکشد. او کیسه آبی رنگی که نخ های سفیدی بر رویش کوک خرده بود را به دست می کرد و با سفید آبی بر روی آن کیسه ی آبی رنگ ، نام مرا می نوشت. گاهی به قدری نامم را پرنگ می نوشت که دیگر از آن سفیدآب چیزی باقی نمی ماند و در دستش خورد می شد.

حالا که فکر میکنم ، باید برگردم. باید به خانه بروم و دوشی بگیرم. حس میکنم به اندازه ی هفتاد و سه سال چرک بر من نشسته. باید برگردم. فکر میکنم که داستانم به یک بازنویسی دوباره ای نیاز دارد. اما اینبار حتما بر روی کیسه ای آبی رنگ. اصلا شاید برای نهار عدسی درست کردم. اول پیاز را سرخ کنم. کمی که طلایی شد زردچوبه را اضافه میکنم و بعد آنرا کنار گذاشته و در همان دیگچه ، یک مشت عدس را روی شعله قرار میدهم. نه. حتما عدسی درست میکنم. ببینم تو را. خیالت تو هم جمع. از مغازه سر خیایان ، پیتزایی که دوست داری را برات میگیرم. پاشو. پاشو اقدس.

روز دلپذیری بود. بعد از چند وقت باران متمادی ، آفتاب تیغه میکشید.

درکافه داستان بازینام ؛ با داستان کوتاه زندگی کنید


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |