رویا عطارزاده اصل | داستان کوتاه، وقتی دریا او را برد

رویا عطارزاده اصل نویسنده داستان کوتاه وقتی دریا او را برد | مجموعه داستان های کوتاه دیالوگ بازینام

سکه های توی مشتش را فشرد و بعد هر دو دستش را گذاشت روی شکمش . جنین چند هفته ای اش را به آغوش کشید ، بوسید و بعد دستش را گرفت و دویدند به سمت دریا چشمانش را بست و دوباره باز کرد . رسیده بود . درست به جایی که باید . و حالا اینجا پایان داستان او بود . 

سکه ها هنوز توی مشتش بودند ، از تهران تا اینجا . تصمیمش را که گرفت ، کاپشن سبز رنگش را پوشید ، پوتین های چرم مشکی اش را به پا کرد ، سکه های یادگاری بابوجان را توی مشت هایش گرفت و برای آخرین بار به سارای آینه چشم دوخت . دلش نمی خواست آخرین تصویرش ، چشم های فرورفته و بینی بالا آمده و لب های کج و کوله باشد .

رویا عطارزاده
رویا عطارزاده اصل | داستان کوتاه، وقتی دریا او را برد

برای همین ، سرش را پایین انداخت ، لبخند زد و دوباره به آینه نگاه کرد .

به چهره ی غمگینش یک لبخند اضافه شد ، که هیچ جایی توی صورتش نداشت . با اینحال کمی راضی شد . سوییچ ماشین را برداشت ، نشست پشت فرمان و زد به دل جاده . از تهران تا اینجا به هیچ چیز فکر نکرده بود ، جز اولین قدم . اولین قدمی که هیچ وقت برایش راحت نبود . اولین قدمی که توی سرش یک کلمه را می کوباند ، یتیم . بعد از بابوجان ، تمام اولین ها برایش ترسناک بود .

رویا عطارزاده اصل | داستان کوتاه، وقتی دریا او را برد

تمام تازگی ها برایش ، آبی رنگ بود . آبی ، شبیه کبودی یک جنازه ، که توی دریا خفه شده بود و کنار ساحل پیدایش کرده بودند . جنازه ای که توی انگشتان مشت شده اش سه سکه قدیمی را به زور نگه داشته بود .
نفس عمیقی کشید . درب ماشین را باز کرد . پوتین هایش را درآورد و انداخت روی صندلی شاگرد . بعد آرام پاهایش را روی شن های سرد گذاشت . برای لحظه ای تمام کودکی اش از مقابل چشم هایش گذاشت .

خانه ی گرم و پر شورشان ، خنده های بابو جان ، اخم های مامو به موهای پریشانش که همیشه بیرون از روسری بود ، موتور قراضه و بدقواره گوشه ی حیاط ، نشستن بین بابو و مامو ، جاده ی چالوس و آرزوی دریا . سرمای شن ها ، فرو رفت لای انگشتانش و تا مغزش رسید . بلند شد ، درب ماشین را بست و اولین قدم را برداشت . خنکای دریا دوید توی چشم هایش و اشک سردی را دواند روی گونه اش . سنگینی یک عمر نشست در گلویش و با نسیم بعدی ، اشک هایش سرازیر شد .

چهارساله بود . ماموجان نشانده بودش روی پاهایش و به زور قاشق قیمه پلو را فرو می برد در دهانش . او اشک می ریخت و ناله می کرد که قیمه پلو دوست ندارد ، که هیچ وقت دوست نخواهد داشت و قیمه پلو بدترین غذای دنیاست . بابوجان که تازه از راه رسیده بود ، از دست ماموجان نجاتش داده ، اشک هایش را پاک کرده ، صورتش را بوسیده و گفته بود :” الکی گریه نکن . تو اصلا می دونی گریه چرا می کنن ؟ ” سارای چهارساله بی تفاوت گفته بود :” معلومه ، موقع های درد و اذیت ” بابوجان خنده ای کرده بود و گفته بود : ” نه هر دردی . بذار بزرگ بشی ، می فهمی گریه واسه چیه . . . گریه واسه درده اما نه درده الکی . . . بزرگ که بشی خودت می فهمی ” و سارا حالا می فهمید .

سکه ها رو توی دست هایش فشار داد و قدم های بعدی را برداشت . با هر قدم ، گوشه ای از زندگی اش را می دید که کناری از ساحل جان می گیرد . تصاویری از تمام واقعیت ها ، خواب ها ، آرزوها و رؤیاهایش را که بی هیچ مرزی ، کنار هم توی ساحل جان می گرفتند .  ماموجان را دید که نشسته بود روی زیر انداز و میوه پوست می کند و سارا را صدا می زد که لباسهایش را خیس نکند . بابوجان را که سکه های قدیمی سارا را انداخته بود توی آب و گفته بود تا ده نشمرده ، با سکه ها بر میگردد . زن های محلی را که ماموجان را آرام می کردند . پلیس را ، که جنازه ی کبود بابو را می پیچید لای ملحفه تا بفرستد برای پزشکی قانونی . و سارای هفت ساله را ، که سکه ها در دست ، چشم دوخته بود به دریا .

رویا عطارزاده اصل | داستان کوتاه، وقتی دریا او را برد

عادتش شده بود . هر سال همین روز ، صبح زود سوار ماشین می شد و خودش را می رساند به این جا . فرقی هم نمی کرد چه کسی کنارش می نشست . اوایل تنها بود و این اواخر کیوان همراهی اش می کرد . اما هیچ وقت از ماشین پیاده نمی شد . قدم زدن روی شن ها ، برایش شکل راه رفتن روی خاکستر مرده بود . عطر شن که توی سرش می پیچید بابوجان را می دید غرق در شن و ماسه و بی هیچ حرف چشم از دریا می گرفت . این بار اما فرق داشت . دریا ، حالا مرهم تمام دردهایش بود .

کیوان را کنار همین ساحل شناخت . دوست مشترکی آنها را بهم معرفی کرده بود تا در یک پروژه بزرگ با هم همکاری کنند . پروژه ای که از ترکیب مغز خلاق سارا و هوشمندی کیوان ، موفقیت بزرگی بهم زده بود و منجر به ادامه فعالیتشان شده بود . سارا و کیوان ، چندسال تنها همکار هم بودند اما بعد کیوان شد رفیق راه او . تمام نیمه شب های سرد دی ماه را می نشست پشت فرمان و به ساحل نرسیده توقف می کرد .

دور از چشم سارا تنی به آب میزد و خورشید که طلوع می کرد ، برمی گشت پشت فرمان و جاده برگشت به تهران . سارا ، دوستش داشت . بعد از سالها ، کیوان برایش رنگ تمام چیزهایی را به خود گرفته بود که او ، کنار دریا جا گذاشته بود . اما یک روز سارا ، کیوان را کنار همین ساحل شناخت .
سرمای ساحل دوید توی استخوان هایش و رسید به زانو . لرزش زانوانش را حس کرد . گوشه ای از ساحل لحظه ای را دید که کیوان را شناخت . کیوان گفته بود که شاید روزی برگردد . گفته بود که تحمل تلخی زندگی سارا را ندارد . گفته بود بی هیچ نشانه میرود تا درد تازه ای برای زندگی اش نباشد . اینها را گفته بود و تا تهران رانده بود .

رویا عطارزاده اصل | داستان کوتاه، وقتی دریا او را برد

بعد تمام خرده ریز های زندگی اش را از زندگی سارا جمع کرده بود و رفته بود . رفته بود ، که برای همیشه برود . بدون کیوان تلخی های زندگی سارا بیشتر شده بود . تمام زورش را می زد که نبودن کیوان تلنگر بزرگ زندگی اش نشود و زمین نخورد و نشکند . اما ، تلنگر بزرگتری از راه رسید و برای آخرین بار او را تا کناره دریا کشانده بود .
حالا سارا مانده بود ، نسیم سرد دریا که تمام بدنش را به لرزه انداخته بود ، شن های ریز و چسبناک ساحل که مثل چرک چندین ساله لای انگشتان پایش خانه کرده بودند و دریا .

سارا برای آخرین بار به پشت سرش نگاه کرد ، به تمام گوشه کنارهای زندگی اش که حالا چشم دوخته بودند به او . اشک های صورتش را پاک کرد . سکه های توی مشتش را فشرد و بعد هر دو دستش را گذاشت روی شکمش . جنین چند هفته ای اش را به آغوش کشید ،  بوسید و بعد دستش را گرفت و دویدند به سمت دریا . اولین قدم را که در آب فرو برد ، سرما تا روحش تیر کشید . چشمانش سیاهی رفت و تنها چهره ی تلخ و غمگین خودش را تصور کرد ، که هیچ وقت شبیه زیباترین غریق جهان نخواهد بود .

فردا صبح ، جنازه ی دختری را پیدا کردند که در کناره ی ساحل از سرما کبود شده بود و توی مشتش سه سکه ی قدیمی را به زور نگه داشته بود . جنازه ای که با وجود اینکه کبود شده بود اما ، شبیه زیباترین غریق جهان بود و لبخندی از رضایت به لب داشت ، انگار درست همان جایی بود که باید . و اینجا پایان خوش داستان او بود .

۵ تیر ۱۳۹۴

( بدون بازنویسی )

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *