تابستان نسبتا داغ از دومین پنجره اتوبوس” | نویسنده : جواد اسماعیلی

 

تابستان برای پیرمردی به سن وسال بهادر بهترین فصل برای زندگی بود؛ از وقتی که دکترابرای درمان عطسه های کمرشکن وبی پایانی که بهش مبتلا شده بود جواب اش کرده بودن از سرما و خنکی متنفر بود ؛حتی توی تابستان هم پنجره های های اتوبوس زرد رنگ دربواغونی که از نصرت خان  تنها شوهرعمه اش بهش رسیده بود رو محکم می بست که مبادا کوچکترین بادخنکی بخواهد عطسه های بی پایان اش  رو تشدید کنه.

تابستان+داغ

شمردن عطسه ها بعداز شمردن دخل هر روز اتوبوس برای بهادرخان یک عادت بود اما هیچ وقت دخل وعطسه با هم یکی نشدن توی این چند سالی که روی اتوبوس نصرت خان کار کرده بود همیشه تعداد عطسه ها بیشتر از دخل بودن؛ مخصوصن از زمانیکه از بخشداری نامه زده بودن که بجای این اتوبوس قراضه یک اتوبوس تمیز وجدید برای رفاه اهالی وارد مسیر کنند.حسابی بازارش کساد بود.

photo_2018-07-10_15-21-44

اتوبوس بهادر از همون موقع که دست نصرت خان بود عمرش به سررسیده بود وگرنه نصرت خان آدمی نبود که بخواهد به همین آسونی ازخیرمال واموال اش بگذره؛ خدا بیامرز تنها شوهرعمه بهادر بود که دستش به دهان اش می رسید.به قول ننه حببیه مثل اون دوتای دیگه گداگشنه نبود.صاحب یک گاراژ بزرگ توی شهربودکه از سر فشارهای  همین ننه حببیه و از ترس نفرین های اون  دست بیشتر جوان های آس و پاس اهل فامیل رو توی همون گاراژ بند کرده بود.

photo_2018-07-10_15-21-51

بهادر از چهارده سالگی توی همون گاراژ پادویی می کرد؛ تابستان همون سال ها بود که پدرش رفت و بهادر شدمرد خونه ای که غیراز ننه حببیه و مادرش فرخنده خانم ؛ دوتا داداش و یک آبجی چشمهاشون به امید بهادربود.خیلی زودتراز اون چیزی که فکر می کرد باید مرد اون خانه می شد.

اتوبوس زرد رنگ پریده ته گاراژ وعده ای بود که نصرت خان بهش داد بود؛ ولی با کلی اما واگر و شرط و شروطی که برای بهادر حکم خیابان بن بستی رو داشت که نصر خان یک طرف اون ایستاده بود.جوری که انگار هیچ راه پس وپیشی نداشت و باید قبول میکردکه بزودی اونم مثل شوهر عمه اش یه شوفر راننده خواهد شد.بهادر حکم پسر خوانده اون را داشت ؛ نصرت خان بخت برگشته  که از عمه بهادر خیری ندیده بود چون دکترا جوابش کرده بودن و  ورد زبون افتاده بود که اجاقش کوره برای همین شاید بهادر می تونست جای خالی  پسر نداشته اون رو پر کنه.

photo_2018-07-10_15-21-59

 

همیشه به بهادر میگفت تو هم مثل پسرنداشته ام هستی ، پسری که باید گوش به فرمان و مثل باباش باشه.”یک شوفر نمره یک ویک راننده بیابون شیش دونگ” ؛ اما این چیزی نبود که بهادر توی اون سالهای نوجوونی بهش  فکر می کرد ولی خواسته یا ناخواسته  با همین حرف ها بزرگ تر شد و کم کم داشت تبدیل به همون پسر نداشته ی  نصرت خان می شد. بهادر حالا هجده سالش بود.به قول راننده های گاراژ پای لبش سبز شده بود.و حالا برای اولین بار مثل یه کمک راننده ناشی که فقط جاده و بیابون اون رو پخته تر اش می کرد  راهی سفر شد.با اینکه این اولین سفربا نصرت خان نبود؛ ولی برای بهادر که حالادست راست نصرت خان بود اولین سفر شوفری به حساب می آمد.

تصویرسازی: فرزانه عقیلی


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *