زنگ تفریح

زنگ تفریح به نویسندگی لیلی زمان احمدی | بخش مسابقه ششمین جشنواره دیالوگ

سرهایمان را به هم چسبانده بودیم و توی آینه زُل زده بودیم.

من سمت چپ نشسته بودم . مطهره  سر روی شانه هایم گذاشته بود.

آینه ی گرد کوچک توی دستِ من بود و حین شوخی و چرند و پرند گفتن های دخترانه مان

گاهی به راست و گاهی به چپ حرکتش می دادم تا قیافه من یا مطهره کامل توی آینه بیفتد .

گاهی هم وقتی با صورتش روبه رویش می کردم می گفتم نترس عشقم ! خودتی، هیچی نیست!

و بعد هر دو تایمان میخندیدیم . صداهایمان لحن کودکانه و پر شیطنتی داشت.

باز که آینه را وسط میگرفتم ،چهره ی من کامل و چهره ی مطهره  نصفه توی آینه میفتاد،

با صحنه ی عجیبی رو به رو می شدیم. دو تا دختر دبیرستانی با صورت هایی که گرچه هنوز هم بالغ نبودند،

اما یک زنانگیِ بکر و دلپذیری داشتند .

زنگ تفریح به نویسندگی لیلی زمان احمدی

چقدر این ترکیب و تضاد بین دختر بچگی و جوانی توی صورت هایمان عجیب و حتی قشنگ بود.

بله، قشنگ . هرچند که بعد ها از عکس های آن روز هایمان فراری شدیم.

زنگِ تفریحِ اول بود.گوشه ای از حیاط مدرسه که ما در آن نشسته بودیم به قدری مطمئن بود

که بدون ترس از بو بردنِ  ایزدی ، مدیر مدرسه مدام آینه را بالا و پایین می کردیم.

یک راه خیلی باریک بود که حیاط مدرسه را از درِ ورودی اش جدا میکرد

و یک پرده ی خیلی ضخیم برزنتی جلویش نصب شده بود .

پرده ای که وجودش درست جلوی در ورودی مدرسه و به عنوان

اولین چیزی که پس از ورود به مدرسه می دیدی خیلی ضروری و حتی عادی به نظر می آمد.

از  پرده که رد می شدی با یک حیاط مربع شکل کوچک رو به رو می شدی که دور تا دورش دیوار های بلند بود ،

روی دیوار ها هم نرده های بلند. خلاصه اینکه یا باید دیوار را میدیدی یا اینکه نگاهت به آسمان می رسید.

گوشه ی سمتِ چپ ساختمان مدرسه بود که همین که پایت را داخلش می گذاشتی

برای چند لحظه احساسِ نابینایی میکردی. بس که تاریک بود و دیوار هایش گرفته.

خب چشم آدم گاهی  حق دارد بعد از گذر ناگهانی از روشنایی و روبه رو شدن با تاریکی شوکه شود.

به جز ساختمان دفتر و کلاسهای مدرسه یک آلونک هم انتهای حیاط بود ،

درست روبه روی در  ورودی و همان پرده ی ضخیم.آنجا دستشویی مدرسه بود.

که به گمانم با وجود شرایطی که کلاسها و کل مدرسه داشت این یک جا دیگر حق داشت که گرفته و تاریک باشد!

دستشویی جایی بود که آن روز ها بدون آنکه درست بفهمم چرا ازش ترسیده بودم،

یک جور حس خطاکاری ناشناخته . خانم ایزدی مدام از پنجره ی دفترش کشیک ته حیاط را می کشید ،

گاهی وسط زنگ می آمد سر کلاس ، کسی را صدا می زد تا برود ببیند مثلا احمدی چرا از دستشویی بیرون نیامد.یک ربع است رفته آن تو!

البته که دستشویی تنها ترس آن روز ها نبود

مثلا همین آینه که همراه داشتنش زیاد مورد پسند خانم ایزدی نبود .

حتی برداشته بود یک آینه ی قدی بزرگ توی راهرو ساختمان نصب کرده بود

که ما دیگر بهانه ای برای داشتنِ آینه های کوچک توی کیف هایمان نداشته باشیم.

آینه ای که موقع تعطیلی مدرسه جولانگاهی می شد تا جلویش بایستیم و توی آینه ی خانم مدیر سر و وضعمان را تماشا کنیم.صورت هایمان را- که اگر دست نخورده و مردانه بودند یعنی که دختر های ساده و خوبی بودیم- نگاه می کردیم . گاهی هم  برای دوستانمان توی همان آینه قیافه می گرفتیم و از مدرسه بیرون می زدیم.

نه اینکه موقع بیرون آمدن از مدرسه و رد شدن از پرده ی برزنتی دیگر ترسی نمی ماند، نه! من یکی خوب یاد گرفته بودم تا شعاع چند صد متری چطور سر به زیر و با شخصیت باشم. مبادا به مرد یا پسری نگاهی می انداختی ، باد به گوش ایزدی می رساند و تمام بود. یک رسوایی بزرگ که صبحِ فردا توی دفتر مدرسه راه می افتاد . فریاد های ایزدی با آن صدای دو رگه و  اشک های تو و دخترانی که از کنجکاوی و ترس جلوی دفتر جمع می شدند . نهایتا هم اطلاع به خانواده و اخراج.

به خصوص بعد از آن ماجرای نقاشی.یا خط خطی به قول خانم مدیر.یک روز نشسته بودم جلوی در همان ساختمان تاریک کلاسها و  روی یک کاغذ سفید ، کلاسی را کشیده بودم پر از آینه های کوچک.روی هر صندلی یک دایره ی گرد کوچک که پشت به تخته ی کلاس بود.ایزدی بعد از آن که طبق معمول یکهو بالای سرم ظهور کرده بود کاغذ را از زیر دستم کشیده بود.دستم را گرفته بود و به زور از حیاط به سمت  ساختمان چرک کلاس ها و دفترش کشانده بودم. زنگ زده بود خانه مان که دخترتان حواسش پی خط خطی کردن و مسایل بی محتواست.بابا هم گفته بود که اگر واقعا خط خطی است ، چرا باعث عصبانیتتان شده.نیازی نیست بیش از این تشویقش کنید.

زنگ تفریح

از همه ی این ترسها که بگذریم ، آینه حسابش جدا بود.  آینه ی کوچک کیفهایمان به صد تا آینه ی قدی مدرسه می ارزید. اصلا انگار که رنگ ها توی این آینه ها فرق داشتند. خیلی خوشرنگ تر و قشنگ تر از لاک هایی که ایزدی به خاطرشان مطهره را به روز سیاه نشانده بود. یادم می آید با همان قد بلند و هیکل نسبتا درشتش، از پشت میزش آمده بود جلو و با آن قیافه ی عبوسش جلوی آن همه چشم کنجکاو بیرون در فریاد کشیده بود که مگر نگفته بودم امروز بازرس از اداره می آید سر کلاستان؟ و ده  جور تهدید و تحقیر دیگر. خیلی همه مان تمنا کردیم و تعهد دادیم تا رضایت داده بود به پدر مطهره زنگ نزند.به هر حال من  که می دانستم پدر مطهره بدجور منتظر بهانه ایست تا شوهرش بدهد، به ایزدی گفتم تلفن خانه شان خراب شده، به پدر من زنگ بزند، تا او به   خانواده مطهره خبر بدهد.من و  مطهره هم محله ای بودیم . خوب یادم است که وقتی سرویس مدرسه به محله شان نزدیک می شد مطهره چطور با ترس و بی معطلی مقنعه اش را توی آینه اش جلو می کشید  و آستین های تا زده ی مانتو اش را صاف می کرد.

اما هیچکدام از این قضایا باعث نشده بود از آینه های کوچک دل بکنیم.زنگ تفریح که به آخر رسید صدای پایی که از سمت دیگر پرده ی برزنتی نزدیک می شد باعث شد آینه را که باز از سر بازی جلوی صورت مطهره گرفته بودم پشتم قایم کنم. خودمان را جمع و جور کردیم و هر دو از جا بلند شدیم و کنار یکدیگر ایستادیم ..پرده را کنار زد و مصمم و جستجوگرانه در یک قدمی مان ایستاد.با همان نگاه از بالای همیشگی اش.صدای دو رگه اش توی ذهن و گوشم پیچید.بدون اینکه چیزی گفته باشد. دست هایم شل شد آینه ی  کوچک از دست هایم افتاد . صدای شکستنش هر دو تایمان را لرزاند. / داستان کوتاه زنگ تفریح / لیلی زمان احمدی
اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

22 دیدگاه

Sama · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۱:۳۸ ق٫ظ

صراحت ،صداقت و صمیمیت داستان بسیار دلنشین بود.

مرجان · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۸:۵۹ ق٫ظ

با توصیفات ملموس و دقیقش تداعی کننده ای عالی برای دوره نوجوانی و تحصیل بود. فضایی که همه تجربه اش کردیم و مرور اشتراکات هر چند تلخ و تاریکمون، بی نهایت دلچسبه. سپاس فراوان🙏🌹

marjan · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۱۲:۰۲ ب٫ظ

فضا سازی داستان فوق العاده بود، علاوه بر اینکه ب تصویر کشیدن خاطره ای مشترک و ب نظرم ملموس برای همه است.
ب این نویسنده توانا تبریک میگم و امیدوارم در آینده نزدیک نوشته های بیشتری ازشون بخونم.🌹

سارا معصوم زاده · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۱۲:۴۷ ب٫ظ

یجورایی یاد زمانی افتادم که دبیرستان میرفتم با همون فضا سازی و مدیر بداخلاق
ازینکه چیزی و که خیلی دوست داشتم ازم بگیره و اون دوربین کوچیک همیشه همراهم بود
یه ترس همیشگی
بنظرم که فوق العاده بود.

نیلوفر · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۲:۳۸ ب٫ظ

فضا سازی و توصیف ها فوق العاده بود، لذت بردم، امیدوارم که نوشته های بیشتری ازشون بخونم 🌹👌

نیلوفر دهقانی · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۲:۵۱ ب٫ظ

ممنون از استاد عزیزم خانم لیلی زمان احمدی از سادگی نوشته خیلی خوشم آمد و باعث شد از اول داستان تا رسیدن به آخر جذبه ی خاصی نسبت به این داستان داشته باشم .

مریم · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۳:۱۰ ب٫ظ

بسیار داستان زیباو دلنشینی بود بافضاسازی ملموس وصمیمی که آدم احساس همزادپنداری باشخصیت های داستان میکند.💜💜😊

SR4 · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۳:۳۴ ب٫ظ

داستان؛عالی و دلنشین بود و به گونه ای توصیف شده بود که خواننده میتونست خودش رو در داستان تصور کنه
و یه جورایی داستانی بود که تو دوران بچگی برای همه اتفاق افتاده
در کل خیلی خوب و خاطره انگیز بود
ممنون از نویسنده😘😍🖒

SR4 · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۳:۳۵ ب٫ظ

💜💙💛💚❤

mah boosh · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۴:۰۳ ب٫ظ

دیدگاه
داستان بسیارساده وسلیس بیان شده بود وازمحتوای خوبی برخورداربود همچنین حس همزادپنداری مشترکی بین همه هم نسلهاوحتی نسلهای قبل وبعد رادر برداشت.

mah boosh · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۴:۲۴ ب٫ظ

دیدگا

Mahdiye · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۶:۰۹ ب٫ظ

داستان خیلی روان و ساده بیان میشه بسیار قابل باور با جزییات درست با خوندش واقعا یاد دوران دبیرستان می افتم یه جور خاطره انگیزه

ساناز · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۷:۵۰ ب٫ظ

فضا سازی و شخصیت سازی ها عالی بود و تصویر سازی فوق العاده.

محمدرضا · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۸:۳۰ ب٫ظ

باسلام وتشکرازنویسنده عزیز.داستان یادآور خاطرات دوران دبیرستان هرانسانی میتوانست باشد و فضاسازی ساده وروان قصه رادلنشین تر کرده است.

کوثر · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۸:۴۲ ب٫ظ

کل داستان انگاردوران دبیرستان خودم راتداعی میکرد وبسیارزیباودلنشین بود.

سیما · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۹:۴۲ ب٫ظ

سلام. به نظرم داستان خیلی صمیمی و دلچسب بود. من دوست داشتم سادگی قصه رو.

امیرحافظ · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۹:۴۵ ب٫ظ

مرا از میان بازی هایم ربودند و به کابوس مدرسه بردند. خودم را تنها دیدم و غریب،… از آن پس و هربار دلهره بود که به جای من راهی مدرسه می شد.
اتاق آبی- سهراب سپهری

افسانه · اردیبهشت ۲۳, ۱۳۹۶ در ۹:۴۶ ب٫ظ

با سلام خانم زمان احمدی . داستان شما بسیار ملموس و نثر روانی داشت. امیدوارم همیشه موفق باشید

صبا · اردیبهشت ۲۴, ۱۳۹۶ در ۰:۰۰ ق٫ظ

با سلام.
بسیار زیبا و دلنشین و تداعی دوران دبیرستان بود.موفق باشی.

میترا · اردیبهشت ۲۴, ۱۳۹۶ در ۱:۰۵ ب٫ظ

با سلام خدمت دوست عزیز نویسنده.داستانتون بسیار دلنشین ، روان و صادقانه بود.طعم آشنایی که خاطرات را یادآور شد.آرزوی سعادت و شادکامی برایتان دارم

محمد سلطانی · اردیبهشت ۲۷, ۱۳۹۶ در ۴:۴۵ ب٫ظ

شاعر جان با لبخند همیشگى بر لب که گاهى به خنده هاى از ته دل بدل میشود …با همه بى هنرى روزگار باز هم تلخیهایش را با همان لبخند همیشگى ات به هیچ بگیر …
مرسى که هستى شاعر جان
نوشته هایت به رنگِ آبى آسمانى ات
همیشگی و مدام باد …

محمد سلطانی · اردیبهشت ۲۷, ۱۳۹۶ در ۴:۴۸ ب٫ظ

شاعر جان با لبخند همیشگى بر لب که گاهى به خنده هاى از ته دل بدل میشود …با همه بى هنرى روزگار باز هم تلخیهایش را با همان لبخند همیشگى ات به هیچ بگیر …
مرسى که هستى شاعر جان
نوشته های به رنگِ آبى آسمانى ات
همیشگی و مدام باد …

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *