کافه داستان بازینام

کافه داستان: مرد جوان عینک روی سرش را از لای پنجره نیمه باز پرت کرد بیرون.عینک را باد برد.گفت: این عینکو از بیست سالگی گذاشت رو چشمام.گفت برا تیپ خوبه! دخترا برات می میرن.اما هیچ کدوم به دردم نخوردن.مرض داره!صدتا دختر آورد تو زندگیم و بردشون

آقا؟چقدر مونده تا تهران؟

راننده توی اینه نگاه کرد و دختر را روی ردیف دوم صندلیها دید.نوک سبیلش را جوید:مونده آبجی!تازه از اون وامونده زدیم به جاده!زیر لب گفت:میرسیم تا شکمشو سفره کنم بدمصبو!

دختر کش چادرش را از زیر سر باز کرد و نفسش را فوت کرد بیرون.از زیر روسری آبی اش پوست سرش را ماساژ داد:آقا؟از ترمینال بخوام برم سعادت آباد چطوری باید برم؟

همه ی مسافرها سر چرخاندند و زل زدند به او.مردی که کچل بود، ابروهایش را بالا برد و به بغل دستیش گفت:می بینی داداش؟بی شرف! دخترمو سرطانی کرد،خودمم مرض قند گرفتم.چشمام تار شده.پول عمل ندارم.

شوفر که داشت آب می ریخت برای مسافر صندلی ردیف اول گفت:صب کن!ترمینال پیاده شدی،خودم چاکرتم!

مرد جوان رو صندلی جلو سر چرخاند طرف دختر.با یک انگشت عینکش را روی بینی بالا زد:منم همونجا میرم.بهتون می گم.

دختر لبخند زد و چادر را روی شانه اش رها کرد.به شیشه داغ تکیه داد.نگاه کرد به جاده ی خشک.بوته های خار و آفتابی که از پشت شیشه هم تیز بود.

پیرزن بغل دستش خرخر می کرد توی خواب.بلند بلند.انگار صد سال بود نخوابیده بود.چانه اش کج بود و لبهای چروکش آویزان.عصایش را گرفته بود لای پاهایش.خنده اش گرفت.یکی از عقب اتوبوس گفت:برای سلامتی راننده که ما رو میرسونه به مقصد صلوات!

صدای صلوات که بلند شد،پیرزن از خواب پرید.دختر رو به شوفر گفت:یه لیوان آب می خوام.

مرد جوان دوباره چرخید طرفش.از فاصلهء بین دو صندلی لیوان آب را دراز کرد:من نخوردم.بفرمایید.

دختر لیوان را گرفت و یک نفس خورد.گره روسری اش را باز کرد.پیرزن الله اکبر گفت. بقچه اش را گذاشت روی صندلی. دست روی عصا گذاشت. از جا بلند شد:ای تف تو روحش! یه عمره علیلم کرده ننه سگ!

داستان کوتاه اتوبوس| مهشاد لسانی

دختر چشمهایش درست شد و به سرتاپای پیرزن نگاه کرد.پیرزن پشتی صندلی را گرفت تا نیفتد.بعد گفت:پسر جان!نگه دار می خوام برم دس به آب!

همه مسافرها زدند زیر خنده.شوفر گفت:مادر من! هنوز راه نیفتاده، چه شاش همه تنده!

اتوبوس نگه داشت.مرد جوان تندی آمد و کنار دست دختر نشست:سلام.

دختر نگاهش کرد:سلام.اینجا جای اون خانومه ها!

مرد خندید و عینک را زد بالای سرش.روی موهای پرپشت و مشکیش.

_شما کجای سعادت آباد میری؟

دختر نگاهش کرد:چطور؟میدون کاج!

چشمهای مرد گرد شد:اِ! منم همونجا میرم.ببخشید! اینو می پرسم،عجالتا” سراغ کسی میرین؟

دختر ابروهایش را با انگشت به سمت بالا زد:چه میدونم! سراغ یه عوضی!

مرد دوباره پرسید:کی؟شوهرتونه؟

دختر هرهر خندید:شوهر کجا بود بابا! دارم میرم به اون زنیکه بگم بقیه زندگیمو تو تهران بنویسه،نه ناکجا آباد!

داستان کوتاه اتوبوس| مهشاد لسانی

 

مرد از دختر چشم بر نمی داشت.انگار موجود عجیبی را را دیده باشد:شمام؟

دختر ابروهای کمانی اش را بالا داد:یعنی چی؟

مرد تکیه داد به پشتی صندلی و خندید:عجالتا” مث اینکه تنها نیستم.منم دارم میرم پیش همین خانم آقاخانی.می خوام خفه ش کنم!

حالا دختر با چشمهای بادامی اش به مرد خیره شده بود.پلک نمیزد:تو هم…

پیرزن سرفه کرد.بالا سر مرد ایستاد:پاشو برو سر جات! اومدی ور دل دختر مردم که چی؟

مرد جوان خندید:می شه عجالتا” خواهش کنم جلو بشینی مادر؟من دو کلام حرف دارم با ایشون.

پیرزن خِر خِر کرد و صدای قورت دادن خلطش آمد.رفت و نشست جای مرد.

دختر پرسید:ازینجا خسته شدم! ازین چادر! ازین مردم بیشعور! زنیکه منو یه جای بهتر ننداخته! انقدر بهم وعده سر خرمن داد!انقدر گفت یکی هست فلانه بهمانه می گیرتت!بهش گفتم انقدر بدبختی واسه من نتراش! ننه مو کشتی،به بابام دیگه چی کار داشتی؟به خاک سیاه نشوندیم.الانم یه ماهه منو ول کرده وسط یه خونه قدیمی داغون که شبا خوف برم میداره وقتی صدای چیکهء اب میاد.دیگه نمیذارم بهم زور بگه.حقشو کف دستش میذارم.

داستان کوتاه اتوبوس| مهشاد لسانی

مرد نگاهش را بر نمی داشت از روی صورت دختر:به منم کلی دروغ گفت.انقدر منو با دخترای این و اون خوابونده که نزدیکه سفلیس و سوزاک بگیرم.همه اهل محل تو اون بیابون به خونم تشنه ن.هی بهش گفتم نکن نوشین! نکن! من مریض میشم،نمی تونی جمعهم کنی ها…

دختر حرفش را قطع کرد:خاک عالم؟الان شما مریضی یعنی؟

مرد شانه بالا انداخت:عجالتا دارم میرم بهش بگم بنویسه برم دکتر.خدا نکنه مریض باشم،اونوقت…

دختر با کف دست زد توی صورتش:خاک تو سرم!چند نفر مثل من و شما رو اینطوری زده بدبخت کرده؟

مرد توی چشمهای دختر زل زد:چرا خاک تو سر شما؟ به مسافرها اشاره کرد:فکر کنم اکثر اینا دارن میرن همونجا.من فکر می کردم فقط شما واقعی هستی!

دختر گردن کشید و بقیه را نگاه کرد:وا؟اینارم نوشین ساخته؟

مرد خندید:آره فکر کنم. چون همه از اون موقع که نشستن دارن آدرس سعادت آبادو می پرسن!شاید مثل من و تو می خوان سر به تنش نباشه.یکی از یکی بیچاره تر! از من و تو بدتر! آخه یکی نیست بگه آهای روشنفکرای پیزوری!می میرین یه کم داستاناتون گل و بلبل باشه؟همه ش سیاهی؟همه ش مرگ و میر و فساد و تجاوز؟

دختر اخم کرد و چادر را از زیرش کشید و مچاله کرد.انداختش زیر پا:ازین متنفرم.به زور از نه سالگی اینو کرد سر من!انقدر گریه کردم.اونوقت اون برا من خنده نوشت.گفت لازمته! دختر از نه سالگی باید چادر سر کنه و سنگ بذاره تو دهنش که صداشو نامحرم نشنوه! میخوام برم بالا بیارم روش.

مرد جوان عینک روی سرش را از لای پنجره نیمه باز پرت کرد بیرون.عینک را باد برد.گفت: این عینکو از بیست سالگی گذاشت رو چشمام.گفت برا تیپ خوبه! دخترا برات می میرن.اما هیچ کدوم به دردم نخوردن.مرض داره!صدتا دختر آورد تو زندگیم و بردشون.الان نه شغل برام نوشته،نه یه خونه ی سوا از مادر و پدر.تو مغازه ایم که کار می کردم یه کاری کرد با تیپا پرتم کردن بیرون.

زنی که روی صندلی ردیف آخر نشسته بود،دست به روسری سیاهش کشید:نوشت که بهم تو دخمه های اطراف خونه تجاوز کنن،شوهره هم ولم کنه.

اشکش آمد پایین.زنی که چادر گل درشتی به سر داشت و بغل دستش نشسته بود شانه اش را مالید.

دختر سر تکان داد و نفس عمیقی کشید.سینه اش بالا و پایین شد: کی می رسیم؟

مرد چشمهایش را مالید با دو انگشت:وقتی رسیدیم…شما وقت داری قبلِ…

دختر ابروهایش را بالا داد:چی؟

مرد سرش را کج کرد:اول بریم یه دور تهرانو بگردیم،بعد بریم سراغ نوشین.می آی؟

دختر دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید:بدم نمیاد تهرانو ببینم.نوشین می گفت پر از مغازه و رستوران و ایناست.پر از پسرای…

داستان کوتاه اتوبوس| مهشاد لسانی

 

مرد سرش را به دستش تکیه داد و به نقطه ای در رو به رو زل زد:به من گفته پر از نوره.پر از عشقه.پر از کتابفروشیه و فرهنگسرا.

دختر لبهایش را جمع کرد و توی چشمهای مرد نگاه کرد:شما اگه بلدی جایی رو بریم گردش.

مرد جوان تکیه داد به صندلی:کاش مریض نباشم…بعد یک دفعه از جا پرید:اصلا بیا پیاده شیم!

دختر پلک زد:وا؟وسط این جاده بی آب و علف؟

مرد دستش را گذاشت روی دست دختر و فشار داد:من نوشینو می شناسم،یه وقت…بیا پیاده شیم!پاشو!

اتوبوس لیز خورد روی جاده.همه ی مسافرها پرت شدند به اینطرف و آن طرف. بعضیهایشان پرت شدند کف اتوبوس که سرد بود و سفت

پیرزن که زیر دست و پا افتاده بود، ناله کرد:ای به گور پدر و مادرت! شوفر چسبیده بود به در تا شوی اتوبوس:ای بر پدرت! این تونله از کدوم قبری پیداش شد؟

دست مرد جوان توی دست دختر بود.بغلش کرده بود.دختر پیراهن او را توی مشتش گرفته بود.می لرزید.

مرد نفس نفس می زد:دیدی گفتم؟دیدی…

راننده پایش را گذاشت روی ترمز تا نرود توی تونل.نشد!اتوبوس رفت طرف کوه.محکم خورد توی صخره های تیز تیزِ کنار جاده و برعکس شد روی سنگها.صدای جیغ و ناله بلند شد.

 

پایان

نویسنده: مهشاد لسانی/ اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *