داستان کوتاه من

داستان کوتاه من به نویسندگی محمد فینی زاده، بخش مسابقه ششمین جشنواره دیالوگ

-خوابم میاد. خب می ذاشتی با اتوبوس برم.

-اینقدر غر نزن دختر.

چراغ سقف داخل ماشین را که روشن کردم، شالش را انداخت روی صورت نشسته اش.

لقمه ای که گوشه اش گاز گرفته شده بود، در دستش خشک شده بود.

طوری صندلی را تا ته خوابانده بود که انگار قرار است ساعت ها در ماشین بماند و بخوابد.

هر چند لحظه ای فکش بدون اینکه دهانش را باز کند، به خاطر نان و پنیری که در دهانش ماسیده بود، تکان می خورد.

از توی داشبود دو بلیطش را برداشتم و گفتم:

-دیگه سفارش نمی کنم. پیاده که شدی، یه راس سوار مترو می شی…

چرخید به طرف شیشه و ادامه ی حرفم را قطع کرد. گلویش خشک بود. لقمه را قورت داد و گفت.

-ایستگاه نوبنیاد پیاده می شم. وایمیستم سر لنگری تا عموعلی بیاد دنبالم.

به کیف کوله اش نگاه کردم. لاک پشتی که به زیپش وصل کرده بود، تکان می خورد.

با نوری که هر چند لحظه یک بار به داخل ماشین پرت می شد، هماهنگ بود انگار.

از روی دست انداز که رد شدیم، لقمه از دستش افتاد روی کیف و لاک پشت.

خوابیدن در لحظه فقط از فریماه چهارده ساله ی من برمیاید. شالش را کنار زد.

دست هایش را باز کرد، بدنش را کش داد به طرفم و با سرش روی گردنم فرود آمد و باز چشمهایش را بست. تناقض صدای نازک و گلوی خشکش، پرده ی گوش راستم را نوازش داد.

این جمعه قرار بود ببرنمون کویر. دوستم میگه خرگوشاش خیلی بزرگن. تو دیدی؟

-از پیش مامانت برگشتی یه روز می ریم اونجا یه چیز باحال ببینیم.

خنده ای روی لبهایش آمد. دندان نیشش نامنظم است. گفت: -چی؟

گفتم: اگه خوب درساتو بخونی، می برمت.

لبهایش روی هم فشرده شد و به گونه ام چسبید.

داستان “من” نوشته محمد فینی زاده: دم در قطار پیشانی اش را بوسیدم. لاک پشت کوله اش چرخید به سمت راهرو قطار و پنهان شد.

داستان کوتاه من

قطار که دور شد چند لحظه ای کنار ریل ایستاده بودم.  هوا تازه داشت روشن می شد.

چراغ قرمزی شاید کیلومتری آن طرف تر روی ریل چشمک می زد. به یاد تابلو چشمک زن زیر پل گیشا افتادم.

درست روز آزمون لیلا داشتند زیر پل را تعمیر می کردند. همین شد که برای پیدا کردن دوربرگردان تا چهارراه آزادی رفتیم.

-انگار نه انگار که کنکور داری لیلا؟

-کنکور هنر برای من هنرمند، مثل برگشت از مسیر دربنده آقا.

-تو این مرتیکه رو بیشتر از من دوست داری

با داریوش هم صدا شده بود. بوی گندم مال من، هر چی که دارم مال تو

خندید و گفت: -تازه من دوست داشتم اسید بپاشم تو صورتش. و باز خواند.

“تویی این مسافرشیشه ای شهر فرنگ”

آفتاب تازه جان گرفته بود که از ایستگاه قطار زدم بیرون.

هنوز وارد خیابان نطنز نشده بودم که گوشی ام زنگ خورد. سلمان بود.

-آقا ما امروز گرفتاریم.  نمی تونم بیام. فردا کارو تموم تحویل میدم.

با صدای سلمان به خودم آمدم. کارهای عقب افتاده. بناهای نیمه تمام. گفتم:

– کار یه روزه رو یه هفته کش می دی. بیا امروز. من باید جواب بدم. نمیشه.

چیزهایی که از پشت گوشی می گفت، برایم اهمیتی نداشت.

داستان کوتاه من به نویسندگی محمد فینی زاده

موبایل را با گوشم فاصله دادم و بعد از چند لحظه گفتم: -منتظرتم.و گوشی را قطع کردم.

لیلا می گفت اگر یک خیابان در این شهر مسخرتان زیبا باشد. همین بلوار چمران است. وارد کوچه شدم. پرستار از خانه ی پدری بیرون آمد و رفت پی زندگی اش. وارد خانه شدم. دلم می خواست درخت انجیر نبود. حوضچه آبی فیرزوه ای نبود. دلم می خواست پاییز نبود. بعضی روزها نمی شود با خاطرات کشتی گرفت.

-چقدر باحاله این جا.

دستهای لیلا به دیوار گچی حیاط کشیده می شد که برای اولین بار پا به خانه مان گذاشت.من ولی کف دستم را سه بار روی زمین وسط حیاط می زنم و می گویم: تسلیم. خاطرات ضربه فنی ام می کند.

اتاق مادرمشرف به حیاط است. روی تخت نشسته بود. لبهایش تکان می خورد. تند تند. چیزی در دهانش است یا دارد ذکر می گوید؟ موهای فر حنایی کم پشت از مقنعه سفیدش بیرون زده بود. با همان لرزش سر و صورتش به طرف من چرخید. سال ها طول کشید تا نگاهش روی من ایستاد.

-عباس تویی؟

خر باشی ولی پسر اول و بچه ی اول نباشی. در همان جوانی از یادشان می روی چه برسد به دوران آلزایمر و چنگ زدن بی فایدشان به زندگی.

رفتم پیش پایش نشستم. بلند گفتم: -منم ابوالقاسم.

لبهای چروکیده ی لرزانش با کمی باز شدن، لبخند مادرانه به خود گرفت.

-خیلی وقته نیومدی.

-دیروز اینجا بودم مادر.

نگاه ممتدش به پنجره و حیاط بود. هر از چند گاهی دست لرزانش می رفت روی ظرفی که هشت عدد مغز پسته در آن بود.

داستان کوتاه من به نویسندگی محمد فینی زاده

به قاب عکس روی طاقچه نگاه کردم. فریماه بغلم بود که عباس به لیلا گفت:-برو کنار شوهرت ازتون عکس بگیرم. لیلا هم گفت: –چرا همه نباشیم؟ دوربین با دستهای لیلا کاشته می شود و جماعتی اسیر قاب قهوه ای رنگ روی طاقچه خانه ی پدری می شوند. فقط خنده ی لیلا بود که از قاب عکس زده بود بیرون و چشم هایم را می سوزاند. خم شدم روی دامن مادر. بوی تند شاش می داد. گرمی زانوهایش، گوشم را مثل صدای صبح فریماه نوازش می داد. خط نگاهم با نگاه مادر در یک راستا بود. به شیشه ی قدی اتاق. به خمیر دور قاب شیشه شاید. مادر خوب نمی شنود. گفتم:

لیلا داره میره مادر. یعنی رفت. دیگه هم نمیاد. دعا کن فریماه وقتی برگشت پیشم دیگه اصلا نخواد بره. مثل همیشه بگه بابا از تهران بدم میاد. بگه بریم کویر.

داستان کوتاه “من” نوشته محمد فینی زاده:به خودم که آمدم، دیدم اشک از روی گونه ام سرازیر شده روی دامن گل گلی مادر. مادر ولی دنبال نگاهش بود. دنبال اتفاقی پشت شیشه ی قدی اتاق شاید. بلند شدم. پیشانی اش را بوسیدم و از اتاق بیرون آمدم.

“من و تو زنده موندیم و به سختی زندگی کردیمشادمهر در حال خواندن در ماشین بود که به محل کار رسیدم. افکار کاری به ذهنم هجوم آورد موقعی که وارد شهرک صنعتی امیرکبیر شدم. غرق سوله های نیمه ساخت شدم و گم شدم در سوراخ  آجرهای لفتون. بوی ملات سیمان و دغدغه ی کج نگذاشتن خشت اول به دستهای خودم. در این افکار بودم که دیدم سلمان از دور کلنگی را به طرف کارگری افغان پرت می کند. پیاده که شدم از زمین و زمان شکایت می کرد. مطمئن بودم امروز روز کارکردن سلمان نیست. دستش را گرفتم و کشاندم پشت کامیون بنز نارنجی رنگ که تازه داشت جای پارک و تخلیه ماسه اش را پیدا می کرد. لنگ لنگان راه می رفت. گفتم:

-چی کار به این بنده خدا داری؟

سیگارش را روشن کرد. روی پایش بند نبود. دستش را به ساق پایش می کشید. گر گرفته بود. گفت:

-پدرسگ عین خر می مونه. حرف تو کله اش نمیره. از دیروز بهش گفتن لاستیک این فرقون لامصبو باد بزن. اول صبحی چهارتا آجرو باهم انداخته رو پام.

می دانستم سلمان اگر فردا یا حتی دیروز برایش این اتفاق می افتاد، تا شبش می خندید. گفتم:

-تو امروز کار کن نیستی. بگو ببینم چته.

-دیشب یکی از گوساله هام مرد. میگم گرفتارم شما هم میگی پاشو بیا.

کام سنگینی از بهمن اش گرفت و رفت آن طرف سوله. شصت راننده برایم از شیشه بیرون آمد. جک هیدرولیکی بنز بالا رفت و پشت ماسه ها گم شدم. داشتم به دغدغه ی گاوی سلمان حسودی می کردم که نگاهم به تاج رنگ و رو رفته ی کامیون برخورد کرد.

داستان کوتاه من به نویسندگی محمد فینی زاده

تا زانو نمکی بودم که پدر باسنم را از پشت فشار می داد تا خودم را برسانم به تاج ماک. ساعتیمی نشستم و به آن منظره نگاه می کردم تا بار زدن نمک تمام شود. موقع برگشت از دل کویر مرنجاب هر چند لحظه یک بار خودم را از شیشه می دادم بیرون تا ببینم هنوز اثری از آن هست یا نه. می خواهم فریماه که برگردد. با هم برویم. وسط دریاچه. کمکش کنم تا برود روی سقف ماشین تا صحنه ای که ۲۸ سال پیش هر جمعه صبح می دیدم را ببیند و از تماشای تاج همیشه سفید دماوند از کیلومترها دورتر لذت ببرد.

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *