داستان کوتاه شهلا رضا سلطانی در ششمین جشنواره دیالوگ

داستان کوتاه شهلا رضا سلطانی با عنوان حیاط گرم در بخش مسابقه ششمین جشنواره دیالوگ

در آینه ی کوچک روی دیوار خودش را نگاه کرد .

چشم های درشت سورمه کشیده اش  خندید.

با دو دست پیراهن گلدار قرمزش را صاف کرد.صدای زنگ در حیاط بلند شد .

دکمه ی باالی پیراهنش را باز کرد . سینه هایش را باالتر کشید و به طرف در دوید .

با صدای بلند گفت : اومدی ؟! صدای شوهرش را از پشت در شنید :

بازکن ! سرش را تکان داد ،موهای بلند روشنش روی شانه ریخت .

با لبخند در را باز کرد. مرد با عجله وارد حیاط شد، دست ها و لباسش روغنی و سیاه بود،

به زن نگاه نکرد . به طرف حوض رفت و شیر آب را باز کرد.

دو زانو نشست . زن پودر رختشویی را از کنار دیوار برداشت و کف دست های مرد ریخت .

به شانه های پهن او نگاه کرد. موهای پرپشت و سیاه مرد در آفتاب می درخشید. مرد با اخم دست هایش را به هم میمالید. قطره های مایع سیاه می چکید روی موزائیک های حیاط. زن گفت : بازم ماشین خراب شد ؟! اونم سالگرد عروسی مون ! مرد سرش را تکان داد : از صبح هیچی کار نکردم. زن نزدیکتر آمد: عیبی نداره .خدا بزرگه ! مرد دست هایش را آب کشید ، الی موهایش برد: خدا قسط ماشین را می ده ؟! شانه هایش را باال انداخت وبه مستراح گوشه ی حیاط رفت .زن جارو را از کناردر مستراح برداشت و سیاهی ها را به پاشویه جارو کرد. مرد از مستراح بیرون آمد . زیپ شلوارش را بست ، دکمه های پیراهنش را باز کرد: یه پیراهن تمیز برام بیار ! و پیراهن روغنی و سیاه را پرت کرد کنار حوض . زن به اتاق رفت . در کمد فلزی را باز کرد ،پیراهن سبز یشمی را از روی بقچه ی لباس ها برداشت و روی بازو انداخت . خود را در آینه نگاه کرد و با عجله به حیاط دوید . مرد لخت ایستاده بود .

داستان کوتاه شهلا رضا سلطانی

با ناخن انگشت اشاره ،سیاهی زیر ناخن های دستش را پاک می کرد . زن خیره به سینه و بازوهای او، دستش را رو به مرد گرفت و مرد پیراهن را برداشت . زن با لبخند گفت : پس نمی تونیم بریم بیرون بگردیم و فالفل بخوریم؟! مرد پیراهن را پوشید . دکمه های آن را بست : دلت خوش ها ! باید برم ماشین را درست کنم. زن خم شد و پیراهن کثیف را از کنار حوض برداشت . مرد از شیلنگ چند قلپ آب خورد . کمی این پا و آن پا کرد ، به النگویی که در دست چپ زن بود ، اشاره کرد : اون رو بده بفروشم ، ماشین رو درست کنم.

داستان کوتاه شهلا رضا سلطانی با عنوان حیاط گرم

زن پیراهن را در تشت قرمز رنگ و رو رفته انداخت .کف دست راستش را روی النگو گذاشت ، انگشتانش را دور آن گرفت و آن را چرخاند : فکر نکنم در بیاد! النگو را کمی پایین تر از مچ کشید ، النگو به استخوان شست گیر کرد. گفت : از اول هم به دستم کوچک بود، در نمیاد! مرد پودر رختشویی را برداشت ، کمی از آن کف دست ریخت ، دستش را مشت کرد، زیر شیلنگ آب گرفت . دو دست را به هم مالید و به دست چپ زن اشاره کرد. زن دستش را جلو آورد . مرد با دو دست کف آلود ، دست زن را گرفت . مچ دست و انگشتان او را مالید و کف آلود کرد. النگو را به سمت انگشتان زن کشید . النگو استخوان شست را فشارمی داد . زن ناله کرد و دست راستش را روی شانه ی مرد گذاشت . مرد النگو را آرام چرخاند . گفت : انگشت ها تو جمع کن ! زن انگشت هایش را به هم نزدیک کرد وانگشت شست را کنار انگشت کوچک آورد. مرد دست زن را به زیر بغل خود نزدیک کرد .

داستان کوتاه شهلا رضا سلطانی با عنوان حیاط گرم

آرنج او را به پهلو چسباند،پشت به زن کرد ،دست های بزرگش را دور دست کوچک او گرفت . زن انگشتان دست راستش را در موهای مرد فرو برد. مرد بازویش را به آرنج او فشار داد.مچ دستش را گرفت و با دست دیگر النگو را چرخاند.زن باز ناله کرد و موهای او را چنگ زد . مرد النگو را چرخاند و به طرف انگشت ها ی زن کشید. النگو به استخوان های باالی انگشت ها فشار می آورد. زن با دست راست عرق صورتش را پاک کرد . مرد النگو را از دست زن بیرون کشید.زیر شیر آب گرفت . با پشت دست عرق پیشانی اش را گرفت . قبل از این که از در بیرون برود گفت : شام درست نکن . فالفل می گیرم. و با عجله در را بست . شهلا رضا سلطانی

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

1 دیدگاه

ا.ت · خرداد ۱, ۱۳۹۶ در ۹:۲۸ ب٫ظ

هدف نویسنده ازنوشتن حیاط گرم فقط نشان دادن یک واقعه ی بیرونی است.چیزی که اغلب درداستانهای مینی مال اتفاق می افتد.انتخاب ساده ترین زبان برای بیان طرحی که هیچ گونه پیجیده گی ندارد.

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *