دستان لرزانی که میخواستند فیدل را بکشند | داستان کوتاه

داستان کوتاه؛ دستان لرزانی که می خواستند فیدل را بُکشند | نویسنده : فرناز عقیلی 

سیگار برگ نصفه را بر لب گذاشت. آن را روشن کرد. اسلحه ی خود را برداشت. بعد از اینکه از پر بودن آن اطمینان پیدا کرد، آن را در دستان ماریتا گذاشت. همچون کسی که تسلیم شده است؛ جلوی معشوقه زانو زد. 

کشیدن سیگار برگ با به تن داشتن لباس سبز رنگ و پوتین های مشکی نظامی، حس راحتی مضاعفی رو برایش به وجود می آورد. روی تخت دراز کشید. چشمانش را بست تا آخرین سیگار شب رو به دور از صداهای سهمگین در کناره معشوقه ی زیبا دود کند و شب را به پایان برساند. بار کوچک خانه، درست روبروی اتاق خواب بود. حال نامعمول و پریشان ماریتا در حین ریختن نوشیدنی توجه اورا جلب کرد و باعث شد برخلاف میلش، قبل از اینکه سیگار به انتها برسد، آن را خاموش کند. بلند شد تا لباس های نظامی را از تن بکند.
” ماریتا “…
هشت دکمه ی عمودی و چهار دکمه ی دو آستین را باز کرد. پیراهن را در آورد و روی تخت انداخت.
” ماریتا “…
کمربند را از سگک طلایی بیرون کشید. از شلوار جدایش کرد…
” ماریتا “…
آن را به صورت حلقه ای درآورد و روی میز کناره تخت گذاشت.
” ماریتا “…
هیچ صدایی از ماریتا شنیده نمی شد… دوباره او را صدا زد…
” ماری…”
پشت سرش ایستاده بود. با نوشیدنی ای در دست و چشمانی که هیچ حرکتی ناشی از پلک زدن در آنها دیده نمی شد به مرد خیره شده بود.

دستان لرزانی که..


” تو حالت خوبه عزیزم؟!!! “
پلکی زد. اشکی که در آن لحظه به حلقه ی چشمانش دوییده بود، باعث آن پلک شد اما بغضش را فرو خورد. لبخندی تصنعی زد تا اشکی جاری نشود و سپس تکان کوچکی به سر داد.
با این علامت ها مرد نگرانتر شد اما وقتی دید که ماریتا خود نمی خواهد حرفی بزند سعی کرد او نیز خود را عادی نشان دهد. دستش را به سمت ماریتا دراز کرد تا نوشیدنی را از او بگیرد. نوشیدنی در دستان ماریتا شروع به لرزیدن کرد و بدون آنکه خواسته باشد، برخلاف مقررات، احساسات در وجودش رخنه کرده بود. دستانش را که نوشیدنی در بین آنها بود به عقب کشید.
مرد مطمئن شد که نقشه ای در پیش است. آخر، بیش از ۶۰۰ نقشه برای ترور رهبر کوبا کافی بود تا برای تشخیص لحظه های مرگ خبره شود.
نوشیدنی مسموم شده به قرص های سمی را به سختی از دستان ماریتا جدا کرد. سیگار برگ نصفه را بر لب گذاشت. آن را روشن کرد. اسلحه ی خود را برداشت. بعد از اینکه از پر بودن آن اطمینان پیدا کرد، آن را در دستان ماریتا گذاشت. همچون کسی که تسلیم شده است؛ جلوی معشوقه زانو زد. چشمانش را بست. نوک اسلحه ای که در دستان لرزان زن بود را بر پیشانی خود گذاشت و از او خواست تا شلیک کند. معشوقه که بخاطره اقدام به کاری که کرده بود به خود میلرزید، تنها جمله ی ” نمی توانم فیدل… نمی توانم ” را با صدای بلند تکرا می کرد.
آن شب؛ فریادی که تبدیل به هق هق شد، نوشیدنی مسموم به قرص های سمی، تخت، پیراهن نظامی سبز رنگ با هشت دکمه ی عمودی و چهار دکمه روی دو آستین افتاده بر تخت، کمربند با سگک طلایی حلقه شده ی روی میز، مردی با زیر پیراهن سفید و شلوار سبز نظامی به تن و پوتین های مشکی نظامی به پا، سیگار برگی بر لب و معشوقه ای با اسلحه در دستان لرزان همه و همه با نقشه ی دیگری از سازمان سیا برای کشتن ” فیدل کاسترو ” رهبر کوبا، غرق در دود شد.

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *