شهلا رضا سلطانی با داستان کوتاه چهارسال و ده ماه و یازده روز و…

داستان کوتاه : چهار ده سال و یازده ماه و ده روز و…نویسنده : شهلارضا سلطانی

بخشی از داستان کوتاه :چهار سال و ده ماه و یازده روز و… مرد لیوان چایی را روی میز کوبید، رو به زن گفت : خب آخرش چی ؟ شاید هیچوقت از کما بیرون نیاد! زن پک عمیقی به سیگار زد و به دود ی که از پنجره ی نیمه باز آشپزخانه بیرون می رفت

چهار سال و ده ماه و یازده روز و… مرد لیوان چایی را روی میز کوبید، رو به زن گفت

: خب آخرش چی ؟ هیچوقت از کما بیرون نیاد!زن پک عمیقی به سیگار زد و به دود ی که از پنجره ی نیمه باز آشپزخانه بیرون می رفت ،خیره شد.مرد آرنجش را روی میز گذاشت و با کف دست چند ضربه به پیشانی زد.زن بدون این که به مرد نگاه کند ،سیگار را گوشه ی لب گذاشت . چشم چپش را ریز کرد.با دستی که می لرزید، پرتغال ها ی توی بشقاب را دو نیم کرد. با اخم گفت : امروز بیدار میشه.مرد سرش را تکان داد و از جا بلند شد .زیر لب گفت :بس کن ! زن با کف دست نیمه ی پرتغال راروی آبمیوه گیری فشار دادو با انگشتانش به چپ و راست چرخاند. مرد پشت صندلی را گرفتو با شتاب آن را از میز دورکرد. صندلی با صدای غیژ کف آشپزخانه کشیده شد .مرد از البالی مبل های استیل رد شد. جوراب های در هم مچاله را از کنار کفش هایش برداشت .جلوی آینه ی کنسول ایستاد و نگاه کرد. در آینه زن را دید که سیگار به لب ،اخم کرده ،آب پرتغال می گیرد .کلیپس روی موهای آشفته اش کج شده بود.خاکستر سیگار ریخت روی صندل مشکی زن. سرش را بلند کرد و رو به مرد گفت :امروز زودتر بیا !باید امید رو ببریم حمام .مرد کفش هایش را پوشید ، گفت :با دیوار حرف بزنم بهتره. و به زن که سیگار را در زیر سیگاری خاموش می کرد، نگاه کرد.زن سرش را بلند نکرد. مرد در را محکم بست . زن نفس عمیقی کشید و با صدای بلند گفت :

داستان کوتاه چهارده روز یازده ماه و ده روزو…به نویسندگی شهلا رضا سلطانی

امید ! پسرم ! پاشو بیا توی آشپزخونه ! پاشو! نیمه ی دیگر پرتغال را روی آبمیوه گیری فشار داد.گفت : تو رو خدا امروز دیگه بیدارشو ! کف دستش را برگرداند ،به گوشت لهیده و بدون آب پرتغال نگاه کرد:میدونی چند وقته خوابیدی ؟! با بغض گفت :چهار سال و ده ماه و یازده روز و… به ساعت روی دیوار خیره شد. زیر لب شمرد :چهار ده سال و یازده ماه و ده روز و…چهار ده سال و یازده ماه و ده روز و…چهارده ساعت و ده دقیقه وپنج ..شش..هفت . آه کشید . لیوان آب پرتغال را کنار لیوان آب در سینی گذاشت .به طرف اتاق امید راه افتاد، دست هایش می لرزید و لیوان در سینی تکان می خورد.

در استانه ی در ایستاد. بوی ادرار و الکل ازاتاق بیرون ریخت .به امید که روی تخت دراز کشیده بود ، نگاه کرد.

لب هایش به زور از هم باز شد ،گفت :سالم پسرم ! روزت بخیر! نوار باریک نور خورشید از فاصله ی میان دو پرده ی کشیده اتاقروی تخت امید خط نوری انداخته بود. .

چشم های درشت و عسلی اش ، بدون نگاه ، به سقف خیره بود. با مژه های بلندش پلک می زد. زن گفت : قربون قد و باالت برم که تمام تخت رو پر کرده . و سینی را روی میز کنار تخت گذاشت ، سرنگ گاواژ را در سینی گذاشت .گفت : صبر کنیم یه کم گرم بشه آرام چند قدم عقب رفت و کنار پاهای امید خم شد .میله ی پایین تخت را چرخاند، سر تخت باال آمد و سر پسر به طرف شانه ی راستش خمیده شد. زن بالش را کنار گردن او گذاشت . گفت : عزیزم ! اذیت نشی ! چشم های امید رو به میز تحریر و تلویزیون خیره ماند . زن دوشاخه ی برق تلویزیون را از لبه ی میز برداشت ،خم شد کنار دیوار ودوشاخه را به پریز برق نزدیک کرد ، به امید نگاه کرد: می خوای روشنش کنم ؟ دو شاخه را به پریز برق نزد ، ایستاد و آرام گفت : صداش رو مثل اونوقتا خیلی بلند نکنی ها! سیم آن را ازدور انگشتان دستش در آورد و کنار تلویزیون گذاشت . کیسه ی پالستیک قرص ها را از روی میز برداشت ، دستش را در کیسه چرخاند، دو جلد خالی قرص را انداخت توی سطل آشغال زیر میز. کیسه را با دست سراند گوشه ی میز. . دامن پیراهنش را الی پاها جمع کرد ولبه ی تخت نشست . با انگشتانش موهای روشن ریخته روی پیشانی پسر را رو به باال شانه کرد. خم شد و پیشانی او را بوسید. در پوش سرنگ را برداشت و آبمیوه را در سرنگ ریخت. درپوش لوله ی باریک پلاستیکی که از بینی پسر به معده اش وصل بود را برداشت. سر او را به تخت تکیه داد . آرام سرنگ را در لوله خالی کرد.گفت : بخور پسرم ! بخور تقویت بشی مثل اون وقتا بری بدنسازی . مثل اونوقتا من آبگوشت درست کنم. سفره رو جلوی تلویزیون پهن کنیم به چشم های باز امید نگاه کرد: بابات نون سنگک داغ بخره ،تو قابلمه رو بیاری وسط سفره بذاری، من پیاز و ترشی بیارم. در پوش لوله و سرنگ را گذاشت .

شهلا رضا سلطانی

داستان کوتاه چهارده روز یازده ماه و ده روزو…به نویسندگی شهلا رضا سلطانی

ناخن انگشت شستش را جوید.بلوز امید را از روی شکمش باال کشید، چسب پوشک را باز کرد،با سر انگشتانش داخل پوشک را لمس کرد: هنوز خیس نکردی ؟! چسب پوشک را بست . بلوز را روی شکم او کشید، دستمال کاغذی را از کنار میز برداشت ، قی چشم امید را پاک کرد: سه تایی بشینیم ، نون ها رو تیلیت کنیم . تو گل کلم های ترشی را برداری اون وقت بابات نیم خیز بشه و اون رو از دستت بقاپه و بندازه توی دهن خودش . مالفه را روی تن امید کشید ،با لبخند گفت : تو گوشتکوب را از دست بابات بگیری و با رقص گوشت های توی قابلمه را بکوبی .اونوقت بخندیم . سرش را به صورت امید نزدیک کرد: دلم برای خنده هات یه ذره شده ! آه کشید . به ساعت دیواری اشاره کرد گفت : یادم رفت به بابات بگم باطری ساعت بگیره. به نوار باریک نور ، روی تخت پسر نگاه کرد : گفتم امشب زودتر بیاد ، ببریمت حمام. موهای پسر را نوازش کرد : ایشاال حمام دامادی ات ! از لبه ی تخت بلند شد و در کمدهای دیواری را باز کرد . کت و شلوارسورمه ای امید را از روی رگال برداشت ، با دقت نگاه کرد ، سر شانه ی آن را با دست راست تکاند. کت را بغل گرفت . بو کشید . با دست چپ لباس های تا کرده را فشار داد. کت و شلوار را سر جایش گذاشت. تصویر خودش را در آینه ی قدی توی کمد دید. چروک های زیر چشمش را با سر انگشت صاف کرد. کلیپس کج را از سر برداشت .موهای جلوی سر را جمع کرد ، کلیپس زد .موهای پشت سرش را روی شانه ریخت. رو به آینه گفت : امشب موهام رو رنگ می کنم. زیر لب گفت : چقدر قوز کردم . شانه هایش را عقب کشید و سعی کرد صاف بیایستد .

داستان کوتاه چهارده روز یازده ماه و ده روزو…به نویسندگی شهلا رضا سلطانی

بالش کوچکی از طبقه ی پایین کمد دیواری برداشت . گفت : میدونی چند کیلو شدم ؟! به بالش چند مشت کوبید : پنجاه کیلو . مثل تو ! دو دستی بالش را فشار داد ، گفت :عوضش دیگه الزم نیست رژیم بگیرم. لب هایش را گاز گرفت. :امیدم وقتی تو بیدار شی . مثل اونوقتا سر هر چیزی با صدای بلند می خندیم . یادت هست قبل از اون تصادف لعنتی .دور هم توی آشپزخونه نشسته بودیم . به بابات گفتم که دیگه باید فکر عروس باشیم . بالش را کنار گردن وشانه ی چپ امید گذاشت :یادت هست پسرم ؟ گفتی ، مامان من دارم حال می کنم، مگه دیوانه م زن بگیرم ! بابات خندید و گفت : کسی هم به تو زن نمی ده! . بعد بابات رفت تو اتاق . چادر نماز من را سر کرد . طوری رو گرفت که سیبل هایش معلوم نشوند. چادرمن تا سر زانو هایش بود. چشم های بابات زیر ابروهای پرپشتش می خندید. صدایش را نازک کرد و گفت : خانم جان من عروست بشم ؟ چقدر خندیدم .خم شد و شانه های پهن و الغر پسر را دو دستی تکان داد: پاشو ! آنقدر هر روز می گم پاشو تا از جا بلند شی و مثل اونوقتا به من بگی : مامان چند بار یه چیزی رو تکرار می کنی؟ بسه دیگه شنیدم . اونوقت من بگم خوب اگه دفعه ی اول حرفم رو گوش کنی که دوباره و صدباره نمی گم. پرده ی اتاق را کنار کشید . پنجره را باز کرد و ذرات غبار پرده درهوا پراکنده شد . سرش را از پنجره بیرون آورد.

داستان کوتاه چهارده روز یازده ماه و ده روزو…به نویسندگی شهلا رضا سلطانی

چند جوان از پیاده رو می گذشتند ، صدای خنده اشان تا سر کوچه می رسید. زن سرش را تکان داد ، آه کشید و پنجره را بست . چشمهای باز امید خیره به تلویزیون خاموش بود . زن میله ی پایین تخت را چرخا ند : عزیزم! با بغض به آشپزخانه برگشت . سیگاری گیراند ، تکه ماهیچه ای ، داخل شیشه انداخت و در فلزی شیشه را بست. قابلمه را تا نیمه آب کرد و شیشه ی ماهیچه را در آب گذاشت . به خاکستر سیگار و ذرات آن که پخش می شد کف آشپزخانه ، نگاه کرد. ناخن انگشت شستش را جوید و تکه ای ناخن را تف کرد روی زمین. آب قابلمه می جوشید و شیشه ی ماهیچه تلق تلق به دیواره ی قابلمه می خورد. روی صندلی آشپزخانه نشست .دست هایش را روی میز بالش کرد و سررا روی آن فشار داد.. سرش را باال آورد ، انگشت هایش را توی موها برد و آن را چنگ زد . گفت : امیدم امروز دیگه پاشو! .مکث کرد . با دست های لرزان سیگار دیگری گیراند ،.خاکستر سیگار ریخت روی صندل مشکی اش. قلبش تیر کشید .به ساعت دیواری آشپزخانه خیره شد ، زیر لب شمرد : هفده ساعت و بیست و دو دقیقه و ده ….یازده …. دوازده …سیزده

شهلا رضا سلطانی

درباره داستان کوتاه چهارده سال و ده ماه ویازده روز.. نظر و امتیاز بدهید

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

0 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *