داستان کوتاه جشنواره دیالوگ | نویسنده : امیرعلی آقامحمدی

داستان کوتاه جشنواره دیالوگ | داستان کوتاه چگ و اشتباه به نویسندگی امیرعلی آقا محمدی

هوا کاملا روشن شده بود و افتاب داشت پوست زردالوها را طلا کوب می کرد،صدای گله های گوسفندان و گاوها از دور و نزدیک شنیده می شد.

بوی علف های تازه چیده شده هوا را مدهوش کرده بود,ترتر تراکتورها یی که از کوچه به سمت باغ ها حرکت می کردند
رضا را از دنیای خواب می راند.چشمانش پف کرده بود؛به سختی پلک هایش را از هم جدا کردچشمانش خشک شده بودند.چند باری پلک زد تا کمی سطح چشمانش مرطوب شوند.

تیله های میشی اش که کمی گشوده شدند دیواری را دید که تا نیمه با کاه گل پوشیده شده بود و نیمه دیگرش دارای ستون های نیم دایره ای بود که باعث می شد انبار برنج از گزند موریانه و افت ها در امان بماند. اطرافش را که رصد میکرد به یادش امد دیشب از فرط گریه در انبار برنج خوابش برده است. از میان ستون ها متوجه زمان شد و با هول و ولایی که در دلش بوجود امده بود به سمت خانه دوید. دویدنش باعث فرار کردن مرغ و خروس ها به اطراف شد. نایلون راه راه قرمز و سفید رنگ کتابهایش را برداشت و به سمت مدرسه دوید. در مسیر که می دوید دمپایی سمت چپش که کمی پاره شده بود هر چند قدم از پایش بیرون می پرید و مجبور می شد برگرد دمپاییش را بپوشد و دوباره شروع به دویدن بکند.

داستان کوتاه جشنواره دیالوگ

داستان کوتاه جشنواره دیالوگ | داستان کوتاه چپ و اشتباه | امیرعلی آقامحمدی

به مدرسه کوچکشان که رسید, در کلاس را دید که بسته است. نگاهش را از در برداشت و به سمت کلاس رفت. یک بار به در کوبید و در را ارام هل داد. پشت در ایستاد هنوز داشت نفس نفس می زد که به ارامیگفت: «اقا اجازه!». معلم سرتاپایش را به ارامی نگاه کرد و پاسخ داد: «چرا دیر کردی رضا!». رضا سرش پایین بود و با صدای نزار گفت: «اقا اجازه ببخشد.» معلم تکرار کرد: «می گم چرا دیر کردی, دلیل دیر کردنت چی؟». رضا گفت: «اقا اجازه خواب موندیم به خدا!». معلم سرش را به سمت کتاب روی میز برگرداند گفت:« برو بشین». رضا دستش را پایین انداخت و به سمت نیمکت ردیف دوم رفت و کنار سوشا نشست, معلم گفت:«خوب کلاس سومی هابگن ببینم تا کجا خوندیم؟» سوشا بلند شد گفت: «اقا اجازه تا چوپان دروغگو». معلم  از پشت میز بلند شد و در حالی که به سمت دانش اموزان می رفت, گفت:« خوب بگید ببینم همتون به قولی که داده بودید عمل کردید یا نه؟ قرار بود دیگه هیچوقت دروغ نگیم», حرف معلم تمام نشده بود که همه کلاس فریاد زدند« بله». فریاد دانش اموزان تمام نشده بود که جابر از ردیف اول بلند شد و گفت اقا اجازه رضا دیروز دروغ گفته بود اقا جانش داشت کتکش می زد.

معلم بدون درنگ چنان سیلی  به رضا زد که برای چند ثانیه رضا چیزی نشنید و زمانی که به خودش امد احساس کرد زغال گداخته ای را روی گونه ی چپش چسبانده اند. با فریاد بلندی شروع به گریستن کرد. معلم با خشم بیشتر فریاد زد: «ساکت شو وگرنه باز تنبیه می شی». رضا بینی اش را بالا کشید و دستش را روی میز گذاشت و صورتش را به روی دستش خواباند و ارام گریه را به شانه هایش سپرد. معلم رو به کلاس کرد و صدایش را بلندتر کرد و گفت: «گوشتون رو خوب باز کنید ببینید چی میگم هرکس دروغ بگه اینطوری تنبیه میشه.» کلاس که تمام شد رضا به طرف جاده ای که به سمت شهر می رفت دوید. جاده خلوت بود و هوا گرم, رضا نایلون مدرسه اش را جلوی چشمانش گرفت تا نور افتاب کمتر ازارش بدهد. کامیونی که از مسیر رد می شد با دیدن رضا به سمت شانه خاکی کشید و ایستاد.رانندهاز رضا سوال کرد:« کجا میری پسر جان» رضا فریاد زد:«شهر اقا».راننده با دست به پشت کامیون اشاره  کرد و گفت :« بپر بالا». پسرک از کنار لاستیک کامیون که تقریبا هم قد او بود بالا رفت و با چابکی به پشت کامیون پرید.

روی کاه هایی که کامیون بار زده بود دراز کشیده بود و داشت اسمان را تماشا می کرد که مینی بوسی به پشت کامیون رسید. مینی بوس دبیرستانیها بود که سرویس دبیرستان روستاهای اطراف بود. بچه ها با دیدن رضا به سمت پنجره اتوبوس هجوم اوردند و شروع به مسخره کردن رضا کردند, رضا نگاهشان نمی کرد. هنگام سبقت گرفتن مینی بوس از کامیون یکی از بچه ها اب دهانی به سمت  رضا پرت کرد که  بر روی گونه چپش افتاد. ارام با استین کوتاه پیراهنش صورتش را پاک کرد و چشم به افتابی دوخت که پشت ابر کوچکی پنهان شده بود. نزدیک شهرکه شدند رضا  از کاه ها بالا رفت به شیشه کامیون کوبید و پیاده شد. به انطرف خیابان به کارگاه بلوک سازی رفتو تا غروب افتاب مشغول به بلوک زنی شد. کار که به اتمام رسیدمشغول شستن دست هایش بود که در اینه شکسته کارگاه دید جای انگشتان معلم روی صورتش مانده است.

داستان کوتاه جشنواره دیالوگ | داستان کوتاه چپ و اشتباه | امیرعلی آقامحمدی

ابی به صورتش زد و به سمت در خروجی رفت. کنار در اوستا کریم ایستاده بود و داشت پول می شمرد. رضا را صدا زد و چند اسکناس به او داد و گفت:« اون چند روزی رو که نیومدی کم نکردم». رضا خوشحال شد و گفت:« دستت درد نکنه اوستا». این را گفت و به سمت جاده دوید خبری از کامیون اتوبوس نبود با تراکتوری که از جاده می گذشت به خانه برگشت. هوا کاملا تاریک شده بود پسرک از کنار جاده تا روستا را دوید که زودتر به خانه برسد. به خانه که رسید دید در حیاط  پدر جابر دارد با اقا جانش جر و بحث می کند. شنید که پدرش می گفت: « به پیغمبر ندارم, بابا لامذهب صبر کن درو کردم بیا هرچی بود وردار ببر». رضاارام مسیرش را به سمت انبار برنج کج کرد که پدرش متوجه او شد و صدایش کرد:« رضا!» , رضا به سمت پدر رفت و گفت:« بله اقا جان», پدر با عصبانیت پرسید:« معلوم  هستکدوم گوری بودی» رضا سرش  پایین بود که جواب داد:« خانه سوشا درس می خواندم اقا جان» حرفش که تمام شد صورتش سیلی دیگری را پذیرا شد.« بازم دروغ گفتی ؟». رضا هیچ کلمه ای به جزدروغ نشنید و از شنیدن این کلمه بغضش ترکید. دستش را در جیبش کرد و مشتی اسکناس انداخت جلوی پای پدر جابر. به سمت انبار که می خواست بدود دمپایی پای چپش پاره شد و پیش اقا جانش جا ماند.

داستان کوتاه جشنواره دیالوگ | چپ و اشتباه ؛ نویسنده: امیر علی آقا محمدی
به داستان چپ و اشتباه  رای بدهید| نظر شما؟

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

9 دیدگاه

رضا · اسفند ۳, ۱۳۹۴ در ۱۱:۳۵ ب٫ظ

واقعا کار اقای امیر علی اقا محمدی لایق کل امتیاز هستش و من بهشون رای کامل رو میدهم.

ﺁﺭﺯﻭ · اسفند ۴, ۱۳۹۴ در ۱۱:۰۵ ق٫ظ

ﻋﺎﻟﻴﻴﻴﻴﻲ.

حسین · اسفند ۴, ۱۳۹۴ در ۴:۱۱ ب٫ظ

چیزی که در این داستان به نظرم خیلی جالب بود سمبل شناسی و موتیف تکرار شونده چپ هست, سیلی هایی که به سمت چپ می خورند در واقع اشتباه هستند, اب دهانی که بر روی گونه سمت چپ می افتد, دمپایی پای چپ که در انتها پاره می شود و نشانگر پایان این اشتباهات است. و ایماژ های خوب و تصویرهای زیبایی که به خواننده می دهد از کاه بالا رفتن, قد پسرک با لاستیک, زردالوهای طلا کوب. متن هم از نظر فنی و هم از لحاظ احساسی قوی و بسیار دلنشین بود

حسین فعله گری · اسفند ۵, ۱۳۹۴ در ۳:۵۲ ق٫ظ

این داستان کیفیت خوبی ندارد.زبان شاعرانه اش توی ذوق میزند.توجه کنید:بوی علف تازه چیده شده هوارامدهوش کرده بود!!!هوامگرمدهوش میشود.اگرهم ازجان بخشی استفاده کرده ایدکه بایدبگویم جان بخشی درشعرشایدمورداستفاده داشته باشدامابه یقین درداستان محلی ازاعراب نداشته،نداردونخواهدداشت استاد

حسین · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۱۰:۵۲ ق٫ظ

جناب فعله گری گمان می کنم یا با داستان خوانی مشکل دارید و یا با نفس داستان بیگانه هستید در غیراینصورت گمان می کنم به نظرشما کوبیدن کار از شما شخصیت اقای خاص را می سازد. در ادبیات ما چهار صنعت به نام های تمثیل, تشبیه, استعاره و ایجاز داریم که پیشنهاد می کنم کمی راجب این صنایع ادبی مطالعه بفرمایید و یک مثال کوچک برای شما می اورم خاطرم هست در داستان گیله مرد جایی اینچنین فضا سازی می کند: درخت ها به جان هم افتاده بودند, باران مشت مشت اب بصورت ماموران می کوبید, باد چنگ می انداخت و … به نظرم شما اگر انجا بودید بازهم به همان دلایلی که بالا عرض کردم می گفتید باران مگر مشت می کوبد و یا باد مگر چنگ می اندازد و یا درختان مگر به جان هم می کوبد به نظرم اگر برای شما هوا ممکن نیست مدهوش شوداز بوی علف تازه, کلا ادبیات را کنار بگذارید زیرا ممکن است اذیتتان بکند . به نظرم نوشته این دوستمان در دوسطر خیلی خوب خواننده را به ان فضا منتقل می کند. نقد کردن با چیزی که شما در ذهن دارید کاملا متفاوت است. ممنون

کامیار · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۱۲:۱۵ ب٫ظ

واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم عالی بود

روزبه مرادی · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۹:۵۴ ب٫ظ

از لحاظ فنی خیلی بود تعلیق کاملا حرفه ای به داستان داده شده بود.

نسرین · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۱۰:۴۳ ب٫ظ

]چرا باید فضیحت ها را فضیلت جلوه داد؟آیا یک نویسنده نمی تواند راه کار بهتری برای نشان دادن راست گویی بیابد؟ پسر می خواهد پدرش را سورپرایز کند پنهانی به شهر می رود و کار می کند اما هم از پدر سیلی می خورد هم از معلم . با دانستن حقیقت ایا پدر و معلم شرمگین می شوند یا باز هم بر سر حرف خود که راست گویی است باقی می مانند . در این داستان نویسنده می خواهد پدر و معلم را خجالت زده کند و برای دروغ پسر توجیهی بیابد که جالب نیست ذهنیت خواننده را نسبت به راستگویی نباید مخدوش کرد.

امیرعلی · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۰:۱۱ ق٫ظ

خانم نسرین تشکر می کنم که زمان گران بهاتون را صرف خوانش داستان این حقیر کردید. و بسیار خوشوقتم که داستان بنده راستی را در ذهن شما مخدوش کرد,دقیقا هدف من از داستان همین بود. معلم ها همیشه فضیلت بخش نیستند. این پارادوکس ها هستند که به داستان جلوه می بخشند نه نقش های کلیشه ای و نخ نما شده. یادمان باشد راست گفتن و صداقت دو مقوله کاملا جدا از هم هستند که حتی معلم ان را درک نکرده و نپرسیده چرا پسرک شب قبل از پدر کتک خورده است فقط می داند معلم باید تنبیه کند. پسرک داستان ما صادق است.شما از ابتدای داستان نمی دانید پسر برای چه این همه طعنه و تنبیه را به جان می خرد و اصلا هدف پسر خجالت زده کردن پدر و معلم نیست پسر خیلی بزرگتر از اینهاست او در اخر بازهم به انبار به برنج می رود نه به خانه اگر به خانه ؟؟؟؟!!!. رفتن به انبار برنج یعنی پسر هنوز راه را ادامه می دهد.

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *