بخارهای فنجان نیما کوچولو | بخش مسابقه پنجمین جشنواره دیالوگ بازینام | نویسنده : نیلوفر ناظری

بخارهای فنجان نیما کوچولو

اول برای مدتی روبروی فنجان داغی از قهوه نشسته و با بخارهای آن گپ می زنم.
وقتی بچه بودم با بخار فنجان قهوه و کتری و چای و دود سیگار برای خود شکل های عجیب و زیبا می ساختم.
این می شد ابتدای ساختن یک داستان برای نیما کوچولو.

گاهی به فضا سفر می کردم و ستاره های زیادی را می دیدم.
البته روحم هم از سیاره ها خبری نداشت، پس هر چیزی را که بلد بودم می دیدم.
دست می انداختم دور ستاره ها و ماه تا آنها را بگیرم. می گرفتم اما وقتی که مشتم را باز می کردم پر بود از خالی های توی دستم.

دو دستم را زیر چانه زده و چشم به بخار فنجان می دوختم.
موقع صبحانه بود. مادر فنجان چای داغ را روبه رویم می گذاشت.به لقمه ام حتی نگاه هم نکردم. مادر خواست دستش را به سمت فنجان ام ببرد که نگذاشتم.آن روز چای ام سرد شد. و چای هر روز ام سرد می شد. بخار چای من هر روز یک داستان داشت.

بخارهای فنجان

بخارهای فنجان نیما کوچولو | پنجمین جشنواره ادبی اینترنتی دیالوگ بازینام |

روی صندلیِ خیلی بزرگ تر از خودم نشسته بودم که از لابه لای بخار ها گربه ای کوچک را دیدم.
داشت می دوید و موشی به دنبالش. گربه از ترسش پشت قاشق چای خوری ام قایم شد و موش به چشم هایم زُل زد تا گربه را لو بدهم.موش آنقدر بزرگ بود که از فنجان چای ام بیرون می زد.

گربه هم با التماس نگاه ام کرد. چشمهایم را بسته و چای ام را فوت کردم.گربه با اینکه کوچک بود، دلش می خواست به ماه سفر کند.اما نمیدانست چطور باید از سقف خانه ی ما عبور کند.در گوشش گفتم وقتی مادر خواب است، تو را از در پشتی فراری می دهم.گربه چشمک ای زد و از برگ های درخت توی فنجان ام بالا رفت.

یک بار دیگر هم او را دیده بودم. وقتی برایش موشک درست کردم و او را به آسمان فرستادم…
وقتی برگشته بود روی سرش یک ستاره برق می زد. می گفت این هدیه ی آسمان است به او.من هم تصمیم گرفته بودم یک روز به فضا بروم و ستاره ها را بچینم.

یک بار دیگر هم ستاره ها را دیدم.
وقتی از توی بخار ها درختی بلند با برگ های زیاد تا آسمان قد کشیده بود،دیده بودم که دستم به ستاره ها می رسد. می توانم ستاره ها را بچینم و توی کوله ام بگذارم.گربه که رفته بود فضا، من تنها شده بودم و در نبودش جایی میان
بخارهای چای ام با نهنگ ای دوست شدمکه نمی توانست صحبت کند.

می گفت از وقتی به دنیا آمده اینطور بوده. دلم برایش می سوخت.خیلی وقت ها حرف های هم را نمی فهمیدیم… اما این را می دانستم که او بسیار مهربان بود.یک چیزی که برایم عجیب بود نخوردن ماهی بود. او هیچ ماهی ای نمی خورد.یعنی دلش نمی آمد آنها را بخورد. ما چند روزی با هم دوست بودیم، تا اینکه او از گرسنگی مُرد.

نهنگ که رفت من تنها شدم. سعی کردم دیگر با موجودی دوست نشوم که تنهایم بگذارد.
تنها شدنم را دوست نداشتم. به همین دلیل در جایی میان بخارهای چای ام بالن ای را دیدم.
بالن به یک دسته ی خیلی زیاد از شکلات وصل شده بود و به هوا می رفت.

دلم می خواست تمام شکلات ها را توی اتاقم پر کرده و تویشان شنا کنم. شکلات های رنگی و کاکائویی.
یک روز پریِ دریایی آمد و قول یک اتاق پر از شکلات را به من داد.روز بعد اش مادر دیر از خواب بیدار شد و جای چای داغ، یک لیوان شیر سرد را جلویم گذاشت.بهانه گرفتم که چرا سرد است و من آن شیر را نمی خورم. مادر شیر را داغ کرد.

وقتی لیوان شیر داغ را روبرویم گذاشت لبخند زدم. از لابه لای بخار هاآب نبات های وصل شده به ابرها را می دیدم.
تا می خواستم آب نبات ها را بگیرم آب می شدند و هر بار مشت ام خالی بود. روز بعد به مادر گفتم باز هم برایم چای بگذارد. چای داغ…اینبار بخار چای خیلی جالب تر از قبل شده بود.

جای آسمان و زمین با هم عوض شده بود و می توانستم دستم را به آب دریا بزنم.یا با قلاب ماهی گیری ستاره ها را از دریا بگیرم. ستاره ها توی آب بودند اما خیس نمی شدند.وقتی به ابرها نگاه می کردم، پر از ماهی های قرمزبودند.

بدون اینکه در آب دریا باشند نفس می کشیدند.یک روز دیگر آن پری دریایی را دیدم. با موهای بلند و بافته شده…
داشت از توی آب شکلات ها را می گرفت و توی سبد می انداخت.من همه ی اینها را می دیدم. عوض نشده بودم، تنها بزرگ تر شده بودم.امروز که توی کافه نشسته بودم، از بخار قهوه ام طرح های مختلف بیرون می آمد.

صورت ای که پشت نقاب پنهان شده بود… پیر مردی که کنار خیابان ساز می زد.دوره گردی که هیچ جایی را نمی دید… دخترکی که گل هایش را نمی فروخت.و من نیمای بزرگی شده بودم به همراه خاطرات کودکی ام.من امروزاز فنجان قهوه ام طرحی را گرفتم. طرح دختری که گل هایش را نمی فروخت.

آن را طراحی کردم. وقتی تمام شد به اطراف نگاهی انداختم.پسر بچه ای رو به رویم نشسته بود و داشت به فنجان چای داغ اش نگاه می کرد.لبخندی زد و دستش را جلو آورد.سلام…. من نیما هستم..

داستان کوتاه بخارهای فنجان نیما کوچولو | بخش مسابقه پنجمین جشنواره دیالوگ بازینام

اینستاگرام بازینام


بازینام

وب سایت بازینام | بازینام مجله فرهنگ ، ادب و هنر |

33 دیدگاه

میثم گودرزی · اسفند ۵, ۱۳۹۴ در ۱۰:۴۹ ب٫ظ

عالی ویک مینی مال درست وطراحی شده بودوازعنصر بازی باذهن وتصویردادن بخوبی بهره برده بود

مصطفا سلیمی · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۱:۵۵ ق٫ظ

نویسنده استفاده خوبی از تخیل کرده. و همه ماهیت شخصیت را در تخیل بیان کرده. سپاس از نیلوفر ناظری

اینبار بخار چای خیلی جالب تر از قبل شده بود. جای آسمان و زمین با هم عوض شده بود و می توانستم دستم را به آب دریا بزنم. یا با قلاب ماهی گیری ستاره ها را از دریا بگیرم. ستاره ها توی آب بودند اما خیس نمی شدند. وقتی به ابرها نگاه می کردم، پر از ماهی های قرمز بودند.بدون اینکه در آب دریا باشند نفس می کشیدند.

جواد · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۶:۰۹ ب٫ظ

عاااااااااالی

KATAYooN · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۶:۲۶ ب٫ظ

عاااالی بود عزیزم موفق باشی….

جوادی · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۶:۳۲ ب٫ظ

بسیار خوب

Jvd · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۶:۳۴ ب٫ظ

Perfect

Javadganji · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۶:۳۶ ب٫ظ

عجب داستان خفنی

انکیدو · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۶:۳۹ ب٫ظ

یاد نقاشی های اگزوپری تو شازده گوچولو افتادم

افسانه گمرکچی · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۷:۳۴ ب٫ظ

نیلوفر عزیزم واقعا لذت بخش بود داستانت . تخیل داستان حس فوق العاده خوبی به ادم میداد و همینطور اشاره به این حس که همه ی ما توی دوران کودکی از یه طریقی وارد دنیای خیالی کودکانه مون میشیم . ورود به این رویا از طریق بخار فنجون چایی ایده کاملا خلاقانه ای بود . تبریک میگم بهت و برات ارزوی موفقیت میکنم . در اینده باز هم منتظر داستانای زیبات هستم

niloofar · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۸:۰۸ ب٫ظ

Mamnoooooooon

حامد · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۸:۳۲ ب٫ظ

داستانت خیلی خوب بود.برات آرزوی موفقیت دارم

مریم · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۹:۰۸ ب٫ظ

خیلی عالی

فتانه باقری · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۹:۰۹ ب٫ظ

خیلی فضای تخیل خوبی داشت

ganjkhanloo · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۹:۲۳ ب٫ظ

خیلی خوبه با ارزوی بهترینها

گنجی · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۹:۲۵ ب٫ظ

به به عجب داستان خفنیه

Jgkl · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۹:۳۵ ب٫ظ

بسیار عالی

بهمن بخارایی · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۹:۳۶ ب٫ظ

ممنونم.قبلا هم ازتون کار خوندم.لذت بردم..موفق باشید

Jgkl · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۹:۴۰ ب٫ظ

Alie

سامان جلیلی · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۹:۴۶ ب٫ظ

چه تخیل خوبی
افرین
منو برد به کودکی ام

فرهاد زنگنه · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۱۰:۲۱ ب٫ظ

واقعا عالی بود…تبریک میگم بانو

بهروز · اسفند ۶, ۱۳۹۴ در ۱۱:۰۸ ب٫ظ

خیلی هم خوب…دمتون گرم با این نوشته تون

راعه · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۰:۳۲ ق٫ظ

خانم نیلوفر بسیار زیباست.. آدمو به یه حس خاصی میبره

عطیه · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۲:۳۵ ق٫ظ

شخصیت پردازی بسیار خوبی داشت و تخیل گوشه گوشه داستان مثل یک نوار ممتد ادامه داشت ….عالی

گیتی باقری · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۱۰:۴۳ ق٫ظ

داستان خوبی بود، داستان بخارهای فنجان چای ذاغ. در داستان بخارها خوب تونسته اند زمینه ی بشوند برای خیال پردازی های دوران کودکی. کودکی که حالا بزرگ شده و رویاهای شیرینش لابه لای همان بخارها به واقعیت های تلخ تبدیل شده است.

بهرام · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۴:۰۰ ب٫ظ

مانند همیشه عالی… ممنون خانوم

فاطمه کیماسی · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۹:۱۷ ب٫ظ

خیلی داستان جذاب و گیرایی بود و توصیف و تخیل بسیار جالبی داشت

هخا · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۹:۴۷ ب٫ظ

من که چیزی از داستان متوجه نشدم بیشتر دلنوشته بود تا داستان، نمی دونم اصلا چطور به این مرحله راه پیدا کرده این نوشته،!!!!! هیچ کدام از عناصر داستان اعم از شروع، پایان، نقطه اوج، نقطه عزیمت، تصویر مرکزی و… هیچ چیزی در داستان نیست. تعجب می کنم واقعا

فریبا · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۱۱:۳۶ ب٫ظ

واقعاً لذت بخش بود دوست خوبم… مرسی

بهاره · اسفند ۷, ۱۳۹۴ در ۱۱:۳۶ ب٫ظ

چقدر حس خوبی داشت… خلاقیت شم خیلی دوست داشتم

سیما شلویری · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۱۰:۵۷ ب٫ظ

داستانتون رو دوست داشتم. می شد ادامه پیدا کنه…

احمد قوامی · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۱۱:۰۱ ب٫ظ

جای بعضی خلاقیت های دیگری هم داشت اما باز هم خیلی خوب بود و خوشم آمد. تشکر بانو

مسعود بیگدلی · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۱۱:۰۳ ب٫ظ

خیلی عالی بود خانوم… خیلی

کتابون نجفی · اسفند ۸, ۱۳۹۴ در ۱۱:۰۴ ب٫ظ

کاش یه اتفاق مهم دیگه هم داشت… ولی ممنون

دیدگاهتان را بنویسید

Avatar placeholder

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *